۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۱ : ۱۲
عقیق:دههٔ ۷۰ خورشیدی، شبهای محرم... به حسینیهٔ زندهیاد «حاجکریم دلنوا (شکیبا)» میرفتم. سید شهرام شکیبا از مردی گفت که در همان حسینیه مرده بود...
او را به بیمارستان رسانده بودند...
گواهی فوتش را نوشته بودند...
آقایش بابالحوائج عباس(ع) را دیده و به زندگی برگشته بود...
و بالاخره شبی مرا «دچار» مَرد مُرده کردند... در وسط همان خیابان که گفتم... روبهروی شیرینیفروشی حاجمحمد تیغی... من... دچار مرد شدم. خدا در همان پاره از آسفالت، مرا پای چهارپایهاش نشاند... وسط انبوهی از مردم...
مرد بر چهارپایه ایستاده بود و با آقایش «آبّاس» حرف میزد... و من از پایین پایش، وجب به وجب التجایش را دنبال میکردم... از حرکتهای بیقرار انگشتان پایش بر چهارپایه... تا خموراستشدن زانوهایش... تا سیلیهایی که به «آبروی صورتش» میزد... تا اشکهای بارانیاش (که یک قطرهاش پاشیده شد به پیشانیام).
برایم مهم نیست کسی باور کند یا نکند... مرا متوهم بداند یا نداند... انکارم کند یا نکند... اما من، راز مرد را همانشب «فهمیدم»!... این راز را که او مداح و شاعر و سخنران نبود... فقط هم با مولایش «حرف» میزد... اما مردم مدام میآمدند به او «التماس دعا» میگفتند و خواستههایشان اجابت میشد... و به بقیهٔ نیازمندان اجابت میگفتند و باز سال بعد، غوغای وسط خیابان، شلوغتر میشد.
راز «آقارضا دادگر» ساده است: آقایش امامحسین(ع) «پشت»ش بود... با همهٔ آقایی امامتش.
و آقارضا هم دَلی (دیوانه) مولایش بود. دیوانه، فقط به مقصودش نگاه میکند و تمام!... و اگر مقصود، «حسین(ع)» باشد، پشت دیوانگانش میایستد تا خود بهشت... پشت خودشان، خانوادهشان، فقر و غنایشان، گناه و ثوابشان، کامروایی و ناکامیشان، تنهایی و غیرتنهاییشان... و پشت دست دعایشان... که محروم برنگردد.