۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۱ : ۰۰
حتی به نظر میآید برخی اسامی تنها برای اینکه وزنی به کتاب بدهند در بافت کتاب به عنوان راوی معرفی شدهاند که خب در مجموعه اول این نکته بروز بیشتری داشت.
در ادامه مروری کوتاه بر روایتهای کتاب «رستخیز» کردهایم.
*یک از بیست و چهار
«پاتیلها را لت میزنم» به قلم احسان عبدیپور. حال خوبی دارد. شما را میبرد به منطقهای بکر و در یک «آن» غافلگیرتان میکند. در «سخن ناشر» که ابتدای کتاب قرار دارد، آمده «این کتاب، شرحِ زنده شدن ذرهای از درون انسان در فراخوان هرساله محرم است» و خب با توجه به پایانبندی این روایت شاید باید گفت عبدیپور به خوبی از پس روایت آن لحظه بر آمده است. لحظهای که ذرهای در درونش به جنبش میآید و از خانه «ننه محمود» بیرون میزند برای غم حسین گریه میکند. عبدیپور در این روایت از قدرت فضاسازی برای روایت کردن بهره میبرد.
*دو از بیست و چهار
«هسته اندوه» به قلم حبیبه جعفریان. خب حبیبه جعفریان مشغول روایت پدر است. پدری که عظمت اندوه حسین (ع) را در یافته و زمانی که قصه اولیاء الهی برای دخترانش میگوید از گفتن قصه حسین طفره میرود. در واقع مصیبت حسین (ع) هسته اندوه پدر است. پدری که اول محرم به دیدار معبود شتافته است. اما نکتهای وجود دارد آن هم این است که خواننده باید با ذرهبین دنبال این موضوع بگردد و آنقدر مشهود نیست. ضمنا راوی با سنجاق کردن یک پانوشت به روایتش در واقع سعی میکند خواننده را از سردرگمی نجات دهد که خب همین سنجاق شدن یک توضیح میتواند نشانهای باشد بر اینکه روایت نتوانسته راوی خوبی باشد.
*سه از بیست و چهار
«ساعت اسارت» اثر مهدی شریفی. باز هم میخواهم شما را ارجاع بدهم به سخن ناشر. «رستخیز ماجرای جستوگرانیست که میان دیوارپوشهای سیاه، پرچمهای سرخ و کتیبههای سفید به خردهای اندیشه، اندکی شهود یا تغییری کوچک رسیدهاند.» حالا واقعا نمیدانم که مهدی شریفی چقدر تحت تاثیر چیزی که دیده و روایت کرده قرار گرفته، اما گمان میکنم اگر تحت تاثیر قرار گرفته بود اسم روایتش را میگذاشت «شیرها هم گریه میکنند»! خب بازخوانی خاطرات کودکی و حضورمان در مراسمی مانند آنچه در این روایت میخوانیم احتمالا برای همه پیش آمده باشد اما کدام ویژگی سبب شده که ارزش روایی پیدا کند سوالی است که راوی باید قبل از آغاز روایت از خویش بپرسد.
*چهار از بیست و چهار
«رکاب زدن با نورکریم» به قلم محمدحسین محمودزاده. شروع و پایان خوب مهمترین نکتهای است که این روایت دارد. اتفاقی که در برخی روایتها نمیبینیم حتی در جلد اول این مجموعه (کآشوب) هم به چشم نیامد. ضمنا راوی نسبت خود با روضه را هم روشن میکند و این موجب میشود روایت جان یابد و خواننده را به دنبال خود بکشاند. «انگار از خواب بیدارم کرده بودندو و گفته بودند...» در واقع اتفاق این روایت است. راوی تلنگری به خواننده میزند و او را هم بیدار میکند.
*پنج از بیست و چهار
«شیشه شمر» را غلامرضا طریقی نوشته است. روایتی که بسیاری از ما احتمالا آن را زندگی کردهایم. این روایت با آن چیزی که روی جلد کتاب آمده همخوانی دقیقی دارد. راوی از یک تصور و باور حرف میزند. تصور و باوری که در سنین پایین از شمر تعزیه روستا داشته است. این باور را بسیاری از ما تجربه کردهایم و مزه آن شاید هنوز هم زیر زبانمان باشد. حتی یادم هست که شمر تعزیه روستای ما وقتی میخواست کار را تمام کند، خودش شدیدتر از تماشاچیان تعزیه به گریه میافتاد و پر شالش را میگرفت روی چشمانش و سیر گریه میکرد. این روایت از آنهایی است که زندگی کردهایم.
*شش از بیست و چهار
«مقام مضطر» ششمین روایتی است که در «رستخیز» آمده و رویا پورآذر آن را نوشته است. اینجا هم باز زندگی رخ نشان میدهد. اضطراب و اضطرار در این روایت مشهود است. تجربهای که احتمالا هر خوانندهای در روبهرو شدن با پدیده روضه با آن دست و پنجه نرم کرده است. پورآذر چند پرده از این اضطراب را روایت کرده تا به پرده پایانی روایتش برسد. او برای رسیدن به یک مقام تلاش کرده و در پایان درست جایی که فکرش را نمیکرده، نصییبش میشود.
*هفت از بیست و چهار
«مجلس ملاموسی در جاده آبادان» یادداشتهای منتشر نشده شهید بهروز مرادی است. روایت هفتم کتاب «رستخیز». روایتی از تاسوعا و عاشورای ۵۹ از زبان یک رزمنده. روایتی که نشان میدهد باورها چقدر در پیشرفت امور رزمندهها تاثیر داشته است. شاید شهید مرادی فکر نمیکرده روایتش روزی یک بخش از پازل بیست و چهار تکهای باشد که قرار است تصویری از روضه و زندگی را به نمایش بگذارد.
* هشت از بیست و چهار
«جهتِ خواب دیدنِ رفتگان» را زهرا شاهی به عنوان هشتمین روایت برای «رستخیز» نوشته است. فکر کنم نه گفتن راحتتر از آسمان ریسمان بافتن باشد. اینکه دختر دوازده سالهای چنین تصوراتی نسبت به عاشورا و ظهر روز دهم داشته باشد و پرسشهای عمیقی از عاشورا و فلسفه قیام و نحوه شهادت و جزئیات داشته باشد نه تنها باور کردنی نیست بلکه این ذهنیت را ایجاد میکند که راوی تصویری از گذشته را با دانش امروزش مخلوط کرده و به خورد خواننده داده است. از این گذشته نسبت این روایت با عاشورا و روضه کجا است؟ این پرسش مهمی است که این روایت پاسخی برای آن ندارد و البته شاید دیگران نیز چنین وضعیتی داشته باشند.
*نُه از بیست و چهار
«آتش و موی» اثر محمدعلی رکنی روایتی تمام عیار است. خواننده در آن هم ظهر عاشورا میبیند و هم نسبت روضه و عزاداری سیدالشهدا (ع)با زندگی را. نکته دیگر هویت محل زندگی است. نویسنده در این روایت به نمادهای هویتبخش در شهر و محله اشاره کرده و در پایان روایتش به خوبی نشان داده که بیهویتی از سر و کول شهر بالا میرود. محمدعلی رکنی را پیش از این با رمان «سنگی که نیفتاد» تجربه کردم که این دومین تجربه خواندن متن او برایم بهشمار میرود که هر دو مرتبه تجربهای موفق را برایم رقم زد.
*دَه از بیست و چهار
«حاج آقاها دوبار نمیآیند» که معین ابطحی آن را نوشته، روایتی است که جایش در این مجموعه نیست. میخواهم صریح حرف بزنم. روضه و تمام اجزاء مرتبط با دستگاه سیدالشهدا (ع) برای خیل کثیری یک انگاره مقدس است. ولی در این مجموعه خواننده در روایت دهم با یک روایت لوس و مزهپرانیهای راوی روبهرو میشود که نهتنها باورپذیر نیست بلکه به نظر میآید راوی میخواهد دست به تمسخر بزند. بیشتر نوشتن درباره این روایت را بیفایده میدانم و همین میزان هم که نوشتم تنها از سر این بود که باور نمیکنم نفیسه مرشدزاده و نشر اطراف این روایت را در «رستخیز» آورده باشند.
*یازده از بیست و چهار
«بعد از رسول» را علی حسنآبادی نوشته است. این روایت هم از آن دست روایتهایی است که نویسنده آسمان ریسمان بافته تا ربطی بین عاشورا و روضه و زندگی با یک خاطره پیدا کند.
*دوازده از بیست و چهار
«مرد کویر کجا گریه میکند» به قلم زهرا کاردانی. یک تجربه از روضه و انسانهایی که در اقلیمی خاص زندگی میکنند. راوی که همسر یک روحانی است از روضهخوانی همسرش در میان مردمی سخن میگوید که گریه نمیکنند. «سید» از هر روشی برای گریاندن مردها استفاده میکند ولی این اتفاق نمیافتد تا اینکه... . این روایت به خوبی تجربه زیسته همسر یک روحانی را بازگو کرده و البته در کنار آن پیوند معناداری با زندگی طلبه برقرار میکند. در واقع راوی دست ما را گرفته و با خود به پشت صحنه زندگی یک روضهخوان برده تا نشان دهد که روضهخوان برای مستمعش دست به چه کارهایی نمیزند.
*سیزده از بیست و چهار
«سینه سرخها» را سیداحمد برقعی نوشته است. احتمالا بسیاری از ما این قبیل تجربیات را در مواجه شدنمان با روضه داشتهایم. راوی به خوبی این تجربه را برای خواننده بازگو کرده و آنها را در تجربه خود شریک کرده است. حتی آنهایی که خود مشابه این تجربه را در کولهبار خود دارند نیز با خواندن آن یادکرد لذتبخشی از تجربیات سالهای دورخود حس میکنند.
*چهارده از بیست و چهار
«مرشد و اشقیا» اثر علی سیفالهی. روایتی تکاندهنده. با توصیفهایی به شدت جذاب. راوی خود برای دیدن تعزیه سفر میکند و از این سفر راضی است و در روایتش سفر را برای خوانندهاش رقم میزند. به قول خودش این روایت ساختار فراکتالی دارد. جزئی از یک تعزیه را بزرگ میکند و خواننده را در آن شریک میکند. عبارت «مردها زنانه گریه میکنند» نشان میدهد راوی حواسش به جزئیات هست. این روایت از بهترینهای «رستخیز» است که خواننده را در موقعیتی قرار میدهد تا زنجیروار به سال ۶۱ قمری برود و باز هم به قول راوی در این روایت «زمان شکست میخورد» تا خواننده در تجربه عاشورا شریک شود ولو به قدر یک روایت!
*پانزده از بیست و چهار
«سیتارابین» سمیهسادات حسینی. همه ما در مواجهه با عاشورا دست به قیاس میزنیم. خودمان را با اشقیا و یاران عاشورایی سیدالشهدا مقایسه میکنیم. خودمان را «جون» (غلامسیاه سیدالشهدا) یا «حبیب» و ... تصور میکنیم. برخی گمان میکنیم وقتی «حر» حر شد، ما هم میتوانیم. اصلا خاصیت این دستگاه این است که هرکس خودش را به محک قیاس بیازماید. اما راوی در این روایت دست به مقایسهای میزند که با عقل جور در نمیآید. قیاس «محسن» (فردی که روشن نیست چرا نمیتواند به ایران بازگردد و اگر بازگردد در فرودگاه دستگیر میشود) با «حسن بن علی». این قیاس بین «حسام» فرزند در آستانه «مرگ» محسن با «قاسم» و «عبدالله» فرزندان امام حسن مجتبی(ع) که در رکاب اباعبدالله (ع) شهید شدند، صورت میگیرد. قهرمانانی که جانبازی در رکاب سید احرار افتخارشان است. اما حالا با پدری روبهرو هستیم که با این چهرههای برجسته تاریخ قیاس میشود. به نظر، راوی در شناخت چهرههای کربلا دچار ضعف است و نمیدانسته شخصیت روایتش را با چه کسانی قیاس میکند. این روایت جدا از این موضوعات نوعی خودبرتربینی دارد. راوی پیوسته میکوبد بر سر خوانندهاش که ببین «من مسجد هامبورگ را دیدهام که چنین و چنان است و ایرانیهای آنجا هم اشخاص بیفرهنگی هستند (کلا ایرانیها در همهجا بیفرهنگ هستند مخصوصا در برابر اروپاییهایی که ساعت ۹ شب میخوابند) که با ماشین شخصی به روضه میآیند.» ضمنا روضهخوانی که تلاش میکند با گرم کردن مجلس پرونده و رزومهای موفق برای خود دست و پا کند و سخنران ایرانی هم که «موفق شده» ماموریت تبلیغی بیاید هامبورگ، در فصل حراج هفتاد درصد! (نمیخواهم بگویم چنین شخصیتهایی نیستند ولی اینکه استثناها چطور همه در یک روایت چند صفحهای سبز میشوند از عجایب است.)
*شانزده از بیست و چهار
«دمِ دیگهای سیاه» را علی رمضان نوشته. یک شروع خوب و گسترش خوبتر و پایانبندی بهتر از همه اینها. راوی در این روایت نسبت خود و روضه و عزای سیدالشهدا را بازگو میکند و تصویری از آن را برای خواننده نمایش میدهد. او حتی وقتی میخواهد کنایه بزند هم با دقت و ظرافت این کار را انجام میدهد و در تار و پود روایت آن را میگنجاند.
*هفده از بیست و چهار
«للحروب رجالا» به قلم محمدرضا کریمیراد. شاید آن چیزی که این کتاب در جستجوی آن است یعنی روایتی از روضههایی که زندگی میکنیم را در این روایت نتوان دید. البته شاید راوی با چیزهایی که نوشته زندگی کرده ولی خواننده احساس میکند که راوی در پی اثبات یک مسئله است و با این متن میخواهد او را قانع کند. اما از این که بگذریم متن ارزشمندی بود که شاید جایش در این کتاب نبود.
*هجده از بیست و چهار
«نابازیگری» اثر سیدامید موذنی. این روایت را که خواندم یاد ماجرای شیخ جعفر شوشتری افتادم که روضههایش نمیگرفته و با توسل به سیدالشهدا (ع) مورد عنایت قرار میگیرد. در این روایت خواننده با روحانیای روبهرو است که برای روضههایش تلاش میکند ولی موفق نمیشود تا اینکه پر عنایت امام حسین او و روضههایش را بلند میکند.
*نوزده از بیست و چهار
«تراژدی شخصی» اثر یاسین کیانی. راوی تلاش میکند و حتما تلاش او ماجور است اما روایتش به روضه و عزای اباعبدالله (ع) نمیچسبد. پسری منزوی که مشغول هندسه خواندن است و گاهی رگِ شریعتیخوانیاش بالا میزند از قاسمبنالحسن و نذری آقای ابراهیمی در شب ششم به سقای تشنهلب امام حسین (ع) وصل میشود و خب راوی سعی کرده کاملا شخصی با این قضیه برخورد کند و ...
*بیست از بیست و چهار
«گوشه حسین» زینب ابراهیمزاده. نویسنده تلاش کرده تا از جزء به کل برسد. راوی جزئینگر روایت بیستم میخواهد بگوید که جزئیات برایش اهمیت بیشتری دارد و زنده است به بودن جزئیات. برای اثبات این موضوع از روضه مثال آورده است. ولی خب به نظر میرسد این جزئیات در دیگر امور زندگیاش هم دیده میشود و اثر دارد. پروا دارم برای مثال زدن چون سر و کارمان با دستگاه سیدالشهدا است، بگذریم.
*بیست و یک از بیست و چهار
«شهید شد عباس محترم» را محمدسرور رجایی نوشته است. فعال فرهنگی افغانستانی. باز هم خاطرهبازی و خب چون «رستخیز» با محوریت روضه و عاشورا است طبیعی است که راویان خاطرات خود از روضه را بریزند وسط. اما خب نسبت آن با زندگی و برخی توضیحات «سخن ناشر» خیلی روشن نیست.
*بیست و دو از بیست و چهار
«یک شب خدمت» به قلم امیر شیرپور را آنهایی بهتر درک میکنند که خدمت سربازی رفته باشند. آنهایی بهتر درک میکنند که شبهای محرم داخل پادگان مانده باشند. آنهایی بهتر درک میکنند که شبهایی که داخل پادگان ماندهاند همزمان با دوره آموزشی باشد. البته حتما دیگرانی هم هستند که این تجربهها را ندارند و این روایت را درک میکنند ولی خب راوی از فضایی حرف میزند که تنها روضه نیست بلکه بخشی از زندگی یک پسر است که ناچار است پشت سر بگذارد و طبیعی است که تجربه روضه هم در این دوره داشته باشد. این روایت عینی و ملموس بود و خواننده تصویری از خود را در میان سرباز وظیفههای گروهان خواهد دید.
*بیست و سه از بیست و چهار
«نذر کردن نبض دوم» را فاطمه علوی یگانه برای خوانندگان «رستخیز» روایت کرده است. روایتی از زیارت اربعین. روایتی از پیادهروی نجف تا کربلا. روایت پر از حس و حال خوب است اما در این روایت هم مانند اغلب روایتهای این کتاب این سوال برایم وجود داشت که خب «ثم ماذا»، چه ربطی به روضه و زندگی دارد. شاید هم من خیلی سختگیری میکنم و هر روایت بخشی از زندگی یک فرد است که در آن پَر روضه به اتفاقی در زندگیاش گرفته و به آن تکه از زندگی نور انداخته است.
*بیست و چهار از بیست و چهار
«کاکلی» بیست و چهارمین روایت «رستخیز» است که علی زند نوشته. بعد از اتمام روایت حس کردم مشغول تماشای فیلم سینمایی «اژدها وارد میشود» به کارگردانی مانی حقیقی هستم، همین...
یادداشت از حسام آبنوس
منبع:فارس