۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۷ : ۱۵
حاج حسن مطهری برادر استاد می گوید: تابستان سال 1339 بود. شهید مطهری یک هفته در فریمان بودند و می خواستند به مشهد بروند. من با یکی از اقوام رفتیم ببینیم ماشین هست یا نه. یک تاکسی برای مشهد ایستاده بود که راننده اش یک پایش می لنگید و به «محمد لنگ» معروف بود. گفتم یک نفر جا دارید؟. گفت: بله. زود بیایید می خواهیم حرکت کنیم. دو زن و یک مرد هم عقب نشسته بودند.
من به منزل آمدم و با شهید مطهری به آن جا رفتیم. به آقای مطهری اشاره کرده و به راننده گفتم: مسافر مشهد ایشان است. تا این جمله را گفتم، با لهجه غلیظ فریمانی و با تعجب گفت: «اوه! آخوند برای ما آوردی؟! آخوند آمد و نیامد دارد! اگر آخوند سوار کنم یا ماشینم چپ می کند یا موتورش می سوزد!». بلافاصله پشت ماشین نشست و رفت.
من و فرد همراهم که خیلی عصبانی شده بودیم، سریع سوار جیپمان شدیم و تعقیبش کردیم. وقتی به پمپ بنزین رسید، تا از ماشین پیاده شد من از پشت سر او را گرفتم و فرد همراه من او را کتک زد. راننده بنزین نَزَد و از همانجا به شهربانی رفت تا از ما شکایت کند.
ما هم برگشتیم و رفتیم جای اول که آقای مطهری در آنجا منتظرمان مانده بود. ایشان تا ما را دید گفت: کجا رفتید؟ دعوا کردید؟ گفتیم: دیدید که چه گفت. آقای مطهری گفت: ما این قدر در تهران از این حرف ها می شنویم ولی هیچ اعتنایی نمی کنیم.
ما درباره اتفاقاتی که افتاده بود چیزی به ایشان نگفتیم. بعد که به منزل رفتیم از شهربانی دنبال ما آمدند. به شهربانی که رسیدیم یک افسر آنجا بود که از شانس ما فردی مذهبی بود. با عصبانیت به ما گفت: چرا او را زدید؟ گفتیم: ما خواستیم برادر ما را که روحانی است، سوار ماشین این آقا کنیم که او به برادر ما اهانت کرد و او را سوار نکرد و گفت: اگر آخوند سوار کنم ماشینم چپ می کند. افسر شهربانی به راننده گفت: این حرف ها چیست؟ تو باید هر مسافری را با هر تیپ و مرامی سوار کنی. آخوند باشد یا ارمنی! چرا این حرف را زدی؟.
در این بین مرحوم مطهری که از جریان باخبر شده بود، آمد و از راننده عذرخواهی کرد. افسر نگهبان به راننده گفت: برو صورتت را بشوی و رضایت بده. افسر نگهبان از ما هم پرسید: شما هم شکایت دارید؟. گفتیم: بله. وقتی راننده دید که مأمور شهربانی خیلی طرف او را نمی گیرد، از شکایت منصرف شد. مرحوم مطهری صورتش را بوسید و عذرخواهی کرد و بعد راننده رضایت داد. ما هم رضایت دادیم.
بعد افسر شهربانی به راننده گفت: برو و این آقا را به مشهد ببر. گفت: نه، نمی برم. اینها این بلا را سر من آورده اند حالا من این آقا را سوار ماشینم کنم؟!. افسر گفت: نمی بری؟ گفت: نه. گفت: پس دیگر حق نداری در این خط کار کنی. راننده وقتی این را شنید مجبور شد که آقای مطهری را سوار ماشینش کند و به مشهد ببرد.
ما به برادرمان گفتیم حالا که این جریانات پیش آمده شما با این ماشین نرو. ممکن است اتفاقی بیفتد یا دوباره اهانتی به شما بشود که ایشان قبول نکرد و گفت: نه، می روم، مشکلی پیش نمی آید.
ده ـ پانزده روز بعد می خواستم به مشهد بروم. دیدم همان راننده آنجا نشسته است. تا چشمش به من افتاد من را صدا زد و گفت: بیا کارت دارم. با خودم گفتم: حتما می خواهد تلافی کند. راننده گفت: آن آقایی که آن روز آوردی و سوار ماشین ما کردی، که بود؟. گفتم: برادرم بود. گفت: باز هم به فریمان می آید؟ گفتم: تابستان ها می آید.
گفت: می خواهم دهانش را ببوسم، پایش را ببوسم. من بچه مسلمان هستم ولی از مسلمانی هیچ سرم نمی شود. 45 سال از عمرم گذشته، نه نماز خوانده ام، نه روزه گرفته ام و همه نوع عیاشی هم کرده ام. ولی نمی دانم این آقا در راه مشهد با من چه کار کرد که مرا از این رو به آن رو کرد. گفتم: چه طور؟. گفت: تا مشهد برای من صحبت کرد و مرا از این رو به آن رو کرد.
بعد از چند روز زنگ زدم به برادرم و جریان را پرسیدم. گفت: ما که سوار تاکسی شدیم سر صحبت را با راننده باز کردم. اول که رویش را آن طرف کرده بود و اعتنا نمی کرد. کمکم که صحبت می کردم به حرف هایم توجه می کرد و نرم تر شد و به من نگاه می کرد. مدتی که گذشت به حرف هایم گوش می کرد.
به مشهد که رسیدیم، می خواستم با بقیه مسافرها پیاده شوم ولی او نگذاشت و گفت: حاج آقا بشین با شما کار دارم. نمی دانم چه اتفاقی افتاده، من حالت دیگری پیدا کرده ام. صحبت های شما این قدر در من اثر کرده که نمی دانم چه کار کنم. حالا می خواهم بروم حرم امام رضا(ع) توبه کنم اما بلد نیستم. چه کار کنم؟. به او گفتم: برو به امام رضا(ع) بگو از این تاریخ من همه گناهانم را کنار گذاشتم و می خواهم روزه بگیرم و نماز بخوانم.
بعد آقای مطهری پشت تلفن گفت: شرّش را شما به پا کردید، خیرش برای این بنده خدا بود!.
منبع:حوزه