۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۶ : ۱۵
عقیق: یکی از کارهایی که به انجام آن در سومین روز از ایام البیض ماه رجب سفارش شده، اعمال «ام داود» است. از این رو تاریخچه اعمال «ام داوود» را به روایت سید بن طاوس از کتاب «الاقبال الاعمال» برای علاقهمندان نقل میشود.
داود را در غل و زنجیر بردند. مادرش گفت: مدتها از نظرم دور بود و در عراق در زندان به سر میبرد، هیچ خبری از او نداشتم، پیوسته دعا و زاری میکردم و از خداوند تقاضای نجات او را مینمودم. از دوستان متدین که اهل عبادت و کوشش در راه خدا بودند، التماس دعا میکردم؛ ولی هیچ اثر اجابت در دعای خود نمیدیدم.
روزی خدمت حضرت صادق(ع) رسیدم برای عیادت آن جناب؛ چون بیمار بود جویای حالش شدم و دعا کردم. به من فرمود: مادر داود! از داود چه خبر داری؟ عرض کردم: آقا! داود کجاست؟ مدت زیادی است که دیگر او را ندیدهام؛ در زندان عراق است. فرمود: چرا پس دعای استفتاح را نمیخوانی؟ آن دعایی است که درهای آسمان برایش گشوده میشود و دعایش در همان ساعت مستجاب میشود. صاحب آن دعا جزایی جز بهشت در نزد خدا ندارد.
عرض کرد: آقا فدایت شوم آن دعا چیست؟ فرمود: مادر داود! ماه بزرگ حرام، نزدیک میشود. رجب ماهی است که دعا در آن مستجاب است، ماه خداست که آن را اصمّ مینامند. سه روز روزه بگیر در ایام البیض، روز سیزدهم، چهاردهم و پانزدهم. در روز پانزدهم هنگام ظهر غسل کن. بعد دعایی به او تعلیم کرد، با اعمال مخصوص امداوود.
مادر جدمان داود رضوانالله علیه گفت: آن دعا را نوشتم و رفتم. ماه رجب آمد. هرچه دستور داده بود، انجام دادم. آن شب به خواب رفتم. آخر شب در خواب دیدم حضرت محمد(ص) و تمام کسانی که بر آنها صلوات فرستادم، از ملائکه و پیغمبران حضور دارند. حضرت محمد(ص) فرمود: مادر داود! مژده باد تو را و تمام دوستانت را؛ همه درباره تو شفاعت کردند و مژده میدهند به برآورده شدن حاجتت. خداوند تو و فرزندت را حفظ میکند و به زودی پیش تو خواهد آمد.
از خواب بیدار شدم. به اندازه زمانی که لازم است یک مسافر با عجله و مرکب راهوار از عراق به مدینه رسد بیشتر نگذشت، داود آمد. جریان را پرسیدم. گفت: زندانی بودم به بدترین وضع، با غل و زنجیر؛ تا روز نیمه رجب، شب در خواب دیدم مثل اینکه راه و فاصله بین ما از بین رفت و شما روی همان حصیر نماز هستی. اطراف تو را مردانی گرفتهاند و همه سرهایشان به سوی آسمان است و پاهایشان به روی زمین. اطراف تو مشغول تسبیح پروردگارند.
یک نفر از آنها که نیکو صورت بود و لباسهای تمیزی داشت و بوی خوشی از او استشمام میشد، گمان میکنم جدت پیغمبر اکرم(ص) بود. گفت: مژده باد تو را ای پسر پیرزن صالحه. خداوند دعای مادرت را درباره تو مستجاب کرد.
از خواب بیدار شدم، فرستادگان منصور در جلوی درب زندان منتظر بودند. در همان نیمه شب مرا پیش منصور بردند. دستور داد آهن و زنجیر را باز کردند و به من نیکی کرد و 10 هزار درهم نیز بخشید. سوار مرکبی تندرو شدم و با سرعت تمام به طرف مدینه آمدم تا بالاخره وارد مدینه شدم. مادر داود گفت: او را بردم خدمت حضرت صادق(ع) آن جناب فرمود: منصور حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) را در خواب دید. به او فرمود: پسرم را رها کن و گرنه تو ا در آتش میافکنم. منصور زیر پای خود احساس آتش کرد؛ از این رو بسیار پشیمان شد و به همین دلیل تو را آزاد کرد.
منبع: فارس
211008