۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۳ : ۰۳
- ادامه قسمت قبل
بعد از استراحتی کوتاه در خانه سید جاسم، آماده شدیم و به خانه ابوهبه رفتیم تا شب را در همانجای قبلی اتراق کنیم. جای قبلی به تصرف نیروهای عراقی در آمده بود، به ناچار در راهرو تشک پهن کردیم. بعد از نماز مغرب و خوردن شام به سمت حرم راه افتادم، یک و نیم کیلومتر تا حرم فاصله بود، اما ازدحام به نحوی بود که با هر بار جابجا کردن پا، به افراد کناریم برخورد میکردم و تن به تن با زائران جلو میرفتم. نوک کفشم به ته کفش افراد جلو میخورد و من هر بار یک عفواَ غلیظ میگفتم و راه را ادامه میدادم.
وارد بین الحرمین که شدم نزدیک پل جدید روبروی صفحه نمایش بزرگ ، یک جوانی جلویم را گرفت و سؤال شرعی داشت. دستش را گرفتم و به زحمت جمعیت را شکافتم و از مسیر رفت و آمد کنار رفتم ، جوان پرسید: حاج آقا من در شلوغی داخل حرم در بین جمعیت یک انگشتر توی دستم افتاد! نمیدانم مال کیست چه کار کنم؟. من که در فشار جمعیت چند بار تا مرز افتادن پیش رفته بودم با لبخند در جوابش گفتم: باید صاحبش را پیدا کنی. جوان چشمانش گرد شد و با زبان بیزبانی گفت تو این اوضاع شیر تو شیر چطور میشه صاحبش رو پیدا کرد. بلافاصله گفتم: اما اینجا با این شلوغی بهترین و راحتترین کار این است که به خادمها بدهی یا به دفتر اشیاء گمشده بسپاری. جوان دستش را به زحمت از لابه لای بدنها بیرون کشید و موهای خود را مرتب کرد و لبخند ملیحی زد و گفت: ممنون. رفت و بین بدنها گم شد!
کمی جلوتر که رفتم ناگهان پیرمردی قد خمیده با لباسی کهنه و شالی سفید به کمر بسته، جلویم را گرفت و با ناراحتی و عصبانیّت گفت: تقصیر شما آخوندها است این چه وضعیه! فلان فلان شدهها فقط بلد هستید مردم را نصیحت کنید و بالای منبرها حرف مفت بزنید! و همزمان که داد و فریاد میکرد، چند فحش خیلی بد هم داد. در فشار جمعیت بودم امکان ایستادن نبود اما بقیه مردم که دیدند پیرمرد خیلی ناراحت است، کمی صبر کردند تا من با پیرمرد حرف بزنم. پرسیدم: حاج آقا مشکلی پیش آمده چطور شده؟ اگر کاری از دست من بر بیاد انجام میدهم.
پیرمرد با اضطراب و لرزش دستان پینه بستهاش گفت: زنم، زنم، پیرزنی گم شده نمیدونم کجاست؟ سر و دستش را به آسمان بلند کرد و ادامه داد: خدا چه کار کنم، پیرزن راه هم نمیتونه بره، دستش را من میگرفتم! فلان فلان شدهها تقصیر آخوندهاست! حالا چه کار کنم؟
مانده بودم چه جوابی بدهم در این فشار بدنها نمیتوانستم بیشتر از این، یک جا بمانم. به او گفتم: حاج آقا ناراحت نباش ان شاءالله پیدا میشه ، شما برو دفتر گمشدکان اسمش را بگو آنها صدا میکنند، حتما پیدا میشه ناراحت نباش.
پیرمرد دیگر منتظر حرف من نماند در لابه لای قدمهای جمعیت به جلو کشیده شد و من هم عبای نازک قهوهایام را دور دشداشه مشکی پیچاندم و بین بدنهای فشرده به هم، بی اختیار به حرکت درآمدم.
به بی بی گفته بودم امشب خیلی شلوغ است بهتر است شما از همین داخل خانه زیارت کنید. اما بی بی دلش راضی نمیشد، شب آخر بود ، میگفت : شاید دیگه قسمت نشه، مگر من چقدر دیگه زندهام حیفه! اصرار من فایده نداشت گفتم : پس با هم میریم تا هر جا که شده جلو میریم اگه دیدیم خیلی فشار است، شما در موکبی بنشینید تا من برم و برگردم.
بی بی گفت: بله اگر خیلی فشار باشه ، بنا باشه به نامحرم برخورد کنم اصلا جلوتر نمیام، چرا آدم به خاطر یک کار مستحب، مرتکب یک حرام بشه؟. بخاطر همین فشار جمعیت، بی بی در یک موکبی ماندند و من رفتم. داشتم برمیگشتم یک پیرمرد عراقی دیدیم که خیلی جانسوز اشک میریخت. به یاد سید اکرم افتادم که همیشه گریهها و هق هقش اشکم را درمیآورد. قسمتی از مستندی که هر وقت دلم برای کربلا تنگ میشد نگاهش میکردم. به سید اکرم که میرسید بی اختیار اشکم روان میشد.
سید اکرم مردی قوی هیکل با موهای مشکی و محاسنی سفید بود. صندلی عقب ماشین نشسته بود و نوحه از رادیو پخش میشد. مشت گره کرده به سینه میکوبید و آه آه میگفت و گریه میکرد. با صدای خشدار ناله میزد و یا اباعبدالله میگفت. با گوشه دستارش اشکش را پاک کرد و گفت: میگم در این دو سال حالم طوریه که اصلا نمیتونم روضه امام حسین علیه السلام رو گوش بدم، یا اباعبدالله. همین که یااباعبدالله گفت، صورتش در هم کشیده شد و هق هق کنان ادامه داد: های ... های یا اباعبدالله در پناه شماییم، ما رو به خودتون و راهتون نزدیکتر کنید. قسم به منزلت زینب ما رو به خودتون نزدیکتر کنید. اشکها روی چروکهای زیر چشمش گلوله میشد و شرّه میکرد روی گونههای گوشتآلودش، بعد میغلطید پایین و در زیر محاسنش پنهان میشد.
فیلم بردار نقطه ضعف سید اکرم را پیدا کرده بود، سید را کنار نهر آب نشاند و پرسید: میدونم خستهای! فقط یک سوال میپرسم و بعد میریم کربلا ان شاءالله. در طول مسیر از ناصریه تا اینجا ، جمعیّت زیادی از زوّار پیاده میرفتن و جمعیّت زیادی به زوّار خدمت میکردن، هر کاری میکردن تا زوّار در این مسیر طولانی خسته نشن یا اگر خسته میشن خادمین تلاش میکردند تا به آنها کمک کنن.
سید با چشمانی پف کرده و قرمز به حرفها گوش میداد و سر تکان میداد. فیلمبردار با لهجه فارسی اما زبان عربی ادامه داد: میخوام یک سوال از شما کنم، فی طریق کربلا الی الشام. سید تا این جمله را شنید، چهرهاش برافروخته شد، چشمها و صورتش را در هم کشید و با صدای بلند گریه سر داد. دستها را روی کنده زانو میکوبید، صدای هق هقش، خفه و ناله وار شده بود، گلویش خس خس میکرد. ناله زد: آه... آاه ه ه ، دشمنان خدا بودند، دشمنان محمد و آل محمد بودند، دشمنان علی بودند. سرش را تکان میداد و چهره سرخش زیر سیلاب اشک برق میزد. به فیلمبردار فرصت حرف زدن نداد و گفت: از کی میپرسی؟! از زینب؟!! آااه ه زینب، از رقیّه میپرسی؟! آخ بلندی کشید و گفت: ها؟! چی میخوای بدونی؟! از کدام یک برات بگم؟! از اسیران بگم یا از یتیمان؟! آااه چی میخوای بدونی؟! آااخ خ .
فیلمبردار کم نیاورد بدون بغض و با جدیّت پرسید: دیروز در مسیرمون از خانوادهها فیلم گرفتیم، از زنانی که به بازوی محرمشون تکیه داده بودن و راه میرفتن، میخوام ازت سوالی بپرسم! سید میدانست که چه میخواهد بپرسد. نقطه ضعفش مصیبت عمه جانش زینب بود، سید خس خس سینهاش با هق هق گلویش در هم آمیخته شده بود. فیلمبردار ول کن نبود و نمک بر دل داغدیده سید میپاشید. دوباره پرسید: فی الطریق کربلا الی الشام!
سید از خود بی خود شده بود و با مشت بر سینه ستبرش میکوبید، گوشهایش همچون چشمهایش قرمز شده بود. سر دماغش سرخ و گونههایش خیس، ناله میزد: شانههای زینب ... شانههای رقیّه ، به کی تکیه میکردن؟! تا دقایقی آه آه و آخ آخ میکرد و بر زانو میکوبید، گلوله اشک بر کنار بینیاش جمع میشد و بر زمین میریخت. نالههای سید اکرم در سرم پیچیده بود ، نفهمیدم کی به خانه ابوهبه رسیدم. به خاطر شلوغی یک ساعتی طول کشیده بود.
ادامه دارد ...
منبع:حوزه