کد خبر : ۵۶۱۲
تاریخ انتشار : ۰۵ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۸
یادداشتی به قلم فرشاد مهدی پور

بزرگ بود و از اهالی امروز...

وقتی ذکر می‌گفت و در حلقه ذاکرین می‌نشست، شمرده و شمرده، بی‌تحرک و حرکتی. آرام و با طمانیه. ذکرهای طولانی گفته می‌شد و آیت‌الله دورها را نگاه می‌کرد، رو به زمین و نقطه‌ای ناشناخته. گویی مرزهایی در حال بازشدن بود و حجاب‌هایی در مرز گشوده‌شدن

عقیق: گر سنگ از این حدیث بنالد، عجب مدار...

آیت‌الله را خیلی‌ها ممکن است نشناسند، روحانی مسجد کوچک ابتدای خیابان شریعتی. می‌آمد و نماز می‌خواند و آهسته حرف می‌زد. انتهای مسجد کوچک، قدیمی‌ها شلوغ می‌کردند و صدا به صدا نمی‌رسید. اصلا صدایی نبود تا برسد، آوایی آهسته و حزین.

وقتی حرف می‌زد، باید گوش می‌خواباندی و خیلی گوش می‌کردی تا چیزی دستگیرت شود. به سیاق منبری‌های معمول نبود که با پایین و بالا کردن صوت‌شان، مخاطب را جذب کند، این شنونده بود که باید دست و پا می‌زد تا از دریای نکته‌ها، بهره‌ای می‌برد. و دریایی هم اگر بود، در دُرها بود، کوتاه و فشرده و موجز. بی کم‌ترین فاصله و انقطاعی. مخاطبان، زنجیره‌ای از نفوس انسانی به هم متصل دیده می‌شدند که در حلقه پیرامونی، در حسرت شنیدن نکته‌ای، به لبان استاد چشم دوخته بودند. گاهی کلمه‌ای گفته می‌شد و نه بیش‌تر و ناکامی از فهمِ معنا و درک ژرفای آن،‌بر جان می‌ماند.

هر کدام از کلمات حکم یک عمل را داشتند و در سلوکی که اصل اولْ ترک گناه و انجام واجبات است و دوم، ذکر قلبی و لسانی خداوند متعال، همه این واژه‌ها، آن‌قدر بادقت و حوصله ادا می‌شد که مبادا آنی و کم‌تر از آنی، ذکری فوت نشود.

و چشم چه سودایی است که در آن نمی‌توان نگریست. سر به زیر و پیشِ پا را بین. ابروهای برآمده و چشم‌های خفته در زیر آن‌ها. نگاه مستقیم پیرمرد، چیزی نبود که نصیب هر کسی شود و باید «اهل» بود تا بدان درگه بار یافت. و تبسمی رازآلود، نهفته در چهره که مرزی میان حزن و فرح داشت،‌گاهی نقشی می‌یافت و تغییری و دوباره همان سکینه و سکون. دوباره همان آرامش. بی‌هیچ تلاطمی. تلاطمی که راه پرسش‌گری را نمی‌بست و اگر جوابی مختصر به‌ هم‌راه می‌آورد، اما مسیر مخاطب را نمی‌بست.

وقتی ذکر می‌گفت و در حلقه ذاکرین می‌نشست، شمرده و شمرده، بی‌تحرک و حرکتی. آرام و با طمانیه. ذکرهای طولانی گفته می‌شد و آیت‌الله دورها را نگاه می‌کرد، رو به زمین و نقطه‌ای ناشناخته. گویی مرزهایی در حال بازشدن بود و حجاب‌هایی در مرز گشوده‌شدن و هر لحظهْ کشفی تازه حادث می‌شد. دقایقی که تند می‌گذشتند و دانه‌های تسبیح را آهسته جابجا می‌کردند. و دوباره ذکری و تاملی و نگاهی و انکشافی.

پیرمرد صورت زمان را می‌دید و در سیرت آن، نظر می‌کرد و همین‌گونه است که در مکه‌مکرمه به میعادگاه می‌رود، با احترام و احرام‌پوش، مقیم حرم می‌شود و خویشتن خویش را می‌بیند. در مرکزِ عالم هستی و منتهای خلقت. بی‌هیچ واسطه‌ای.

آن یار کزو خانه ما جای پری بود/ سر تا قدمش چون پری از عیب، بری بود


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین