کد خبر : ۱۲۳۸۹۵
تاریخ انتشار : ۰۵ مهر ۱۴۰۱ - ۱۲:۳۴

آخرین درخواست شهید مدافع حرم از امام رضا

همسر شهید مدافع حرم می‌گوید: وقتی دوست همسرم در پیاده روی به سمت حرم امام رضا (ع) از او می‌پرسد چه حاجتی داشتی؟ مهدی می‌گوید: از امام رضا (ع) خواستم اربعین پیش امام حسین (ع) باشم.

عقیق: زهرا بختیاری: گاهی خواندن قصه زندگی برخی از آدم‌ها که اتفاقاً در همین عصر ما زندگی کردند، آنقدر عجیب است که اگر نمی‌دیدیمشان حتماً فکر می‌کردیم، افسانه می‌خوانیم یا راوی به اصطلاح پیاز داغش را زیاد کرده که مثلاً اشک ما را در بیاورد. ماجرا وقتی برایمان افسانه‌ای‌تر می‌شود که این آدم‌ها در همین روزگار هزار رنگ عصر جدید نفس کشیده‌اند و این‌گونه سلحشورانه بند بند دنیا را از پای خود باز کردند و رها شدند از تعلقاتی که دل کندن ازشان پای خیلی از مدعیان عرفان را هم، می‌لرزاند. 

بدون مقدمه بیشتری شما را وارد زندگی‌ای می‌کنیم که ۳ و سال ۸ ماه برای «اعظم نیک بین» و «شهید مهدی موحدنیا» به طول انجامید و سرانجام ختم به خیر شد.

حقیقت این بود که من عاشق شدم!

من و آقا مهدی چهار سال با هم در یک دانشگاه درس می‌خواندیم. من متولد سال ۶۸ بودم و در رشته کامپیوتر تحصیل می‌کردم و او متولد سال ۶۶ و دانشجوی رشته برق بود. خُب من یک دختر مذهبی و معتقد بودم. از آنهایی که سعی می‌کردم در روابطم با نامحرم چارچوب‌ها را رعایت کنم و تا لازم نباشد با آنها صحبت نکنم. اما چند باری ناخواسته چشمم به مهدی افتاده بود و راستش را بخواهید از او خوشم آمد. خودم را هم سرزنش می‌کردم که چرا باید از یک مرد نامحرم خوشم آمده باشد و سعی می‌کردم به این موضوع خیلی بها ندهم و فراموشش کنم. اما مدتی که می‌گذشت باز به صورت اتفاقی او را می‌دیدم. از سال ۸۸ تا ۹۲ من جاهای مختلفی او را می‌دیدم و گاهی از خدا گله می‌کردم که چرا منی که می‌خواهم او را فراموش کنم باز سر راهم قرار می‌گیرد.

در عین حال در این مدت هر خواستگاری که مطرح می‌شد، ردش می‌کردم و علتش را هم به کسی نمی‌گفتم. از آن دخترها هم نبودم که بروم جلو و مثلاً به او بگویم که به شما علاقه دارم. در دلم با خودم درگیر بودم تا اینکه یک اتفاق عجیب افتاد.

شوهر خواهرم که دوست آقا مهدی بود، یکبار منزل آنها مهمان می‌شود. مادر مهدی به او می‌گوید مهدی هنوز زن نگرفته شما که دوستش هستید یکی را معرفی کنید به او. شوهر خواهرم هم بلافاصله من به ذهنشان می‌آید و همانجا معرفی می‌کنند. خانواده مهدی هم تصمیم می‌گیرند به خواستگاری بیایند.

وقتی در خانه ما این موضوع مطرح شد، داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم که خدایا! چطور این ماجرا چرخید و اینگونه شد. من چهار سال بر احساس خودم غلبه کرده بودم و وقتی دیدم خدا چگونه برایم رقم زده خوشحال شدم. در این مورد با هیچ کسی هم صحبت نکرده بودم. حتی بعد از ازدواج هم کامل به مهدی نگفتم. اتفاقاً یکبار که سر بسته به او گفتم: گفت: خُب می‌آمدی می‌گفتی منم قبول می‌کردم و الان چند سال سر زندگی‌مان بودیم. منم خندیدم و گفتم من از آن دخترها نیستم.

همانطور که شوهر خواهرم داشت از خصوصیات دوستش می‌گفت که برق خوانده و از خانواده‌اش می‌گفت و اینکه شغل آزاد دارد. من هم خوشحال بودم هم متعجب، باور نمی‌کردم.

تنها خواسته همسرم از من رعایت حجاب بود

نکته‌ای که موجب شده بود از ابتدا شخصیت مهدی نظرم را جلب کند غیرت او بود و اینکه در این جلسه خواستگاری متوجه شدم مهدی بسیار مهربان است. البته احساسم را کاملاً کنترل کرده بودم و سؤالاتم را خیلی عادی می‌پرسیدم. مثلاً اینکه نظر شما در خصوص ادامه تحصیل چیست و ... و اینکه شنیدم اخلاقش کمی تند است و این موضوع برایم مسأله شده بود. وقتی در موردش صحبت کردم گفت: شاید این موضوع درست باشد اما من به خاطر علاقه‌ای که به حضرت زهرا (س) دارم، نمی‌توانم زنی را اذیت کنم. اتفاقی که برای او افتاد را دوست ندارم سر زنی بیاورم.

او هم کمی صحبت کرد و گفت: شما به کدام امام تکیه بیشتری دارید؟ گفتم به همه توسل می‌کنم اما حضرت علی (ع) برایم طور دیگری است. مهدی هم گفت من بیشتر به حضرت زینب (س) توسل می‌کنم و خیلی به این خانم ارادت دارم. همه چیز را در زندگی از ایشان طلب می‌کنم و الان هم از حضرت زینب (س) می‌خواهم این ازدواج رقم بخورد. مراسم خواستگاری هم در ایام تولد این خانم جلیله بود. در خواستگاری آقا مهدی تنها یک درخواست از من داشت و اینکه گفت: دوست دارم مثل مادرم چادر سر کنید. من دختر محجبه‌ای بودم اما مادر ایشان خیلی کامل‌تر رویش را می‌گرفت. قبول کردم چرا که متوجه شدم این خواسته از علاقه‌اش بود نه تحکم. اینکه دلش نمی‌خواست چشم ناپاک ناموسش را ببیند. در کل هیچ‌گاه مهدی در زندگی موضوعی را تحکمی به من نگفت.

در مورد مهریه هم به من گفت هر چه دلت می‌خواهد بگو. گفتم ۱۴ سکه و سالی یکبار سفر کربلا. قبول کرد اما هیچ‌گاه هم به خاطر شغلش که نظامی بود، قسمتمان نشد به کربلا برویم. (می‌خندد)

دروغ‌هایی که به مهدی بسته بودند

جواب من و خانواده‌ام به درخواست او مثبت بود. بعد از مراسم خواستگاری، وقتی پدرم برای تحقیق رفت دو نفر از آشنایان که علی‌رغم اصرار زیاد من و همسرم، پدرم هیچ‌گاه نامشان را نگفت حرف‌هایی پشت او زده بودند که خلاف واقع بود. حرف‌هایی که ۱۸۰ درجه با شخصیت مهدی فرق داشت. مثلاً گفته بودند اصلاً اهل نماز و روضه نیست و ... پدرم آن روز با عصبانیت شدید آمد خانه. من خجالت می‌کشیدم مستقیم از او بپرسم موضوع چیست برای همین مادرم بعد از آرام شدن پدر ماجرا را جویا شد. افرادی هم این مطالب را گفته بودند که اتفاقاً پدرم قبولشان داشت.

گفتم یا با او ازدواج می‌کنم یا کلاً دیگر از خیر ازدواج می‌گذرم

وقتی دیدم مخالفت پدرم جدی شده است به او گفتم: می‌دانم همه این حرف‌هایی که زده‌اند دروغ است و مهدی چنین آدمی نیست. من یا با او ازدواج می‌کنم یا کلاً دیگر از خیر ازدواج می‌گذرم. شوهر خواهرم هم که دوست صمیمی مهدی بود گفت که این حرف‌ها اصلاً صحت ندارد. 

مهدی وقتی این حرف‌ها را متوجه شد قسم خورد اینها دروغ است که به او بسته‌اند و حتی گریه‌اش گرفته بود که چرا این مطالب را پشت او گفتند. من به مهدی گفتم حرفت را قبول دارم و اصلاً نیازی به قسم خوردن نیست. نذر کرده بود که اگر این موضوع ختم به خیر شود در تولد حضرت زینب (س) شیرینی پخش کند.

به خودم برخورده بود چرا باید اینگونه عاشق شوم

یکی از اقوام دور مهدی، دوست صمیمی من در دانشگاه بود. گاهی پیش می‌آمد که از او و خانواده‌اش برایم تعریف می‌کرد. در کارهای دانشجویی هم خیلی مواظب بود که روابط زن و مرد به مشکل بر نخورد. علاوه بر این‌ها او با خانواده خواهرم به سفر سوریه رفته بودند که خواهرم می‌گفت در این سفر آقا مهدی دائم حواسش بود خانم‌ها چمدان سنگین بلند نکنند و مراقب آنها بوده است. این صحبت‌ها که از او شده بود، خُب محبت مرا هم بیشتر می‌کرد.

به خدا گفته بودم اگر صلاح من ازدواج با او هست صبر می‌کنم یا شرایط ازدواج پیش بیاید و یا کمکم کند فراموشش کنم. البته این را هم بگویم که اول به خودم برخورده بود چرا باید اینگونه عاشق شوم. 

دلم نمی‌خواست همسرم نظامی باشد

سال ۹۲ زمان خواستگاری، مهدی شغلش بازاری بود و درآمد خیلی خوبی داشت. یک پژو داشت و همه هزینه‌های ازدواج را از درآمد خودش داد. او در زمینه فروش عمده‌ای خشکبار فعالیت‌ می‌کرد.

مهدی از بچگی، آنطور که مادرش می‌گوید بسیار کاسبی را دوست داشت و از سال ۸۶ در غرفه‌های عیدانه شروع کرده بود به کار کردن. البته چون مادرش علاقه داشت مهدی پاسدار شود برای این موضوع هم اقدام کرده بود اما اتفاق جدی‌ برای سپاهی شدنش نیفتاده بود. من هم با اینکه سپاه را دوست داشتم اما دلم نمی‌خواست همسرم نظامی باشد. چون پدرم نظامی و در نیروی انتظامی مشغول بود و تا زمانی که ما به دانشگاه رفتیم درست و حسابی پدرم را در خانه ندیده بودیم. دائم در مأموریت بود و می‌دیدم مادرم به این دلیل چه مشکلاتی را تنهایی با استرس تحمل می‌کند. مهدی در خواستگاری گفت برای رفتن به سپاه اقدام کرده اما خبری نشده. همین که ما عقد کردیم طی شش ماه همه کارها برایش جور شد. 

مهدی رسماً پاسدار شد

از شهریور سال ۹۳ مهدی رسماً پاسدار شد و دیگر شغل قبل خود را رها کرد. البته سال ۹۵ به اصرار من دوباره سرمایه‌ای جور کرد تا دوباره شغل قبل را هم کنار پاسداری ادامه دهد. دو ماه هم بعد از ظهرها در زمینه خشکبار فعال شد اما بعد از دو ماه موضوع اعزام به سوریه پیش آمد. 

من واقعاً سپاه را دوست داشتم اما همانطور که گفتم، مشکلاتی که در زندگی مادرم دیده بودم برایم سخت بود. حتی وقتی مهر سال ۹۳ قرار شد برای آموزشی برود من روز قبلش گفتم ولش کن، انصراف بده. او هم وقتی حال مرا دید گفت: باشه اگر اینقدر مخالفی نمی‌روم. اما باز دلم نیامد منعش کنم و رفت. 


شهید مهدی موحدنیا در حرم حضرت رقیه (س)

عروسی ما در عین سادگی بسیار دلچسب برگزار شد

اسفند سال ۹۲ به خواست مهدی به حرم امام رضا (ع) رفتیم و عقد کردیم. مهدی به امام رضا (ع) هم دلبستگی خاصی داشت. ۲۹ فروردین سال ۹۳ هم به اصرار مهدی زودتر مراسم عروسی را برگزار کردیم. قبلاً گفتم مهدی درآمد خوبی داشت و علاوه بر این بسیار هم دست و دلباز و اهل خرج کردن بود. وقتی برای عروسی رفتیم تالار بگیریم با اینکه اصلاً دادن هزینه برایش مشکلی نبود اما پیشنهاد کرد در خانه مراسم‌مان را برگزار کنیم. می‌گفت با صفاتر است. از طرفی خانه پدرهایمان هم به قدری بزرگ بود چنین امکانی داشته باشیم. من هم قبول کردم.  

حتی خانواده همسرم بهترین آرایشگاه را برایم در نظر گرفته بودند که خودم هم دوست نداشتم خیلی بریز و بپاش کنم. عروسی ما در عین سادگی بسیار دلچسب برگزار شد. 

این چیه گذاشتی و شب عروسی گوش می‌دهی؟

بعد از مراسم عروسی با آقا مهدی رفتیم سمت مزار شهدای گمنام سبزوار. به او قبلاً گفته بودم دلم می‌خواهد ببینم وقتی می‌گویند ترمز دستی ماشین را می‌کشیم و ماشین را حرکت می‌دهیم چطوری است؟ مهدی همانطور که مداحی «به زمین افتادی پر خون» را که حاج محمود کریمی در مدح حضرت علی اکبر (ع) خوانده است، در ماشین گذاشته بود به من گفت کمربندت را ببند. بعد ترمز دستی را کشید و ماشین را حرکت داد، از من می‌پرسید کافی است؟ می‌گفتم نه یکبار دیگر انجام بده. بقیه که می‌دیدند از ترس جیغ می‌زدند. یکی از اقوام که مذهبی هم نبود خیلی، وقتی کنار ماشین عروس رسید به شوخی گفت: مهدی این چیه گذاشتی و شب عروسی گوش می‌دهی؟ از فلان خواننده (خواننده‌های آن طرف آبی) باید آهنگ بگذاری امشب.

مهدی با دیدن این صحنه به سر خودش زد و گریه کرد 

در زندگی با مهدی خوشبختی را چشیدم. خیلی کم پیش می‌آمد با هم به اختلاف بخوریم. سعی می‌کرد موقع ناراحتی خودش را کنترل کند. البته خُب مثل هر زندگی زناشویی ما هم به مشکل برمی‌خوردیم اما مهدی آدمی نبود که بخواهد موضوع را کِش بدهد. یکبار می‌خواست برود جایی و من مخالف بودم. او اصرار به رفتن کرد و من هم چادرم را سرم کردم که همراهش بروم. مهدی از این موضوع خیلی عصبانی شد و دستش را زد به من و من خوردم به در. واقعیتش این است که ضربه محکمی هم نبود. مهدی با دیدن این صحنه اینقدر به سر خودش زد و گریه کرد که چرا من چنین کاری کردم. جلو رفتم و اجازه ندادم به خودش صدمه بزند. اما بسیار پشیمان شد و نگذاشت دیگر تکرار شود. 

هیچ وقت نشنیدم به من بگوید ندارم

همسرم بسیار خوش مشرب و خوش رو بود. تقریباً هر شب، وقت‌هایی که هوا خوب بود با موتور می‌رفتیم پارک‌های داخل و خارج شهر و با هم می‌گشتیم. گاهی در خانه دسر درست می‌کرد و خیلی مرا به خرید می‌برد. مسافرت با مهدی واقعاً خوش می‌گذشت چون اهل خرج کردن بود. حتی اگر دستش خالی بود اما هیچ وقت نشنیدم به من بگوید ندارم.

اتفاقی که منتظرش بودیم افتاد

چند ماه بعد از ازدواج، تصمیم گرفتیم بچه‌دار شویم اما سال ۹۴ یکبار بچه‌مان سقط شد و بعد هم برای بچه‌دار شدن دچار مشکل شدیم. تا اینکه سال ۹۶ ابوالفضل به دنیا آمد. آن سال ما تازه از طرف سپاه قدس برای زندگی به تهران منتقل شدیم. حین اسباب‌کشی متوجه شدم باردار هستم. 

ما خیلی منتظر بچه بودیم. ۳ سال و ۸ ماه از زندگی ما می‌گذشت. هنگام جا‌به‌جایی وسایل به مادرم و خواهرم گفتم من خیلی خوابم می‌آید نمی‌توانم کار کنم. مادرم اصرار کرد که تو بارداری. با اصرارش رفتم تست دادم و متوجه شدیم بله درست است. مهدی به قدری خوشحال بود که قابل بیان نیست. 

یک ماه بعد از اینکه به تهران آمدیم، مهدی به خاطر مشکلی که چند سال قبل پیش آمده بود رفت زندان. ماجرا از این قرار بود که او طی یک تصادفی که داشت و من هم حضور داشتم یکی از همکارانش که داخل ماشین ما بود از دنیا رفت.

دکترم وقتی فهمید من باردارم گفت به هیچ وجه نباید تکان بخوری و استراحت مطلق بودم. مهدی هم برای اینکه به من شک وارد نشود اجازه نداده بود بگویند رفته زندان. هر بار که سراغش را می‌گرفتم پدرم می‌گفت من با او صحبت کردم. رفته مأموریت و حالش خوب است. می‌پرسیدم چرا به خودم زنگ نزده اما جواب درستی نمی‌دادند. تا اینکه یکبار به شدت عصبانی شدم. بالاخره مهدی اجازه داد به من ماجرا را بگویند. یک روز که زنگ زد و گوشی را برداشتم دیدم قبل از شروع صدایی ضبط شده می‌گوید: این تماس از زندان سبزوار است و ۳ دقیقه بیشتر هم نمی‌شد صحبت کرد. حسابی جا خوردم. گفت ناراحت نباش. هر روز به من دیگر زنگ زد. ۲۰ روز طول کشید تا خانواده همکارش رضایت بدهند و آزاد شود. خیلی روزهای سختی بود. 


شهید موحدنیا در کنار مادر

دست و پایتان را می‌بوسم، فقط اجازه دهید بروم سوریه

بعد از شهادت اولین شهید مدافع حرم سبزوار «شهید رضا دامرودی» مهدی برای رفتن به سوریه مصمم شد. رفته بودیم مراسم تشییع. موقع برگشت در اتوبوس به من اصرار کرد در کنار همسر شهید صدری که از شهدای دفاع مقدس بودند، بنشینم. بعد هم رو کرد به این همسر شهید و گفت: حاج خانم! همسر مرا راضی کن من بروم سوریه. آنجا برای اولین‌بار بود که این موضوع را مطرح می‌کرد. 

همسر شهید صدری به من گفت رفتن در این راه خیلی سخت است اما واقعاً شیرین است. مهدی بعد از شهادت آقا رضا انگار بین زمین و آسمان بود. هر جا می‌شد درخواست داد برود. حتی به فرمانده‌اش نامه نوشت که من نه جو گیر شدم نه احساساتی. دست و پایتان را می‌بوسم. فقط اجازه دهید بروم سوریه. اما موافقت نمی‌شد. چندین بار با هم رفتیم مشهد تا هم از امام رضا (ع) بخواهد گره از کارش باز شود هم از طریق دوستانش در مشهد اقدام کند. حتی یکبار هم از طرف من نامه نوشت برای فرمانده‌اش که خواهش می‌کنم همسر مرا هم به سوریه ببرید. نامه را آورد امضا کنم، گفتم این دیگر چیست؟ من امضا نمی‌کنم. گفت: یعنی چی؟ اگر نگذاری بروم مثل زنان کوفی می‌شوی که اجازه ندادند شوهرانشان امام حسین (ع) را همراهی کنند. با این حرف‌ها بالاخره مرا راضی کرد. امضا کردم اما باز به سختی قبول کردم.

از امام رضا (ع) خواستم اربعین پیش امام حسین (ع) باشم

پایگاه بسیجی که مهدی در آن فعال بود از سال ۷۳ پیاده‌روی می‌کردند به سمت حرم امام رضا (ع). مهدی هم از نوجوانی با آنها در این پیاده‌روی شرکت می‌کرد. آخرین بار که به پیاده روی رفت، ابوالفضل ۱۵ روزه بود و مهدی برای بار دوم از مأموریت سوریه برگشته بود. وقتی رسیده بودند تپه سلام، انگار اصل زیارت آنجاست. مهدی از دوستش می‌پرسد تو چه حاجتی داشتی؟ دوستش می‌گوید: می‌خواهم اربعین کربلا باشم. وقتی همین سؤال را از خود مهدی می‌پرسد: او می‌گوید: من از امام رضا (ع) خواستم اربعین پیش خود امام حسین (ع) باشم.

نمی‌روم اما آن دنیا جواب حضرت زینب(س) را خودتان بدهید

بعد از شهادت شهید مدافع حرم رضا دامرودی هرگاه به حرم امام رضا(ع) می‌رفتیم. مهدی در صحن گوهرشاد گوشه‌ای می‌ایستاد و خیره به ضریح، شهادتش را طلب می‌کرد. به من می‌گفت: تو هم همین را برایم بخواه. بگو خدا مرا قبول کند. هر وقت من و مادرش مخالفت می‌کردیم می‌گفت: باشه من نمی‌روم اما آن دنیا جواب حضرت زینب(س) را خودتان بدهید. این را که می‌گفت ما دیگر حرفی نمی‌زدیم. 

خُب من کاملاٌ از اخبار سوریه خبر داشتم. اینکه تکفیری‌ها آنجا چه بلایی سر مردم می‌آورند و خیلی‌ها شهید شدند برای همین می‌ترسیدم و مخالفت می‌کردم. 

 باید بروم و به تکلیفم عمل کنم

مهدی رابطه‌اش با پدرش خیلی عجیب بود. به قدری به هم دلبسته بودند که در کمتر پدر و پسری این موضوع را دیدم. با این حال وقتی قرار شد به سوریه اعزام شود، پدرش در بیمارستان بستری بود. آمد به من گفت: هول نکن! پدرم چند روز بیشتر کنار ما نخواهد بود. من هم دارم می‌روم سوریه. با تعجب گفتم: چطور اینقدر راحت می‌توانی این حرف را بزنی؟ لااقل بمان. گفت نه باید بروم و به تکلیفم عمل کنم. وقتی رفت پدرش چند روز بعد از دنیا رفت. فرماندشان می‌گوید: بیا برو لااقل لحظه آخر پدرت را ببین. اما مهدی قبول نمی‌کند و می‌گوید: اینجا می‌مانم و ثوابش را هدیه می‌کنم به پدرم. 

لااقل چند ماه بمان بگذار طعم پدر شدن را بچشی 

مهدی خیلی ابوالفضل را دوست داشت. خصوصاً اینکه به سختی خدا به ما بچه داده بود. آخرین بار برای آن که منصرفش کنم از رفتن، گفتم مهدی لااقل چند ماه بمان بگذار طعم پدر شدن را بچشی بعد برو. می‌گفت: اعظم! زمان خیلی مهم است. حضرت علی(ع) هم فرمودند: نوع مرگ آدم‌ها تغییر می‌کند اما زمان مرگشان  نه. یعنی اگر اینجا در حال خواب هم باشم ممکن است سکته کنم اما آنجا در جنگ با تیر شهیدم کنند. بعدم این حرف تو یعنی اینکه: امام حسین(ع) از من کمک خواسته اما بگویم اجازه بدید بچه‌ام بزرگتر شود بعد می‌آیم. مثل فیلم روز واقعه. پس باید در زمان خودش لبیک بگویم. اگر می‌گویید نرو باشه می‌نشینم اما جوابش با خودتان. دیگر حرفی نزدم. 


شهید موحد کنار مزار دکتر علی شریعتی در سوریه

عشق من! ابوالفضل آمد

روزی که ابوالفضل متولد شد، مهدی تازه از مأموریت آمده بود. چند روز قبل به او گفتم خودت را برسان. گفت اجازه بده مأموریتم تمام شود بعد می‌آیم. با ناراحتی گفتم: اگر خودت را موقع به دنیا آمدن بچه نرسانی دیگر حرفی با تو ندارم. خندید گفت: باشه می‌آیم. وقتی رسید بچه را محکم بغل کرد و در گروه‌هایش نوشته بود: عشق من! ابوالفضل آمد.  

با ذوق به مادرش می‌گفت: فکر می‌کردی بچه مرا ببینی؟ رفت و پنج شاخه گل از دست فروش جلوی بیمارستان خرید. یکی داد به من، یکی به مادرش، یکی به پرستاری که پیش من بود و .... مادرش گفت: برو یک دسته گل بهتر بخر. گفت: این بنده خدا هم گناه داشت. حالا بعداً یکی بهتر برای خانمم می‌خرم. 

شب که دیگر بیمارستان راهش نمی‌داد بالا بیاید، آمده بود پایین و تماس تصویری گرفته بود صحبت می‌کرد. گفتم خُب برو خانه زنگ بزن. می‌گفت: نه اینجا بهتر است، نزدیکترم به شما.

شب آخری که مهدی قرار بود پدری کند

آخرین بار پسرمان دو ماه و نیم بود. با مادر شوهرم هماهنگ کردیم هر دو به خانه ما در تهران بیاییم. اینطوری وقتی مهدی ببیند ما تنها هستیم غیرتش قبول نمی‌کند بگذارد و برود. مهدی که متوجه منظور ما شده بود، گفت: فکر نکنید اینطوری می‌توانید مانع من شوید. خلاصه من شروع کردم کمی خانه را مرتب کردم. همسرم هم رفت کمی خرید کرد. شب ابوالفضل بی‌قراری می‌کرد. مهدی به من گفت خودم می‌خواهم نگهش دارم. برایش شیر خشک آماده کرد و در تمام این مدت اصلاً بچه را از روی پایش پایین نگذاشت. وقت رفتن صورت بچه را محکم چسباند به صورت خودش و دلش نمی‌خواست جدا شود. بچه را ده دقیقه بو می‌کرد و خداحافظی می‌کرد. به سختی ابوالفضل را از خودش جدا کرد. 

وقتی داشت از پله پایین می‌رفت نمی‌دانم چه حسی بود، انگار به من الهام شده باشد، حالم یک طوری بود. مادرش وقتی آب ریخت پشت مهدی، نگاهش طور دیگری بود. من هم سریع بعد خداحافظی رفتم پشت پنجره که تا جایی که می‌توانم رفتنش را ببینم. گریه امانمان نمی‌داد. ده روز بعد از رفتن مهدی برگشتیم سبزوار. در واتساپ با هم در تماس بودیم. 

آقا ولش کن شاسی بلند را کی به ما می‌دهید؟

همانطور که گفتم مهدی خیلی شوخ بود. دفعه اول که رفته بود، من خانه مادر شوهرم بودم که تماس گرفت. شماره‌اش معلوم بود اما من توجه نکردم. تلفن را برداشتم دیدم آقایی سلام و علیک کرد و گفت: شما خانم موحدنیا هستید؟ گفتم: بله. مِن مِن کنان گفت: همسرتان... با حال بدی گفتم: آقا همسرم چی؟! گفت: همسرتان به درجه رفیع شهادت رسیدند. من بغض کردم. یک لحظه خواهر شوهرم فهمید و به من اشاره کرد که این شماره مهدی است و اذیتت می‌کند. منم خنده‌ام گرفت اما خودم را کنترل کردم و با لحن شوخی-جدی گفتم: آقا ولش کن شاسی بلند را کی به ما می‌دهید؟ با این جمله، مهدی فهمید دستش برایم رو شده و زد زیر خنده، گفت: تو چقدر نامردی! منو به شاسی بلند فروختی؟ گفتم: تا تو باشی مرا اذیت نکنی.   

چند روز بی خبری نگرانم کرده بود

مهدی دفعه اول که رفت سوریه گفت: من در کنار کارهایم، کلاس سوادآموزی راه انداختم. عکس و فیلم هم می‌فرستاد و کمی خیالم راحت بود. اما از دفعه‌های بعد دیگر کلاً در خط بود. من از طریق کانال‌ها و اخبار اوضاع سوریه را دنبال می‌کردم. دفعه آخری که مهدی رفت، چند روز مانده به شهادتش عملیات دیرالزور پیش آمده بود و چند نفر به شهادت رسیده بودند، برای همین من خیلی نگران شده بودم. از طرفی همسرم هم مدتی تماس نگرفته بود و آنلاین هم نشده بود و همین نگرانی مرا بیشتر کرده بود.

آخرین باری که با همسرم صحبت کردم

تا یک روز مانده به شهادتش آنلاین شد و من اولین چیزی که پرسیدم این بود که آقا مهدی شما سالمید؟ گفت: بله من سالمم. الان بوکمال هستم و شهر با خاک یکسان شده، برایمان دعا کن. یک پایگاه مانده اگر ان‌شاءالله این را هم بگیریم و سالم بمانم بعدش دیگر می‌آیم چند ماهی پیش شما هستم بعد دوباره بر می‌گردم. دعا کن پیروز شویم. اگر تا سه چهار روز دیگر تماس نگرفتم، پیگیر باش. گفتم: یعنی چی پیگیر باشم؟ گفت: شاید خدا قبولم کرد. 

بعد از این تماس رفتم مشهد. ۲۸ صفر مشهد بودم اما همه‌اش دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. سه چهار روز خیلی به من سخت گذشت. دائم اخبار را دنبال می‌کردم. وقتی از مشهد برگشتم فردا شبش مهدی شهید شد. او در شب شهادت امام رضا(ع) به شهادت رسید. 

من همسر شهید شدم

شبش رفته بودم خانه مادر شوهرم. گفتم: مامان خیلی حالم بده. گفت: چرا؟ گفتم: نمی‌دانم! حس می‌کنم فرق سرم دارم می‌شکافد. گویا چند روز قبلش مهدی تیری خورده بود به دستش و به من نگفته بودند. وقتی فهمیدم نگران شدم. مادر شوهرم برای اینکه مرا آرام کند عکسی از دست مهدی نشان داد و گفت: ببین فقط کبود شده. خیلی استرس داشتم. ابوالفضل هم تا صبح فقط ناله کرد. صبح گفتم: مامان می‌روم خانه پدرم تا با آنها بچه را ببریم دکتر. شاید مریض شده. وقتی رفتیم دکتر، گفت: نه بچه کاملاً سالم است. 

دوست نداشتم کسی لباس مشکی بپوشد

۱۸ فروردین سال ۹۶ نزدیک ظهر شوهر خواهر مهدی تماس گرفت به گوشی من و گفت: می‌توانم با پدرتان صحبت کنم؟ گفتم: چه شده؟ گفت: یکی از دوستانم تصادف کرده می‌خواهم ببینم پدر شما در نیروی انتظامی آشنا ندارد؟ گوشی را دادم پدرم. او همینطور که صحبت می‌کرد رفت سمت اتاق. وقتی برگشت دیدم قرمز شده. گفتم: بابا من می‌دانم مهدی شهید شده، راستش را به من بگویید.

باور کنید آن همه استرسی که داشتم انگار حقیقتا تمام شده بود. یک یا حسین(ع) گفتم و نه گریه‌ای کردم نه چیزی. به پدرم گفتم: دوست ندارم لباس مشکی بپوشی اما به حرف من توجهی نکردند. خودم هم یک لباس نو خریده بودم از مشهد، همان را پوشیدم و رفتیم منزل مادر شوهرم. او وقتی آرامش مرا دید گفت: همه‌اش فکر می‌کردم به تو با آن همه استرس چطور بگویم. 

من همه را آرام می‌کردم. می‌گفتم: مهدی به چیزی که می‌خواست رسید. خودم هنوز حال آن وقت را درک نکردم. اما حس می‌کردم حضرت زینب(س) کنارم هست. بقیه فکر می‌کردند من شوکه شدم اما واقعاً حالم عادی بود و راضی بودم. انگار آمپول صبر به من زده بودند.  

 روز معراج خیلی سخت بود

چند روز بعد پیکر همسرم آمد و ما رفتیم معراج شهدای مشهد تا مهدی را ببینیم. من این چند سال اصلاً جلوی کسی گریه نکردم و دوست هم ندارم این کار را بکنم. انگار خودشان هم مرا آرام می‌کنند. اما روز معراج خیلی سخت بود. الان مهدی تنها شهید مدافع حرم سبزوار است که در همین شهر هم به خاک سپرده شد. 

پسری که ۶۵ روز بیشتر پدر نداشت

ابوالفضل الان ۵ ساله است. هر چه بزرگتر می‌شود هم بیشتر بهانه می‌گیرد. سه ساله که بود، سراغ اینکه پدرم کجاست را می‌گرفت. اما اینکه برایش توضیح بدهم چه شده را درک نمی‌کرد و برایم خیلی سخت بود. تا اینکه سال گذشته یک شب از بس گریه کرد که بابایم کجاست؟ بگو بیاید. من برای اولین بار با او زدم زیر گریه. مستأصل شده بودم. تا اشک مرا دید با زبان کودکانه گفت: مامان عسک (عکس) بابا را برایم بیار بغلش کنم. تا عکس را آوردم دستش را روی عکس گذاشت و خوابش رفت. 

اما الان که پیش دبستانی می‌رود و سراغ بابایش را می‌گیرد برایش بهتر می‌توانم توضیح دهم. او هم به بچه‌های دیگر می‌گوید بابای من قوی هست و رفته آدم بدها را بکشد. به او می‌گویم پدرت با امام زمان(عج) می‌آید یا ما می‌رویم پیش او. هر وقت بچه‌ای را با پدرش ببیند بیشتر بهانه می‌گیرد. 

عکس العمل حاج قاسم دلمان را قرص کرد

سال ۹۷ تعدادی از خانواده شهدای مدافع حرم را دعوت کرده بودند دیدار با رهبری. ما در هتل استقلال بودیم. قرار شد یک روز هم سردار سلیمانی بیاید در سالن اجتماعات هتل با خانواده‌ها دیدار کند. پسر شهید بیدی که حدود ۱۰ سالش بود رفته بود جلو روی صندلی‌ای که برای مسئولین گذاشته بودند نشسته بود. یکی از برگزار کنندگان مراسم رفت بچه شهید بیدی را از آنجا بلند کند که حاج قاسم واکنش نشان داد و گفت: به بچه شهید کاری نداشته باشید. 

این حرکت سردار خیلی دل ما را قرص کرد که یکی هست اینطور جدی حواسش به ما و بچه‌هایمان هست.  

 

منبع:فارس


ارسال نظر
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
علی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۶:۵۷ - ۱۴۰۱/۰۷/۲۳
0
1
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین