۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۴ : ۱۶
عقیق:خانواده شهید سید مصطفی بدرالدین، از فرماندهان ارشد نظامی و امنیتی حزبالله لبنان با نام جهادی «سید ذوالفقار» با حضور در خبرگزاری فارس، از رشادتها و دلاوریهای این رزمنده مقاومت اسلامی برایمان سخن گفتند.
در این نشست که بیش از یک ساعت به طول انجامید، «فاطمه حرب» همسر شهید سیدمصطفی بدرالدین به همراه فرزندانش «زهرا سادات»، «مروه سادات» و «سید محمد علی بدرالدین» از شرایط زندگیاش، حضور کمرنگ همسرش در خانه، فعالیتهای سیاسی ذوالفقار حزبالله به همراه شهید حاج عماد مغنیه و حتی درباره شهید شیخ «راغب حرب» که از بستگان او بوده، سخن به میان آورد.
دوران جوانی ذوالفقار حزب الله
«زهرا سادات بدرالدین» دختر ارشد خانواده که اکنون ۳۰ سال دارد، با توجه به اهتمام پدرش برای تحصیل فرزندانش، دو مدرک دانشگاهی در رشتههای «امور تربیتی» و «مدیریت» گرفته است. او مادر ۲ دختر به نامهای «فاطمه» و «ملیکه» است که اسم «ملیکه» همنام مادر امام زمان(عج) را سید حسن نصرالله برای فرزندش انتخاب کرده است. او نیز در این گفتوگو همراه با برادرش سید محمدعلی، به بیان خاطراتی از آخرین دیدارشان، همچنین حس و حالشان درباره شنیدن خبر شهادت پدرشان و ماجرای دیدارشان با حاجقاسم پرداختند که در ادامه مشروح این گفتوگو را میخوانیم:
وقتی امام ظهور کرد میتوانی پدرت را ببینی
شما در طول زندگیتان با یک مجاهد، زندگی کاملاً امنیتی را تجربه کردید. از شرایط زندگیتان با سید مصطفی برایمان بگویید. درواقع، زندگی خانواده مجاهدان چگونه بوده است؟
فاطمه حرب: زندگی کسی مانند من زیر سایه شهید مصطفی بدرالدین، خودش یک سعادت، آرامش و استقرار بود. وقتی صحبت از جهاد میشود و از اهل بیت (ع) میشنویم که «جهاد، دری از درهای بهشت است که خداوند آن را برای اولیاء خاص خود گشوده است» این یک تسلای عجیبی برای ما ایجاد میکند تا صبور باشیم.
اگر کار جهادی باعث شود که ما از اولیاء الهی باشیم و این در، برای ما باز شود تا سالهای متمادی صبر میکنیم و منتظر پاداش الهی میمانیم؛ البته زندگی ما آنقدر سخت بوده که خودم هم نمیتوانم جزئیاتش را بگویم، اما الحمدلله از پس این زندگی برآمدهام و صبر و تحمل کردم. حتی دخترانم هم این سختی را کشیدهاند. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که فقط خدا همراه ما بود.
بعضی اوقات وقتی فرزندانم سؤال میکردند چه زمانی میتوانیم بابا را ببینیم؟ جوابم این بود: «وقتی که امام زمان (عج) ظهور کند، آن وقت میتوانی پدرت را ببینی». در دورانی که فرزندانم کوچک بودند، زندگی سختی داشتیم. از این خانه به خانه میرفتیم. مدام خانهمان تغییر میکرد. وقتی بچهها میخواستند مدرسه بروند گاهی باید تا ۱۰ خودرو را عوض میکردیم. البته فرزندانم خیلی کمکحالم بودند.
مجاهدی که اسرائیلیها را خسته کرده بود
ماجرای ۲ شاخه گل رزی که میان پدر و دختر چرخید
آنقدر زندگی ما سخت بود که دختر کوچکم «مروه سادات» میگفت: کاش پول داشتم که برای بابا نامهای بنویسم و گل برای او تهیه کنم. جدای از اینکه در آن زمان، در یک شهر و یک مکان بودیم، اما نمیتوانستیم همدیگر را ببینیم. من به او پول دادم. رفت گل خرید و این نامه را برای پدرش نوشت: «من در سایه شما هستم؛ حتماً درسم را میخوانم و در این راستا سعی و تلاش میکنم».
بعد از شهادت همسرم، وسایل دفتر او را با همه برگههایش به ما دادند. وقتی آن را باز کردم، دیدم که سیدمصطفی، ۲ شاخهگلی را که مروهسادات به او داده بود، خشک کرده بوده و با همان نامه نگه داشته بود. آن شب، نامه را به مروه ندادم، چون امتحان داشت. میخواستم تمرکزش برای درس از دست نرود. وقتی دیدم که با نمرات بالا آن مقطع را گذراند از طرف پدرش، آن نامه و گلها را به مروهسادات هدیه دادم. نگهداری این نامه نشان داد که سیدمصطفی بدرالدین در مأموریتهایش، یک توجه ویژه برای دخترانش داشت. حتی صبح روزی که به شهادت رسید، از سوریه تماس گرفت تا حال بچهها را بپرسد. مخصوصاً پیگیر درس سیدعلی هم شد، چون امتحان نهایی داشت.
فاطمه سادات بدرالدین
یک عکس با پدرم ندارم
در زمان شهادت پدرتان در مشهد مقدس بودید، وقتی خبر شهادت پدرتان را شنید، چه احساسی به شما دست داد؟
زهرا سادات: در آن زمان، برای زیارت امام رضا(ع) در حرم بودم که گوشیام زنگ خورد و دیدم حال همسرم خوب نیست. با اینکه میدانستیم سرنوشت پدرم با شهادت عجین خواهد شد، هیچ تصوری درباره آن نداشتم. بنابراین وقتی خبر شهادت پدرم را شنیدم. در آن لحظه حالتی به من دست داد که نمیتوانستم فکر کنم و قدرت هیچ کاری را نداشتم، اما چیزی که عجیب است، وقتی خبر شهادت پدرم را شنیدم، از ته قلب احساس عزت کردم.
هر چند این خبر، ضعف بود، اما در عین حال برای ما قوت بود. خیلی سخت بود. وقتی به شهری که بابا در آن زندگی میکرد برگشتم، دیدم پدرم نیست و فقط بنرها و عکسهای بزرگش از همه دیوارها و خیابانها آویزان است؛ پدری که در بسیاری از اوقات حتی نمیتوانستم اسمش را بیاورم تا شناخته نشود و آسیبی به او نرسد. این را بگویم که من حتی یک عکس هم با پدرم ندارم، اما خداوند متعال به ما صبر داد و ما این صبر را از کربلا، حضرت زینب (س) و از اهل بیت (ع) آموختیم. خوشحال هستم که پدرم به این مقام رسید.
خانم حرب! شما نسبتی با شهید شیخ راغب حرب هم دارید؟
فاطمه حرب: شهید راغب، پسرعموی مادرم هستند و از اهالی شهر جبشیت.(۱) شیخ راغب حرب، بسیار با خانوادهام رفتوآمد داشت. او سخنران مجالس عزاداری سیدالشهداء (ع) بود. او زندگی امنیتی عجیبی داشت بهگونهای که اگر یک روز برای سخنرانی منبر میرفت، شبش دیگر در آن شهر نبود. یک روز که برای تبریک تولد نوزادشان به منزلشان رفته بودم، شنیدم اسم دخترش را «صفیه» گذاشته است. از او علت این نامگذاری را پرسیدم، گفت «صفیه» اسم عمه رسولالله(ص) است.
معامله صهیونیستها با چند تکه گوشت!
از ویژگیهای اخلاقی شهید سیدمصطفی بدرالدین برایمان میگویید؟
فاطمه حرب: شهید سیدمصطفی شخصیت استثنایی داشت و از هوش سرشاری برخوردار بود. بسیار مقاوم بود و با آمریکاییها و اسرائیلیها با نقشه جنگید. کار اصلی و اساسی او، منحلکردن شبکههای نفوذی بود که آمریکاییها و اسرائیلیها درست میکردند و این کار، از نظر امنیتی بسیار دشوار است. شهید، مذاکرهکننده بسیارخوبی هم بود در این کار خیلی حرفهای بود.
در یکی از مذاکراتی که میان حزبالله و رژیم صهیونیستی با میانجیگری آلمانیها برگزار شد، سید مصطفی و حاج عماد هم حضور داشتند. آن قدر مذاکره به خوبی و با عزت پیش رفت که اسرائیلیها نمیدانستند چیزی که تحویل میگیرند سربازان اسرائیلی نیستن،د بلکه فقط تکه گوشتهایی است که از آنها باقی مانده است! چون در آن عملیات، همه ارتش رژیم صهیونیستی به درک واصل شده بودند. ولی دشمن تصور نمیکرد چیزی از نیروهایش با آن همه تجهیزات باقی نمانده باشد. در واقع اسرائیلیها کل سرمایهگذاری خود را برای آن چند تکه گوشت، انجام داده بودند و به ازای آن مجبور شدند اسرای لبنانی را آزاد کنند.
نام سیدمصطفی لرزه بر تن دشمن میانداخت
شهید سیدمصطفی همچنین از طریق جنگ رسانهای و جنگ نرم با روح و روان اسرائیلی ها بازی میکرد و بسیار در این کار تبحر داشت. حتی «اعلام الحربی» (رسانه جنگی) هم تشکیل داده بود. بنابراین وقتی حزب الله، اسرائیلیها را به درک واصل کرد، در رسانههای صهیونیستی خبری نبود. آنها یا تکذیب میکردند یا خبری را منتشر نمیکردند. این کار سیدمصطفی باعث می شد که اسرائیلیها از داخل تحت فشار قرار بگیرند و زیر سؤال بروند.
آلمانیها گفتند چه خوب شد چنین شخصیتی شهید شد!
نکته جالب این مذاکره این بود که در حین مذاکره حتی خود آلمانیها هم متوجه قضیه نشدند. بعد از شهادت سیدمصطفی بدرالدین، سید حسن نصرالله این ماجرا را برای ما نقل کرد که آلمانیها بسیار شوکه شده بودند و گفتند: ما میدانستیم طرفمان یک شخص نخبه و ریزبین است که همه جوانب را در نظر میگیرد، اما رده تشکیلاتی او را نمیدانستیم. سیدمصطفی مسلط به زبان انگلیسی بود، همین عامل هم سبب شد با آرامش کامل این مسائل را با آنها رد و بدل کند. البته گاهی اوقات با نرمش و برخی مواقع هم با خشونت با آنان برخورد میکردند. بعد از خبر شهادت سیدمصطفی، آلمانیها گفتند چه خوب شد چنین شخصیتی شهید شد!
آخرین دست نوشته شهید سیدمصطفی
البته ما بسیاری از کارهای سیدمصطفی مانند جنگ نرم و مذاکره را خبر نداشتیم. همچنین کارهای مقاومتش در عراق، فلسطین و یمن را بعد از شهادتش از طریق سیدحسن نصرالله و دوستانش مطلع شدیم. این را بگویم شهید سیدمصطفی در کنار همه این سختیها، روحیه خاصی داشتند و شعر هم میسرودند. در سالهایی که در کویت زندانی بودند، شعر «بچههای سنگ» را برای انتفاضه فلسطین سرودند.(۲) او در زندان خاطراتش را مرور میکرد و همچنین ایدههایش را مینوشت.
زهرا سادات در کنار خواهرش مروه سادات
زهرا سادات: پدرم یک شناگر ماهر هم بود. وقتی ناوچه اسرائیلی ساعر در سواحل بیروت منفجر شد، دل به دریا زد و کل مسیر تا ناوچه سوخته را بهتنهایی شنا و غواصی کرد بلکه یک جسد اسرائیلی را پیدا کند و با تبادل آن جنازه بتواند اسیران مقاومت در زندانهای رژیم صهیونیستی را آزاد کند. منتها جنازهای را پیدا نکرد و بازگشت. جدا از نقش همسری و پدری شهید، ما به او نگاه قهرمانانهای داریم. شهید سیدمصطفی یک شخصیت تمامعیار نظامی، امنیتی ، فرهنگی و علمی بود. او درک صحیحی نسبت به اسلام ناب محمدی داشت. از اسلام شروع کرد. از نزدیکان امام موسی صدر و شهید آیتالله سید محمدباقر صدر بود تا اینکه به آغوش امام خمینی (ره) و سپس شهید سیدعباس موسوی رسید و نزد سیدحسن ماندگار شد.
فاطمه حرب: شهید همیشه این حرف را تکرار میکرد که با ولایت فقیه باشیم. شاید انسانی با ولایت فقیه نباشد و کارهای خوبی کند و یا با ولایت فقیه باشد و اشتباه کند، اما مسؤولیت اصلی آن تکلیف، اطاعت و عمل به ولایت فقیه است.
سیدمحمدعلی بدرالدین
آخرین دیدارتان با پدرتان چگونه گذشت؟
سیدمحمدعلی: دو ماه قبل از شهادتش بود. در آن دیدار از اینکه همدیگر را میدیدم بسیار خوشحال بودیم. احساس فوقالعادهای داشتیم. پدرم خاطرات گذشته را یادآوری کرد. حرفهایی زد که هیچ وقت به ما نمیزد.
فاطمه حرب: ماجرای سفر حجش را برای بچهها تعریف کرد که تا آن زمان برایشان تعریف نکرده بود. در این دیدار هم میخندیدیم و هم گریه میکردیم. سیدمصطفی وقتی در جمع بچهها قرار میگرفت، بر اساس این روایت پیامبر (ص) که فرمودهاند «مَن کانَ عِندَهُ صَبِیٌّ فَلیَتَصابَّ لَهُ؛ یعنی هر کس کودکى دارد باید با او کودکانه رفتار کند» با کودکان، مثل خودشان برخورد میکرد و با بچهها بازی میکرد.
شهید جهاد مغنیه، پسر عمه من هست
با توجه به رابطه خویشاوندی شما با شهید عماد مغنیه، خاطرهای از شهید سیدمصطفی و شهید عماد مغنیه دارید؟
فاطمه حرب: آخرین دیدار خانوادگی ما سه روز قبل از شهادت حاج عماد بود. خاطرهای که از ایشان دارم، این است که در جمعهای خانوادگی وقتی سیدمصطفی و عماد مغنیه حتی به ۱۰ دقیقه هم میشد کنار هم مینشستند و درگوشی صحبت میکردند اما تا ما نزدیکشان میرفتیم سریع ساکت میشدند، انگار نه انگار که لحظهای قبل مشغول صحبت کردن بودند!
زهرا سادات: در فضای مجازی میبینیم که نسبت خویشاوندی این ۲ شهید را اشتباه مینویسند. شهید جهاد مغنیه، پسرعمه من هست.
فاطمه حرب: حاج عماد و سید مصطفی از ۱۶ سالگی کار مبارزه را با هم شروع کردند.
شهید عماد مغنیه و شهید سیدمصطفی بدرالدین
هدیه حاج قاسم به دختران سید مصطفی
بعد از شهادت شهید بدرالدین، دیدارهایی با حاج قاسم و خانواده ایشان داشتید؟
فاطمه حرب: قبل از شهادت چون موارد امنیتی بوده، خانوادهها همدیگر را نمیدیدند. بعضی اوقات که به ایران میآمدیم حاج قاسم را میدیدیم. بیشتر از ۳ بار بعد از شهادت مصطفی بدرالدین، به منزل حاج قاسم رفتیم. در این دیدارها، حاج قاسم بعضی اوقات با زهرا سادات بحثهای سیاسی در مورد لبنان و انتخابات لبنان میکرد. سیدعلی را در آغوش خود میگرفت. سید علی، حاج قاسم را عمو صدا میزد. حاج قاسم انگشترهایی را در جیبش نگه داشته بود که لحظه آخر، به هر کدام از دخترانم یکی از همان انگشترها را داد.
وقتی بعد از شهادت سیدمصطفی بدرالدین به دفتر حاج قاسم رفتیم، فرزندانم خیلی ناراحت بودند و سرشان پایین بود. حاج قاسم به بچهها گفت: سرتان را بالا بگیرید و افتخار کنید! جایی نیست که پدرتان رفته باشد و با پیروزی خارج نشده باشد. این مایه افتخار است. سرتان را همیشه بالا نگه دارید.
سیدمصطفی در آغوش حاج قاسم شهید شد
آخرین دیداری که حاج قاسم با سیدمصطفی داشت، چه زمانی بود؟
دقایقی قبل از شهادت، سیدمصطفی یک جلسه کاری با حاج قاسم داشت. سیدمصطفی از جلسه خارج شد و به سمت فرودگاه دمشق رفت که در آنجا تروریستهای تکفیری او را ترور کردند. به فاصله ۱۰ دقیقه بعد از ترور، حاج قاسم خودش را به فرودگاه رساند و سیدمصطفی در آغوش حاج قاسم، از شدت خونریزی به شهادت رسید و چشمهایش را بست. بعدها برایم تعریف کردند حاجقاسم به قدری گریه کرد و با دست بر سر و صورت خودش میزد که نمیتوانستند او را از روی پیکر شهید، او را بلند کنند.
درباره شهید
شهید سید مصطفی بدرالدین متولد ۶ آوریل ۱۹۶۱ که با القاب و نامهای مصطفی امین بدرالدین، مصطفی یوسف بدرالدین، سامی عیسی، الشبح، الیاس صعب، ابراهیم عیسی، سید ذوالفقار و الیاس فؤاد سائب شناخته میشد، مسؤولیت بخش نظامی حزبالله لبنان را بر عهده داشت و جانشین «شهید عماد مغنیه» فرمانده ارشد شهید حزبالله بود.
او از سال ۱۹۸۲ میلادی، هنگامیکه از زندان کویت آزاد شد و فعالیت جهادی و مبارزاتی خود را در دوایر حساس امنیتی و نظامی مقاومت آغاز کرد، همواره از سوی سازمانهای جاسوسی رژیم صهیونیستی، آمریکا و انگلیس تحت تعقیب قرار داشته و بارها از عملیات ترور جان سالم به در برده بود. شهید بدرالدین از سال ۲۰۱۲ که مسؤولیت حضور نظامی حزبالله در سوریه را بر عهده گرفت؛ همان زمان نیز از سوی آمریکا در لیست سیاه قرار داده شد. سرانجام این فرمانده ارشد مقاومت در بامداد جمعه روز ۲۲ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۵ در انفجاری در نزدیکی فرودگاه بینالمللی دمشق، به شهادت رسید. پیکر پاک این شهید در روضه الشهیدین بیروت آرام گرفته است.
پینوشتها
۱ـ شهید راغب حرب که به شیخ الشهدای مقاومت لبنان شهرت دارد. در شامگاه پنجشنبه ۱۶ فوریه سال ۱۹۸۴ میلادی در مسیر بازگشت به منزل پس از قرائت دعای کمیل در مسجد، به دست نظامیان صهیونیست به شهادت رسید.
شهید راغب حرب
۲ـ شعری که سیدمصطفی در زندان با عنوان قصیده غضبُغضب سرود:
غضبُ غضب
نارٌ لهب
یابنَ المخیَّمِ والنقب
اِحمِل حِجارکَ یا فَتى
ارم النیازک والشهب
وامض کَسَیلٍ عارمِ
وارجِم عَدُواً مُغتَصِب
هذا ابنُ مریمَ باکیاً
وکذا الکلیمُ المنتجَب
فالقدسُ أنتَ تَشتَکی
والدَّمعُ مِنها مُنسَکَب
صاحَت بِأعلى صَوتها
أینَ الغَضاریفُ العَرَب
أینَ الصوارمُ یا تُرى
أین الملاحمُ والحسَب
فالعربُ أضحو لُعبَةً
بیَد الغوانی والطّرَب
کل تأبطَ عودَهُ
ومَضى یُلَحّنُ بِالخُطَب
وَالطامعون تَهافَتوا
یَحدوهم جمعُ الذهب
اِجمَع صَحابَک یا فتى
واطرُد جَبانًا مرتَعَب
فبِکُم تَألَّقَ مجدُنا
مِن بعدِ ذُلّ قد کتب
والمسجدُ الأقصى عَلا
فوقَ الغَمائِمِ وَالسّحب
خشم است و خشم
آتشی است شعلهور
ای فرزند اردوگاهها و پناهگاهها!
سنگهایت را برگیر ای جوانمرد!
ستارههای دنبالهدار و شهابسنگها را شلیک کن!
راه بیفت چون سیل سهمگین
و سنگ بزن دشمن غاصب را
این پسر مریم است که دارد میگرید
و نیز کلیم برگزیده
قدس تو را گلایه میکند
و اشک از او سرازیر است..
با صدای بلند فریاد میزند:
کجایند مردان استخواندار عرب؟
شگفتا کجایند شمشیرها؟
کجایند جنگها و فخرها
عرب بازیچهای شده
در دست آواز و طرب
هر یک عود خود را زیر بغل زده
و با آهنگِ خطابه سخن میراند
و طمعکاران حملهور شدند
برای گرد آوردن طلا
یارانت را جمع کن جوانمرد!
و ترسوی لرزان را طرد
شکوه ما به برکت شما درخشش گرفته
پس از مدتها خواری که بر ما رفت
و اینک این مسجد الاقصیاست که بر فراز ابرها سرکشیده است..
به امید پیروزی مقاومت
آن شالله مرگ ما هم باشهادت باشه