کد خبر : ۱۰۱۳۵۴
تاریخ انتشار : ۰۴ آبان ۱۳۹۷ - ۱۲:۱۵
سفرنامه اربعین

هر چی بهداشت رعایت کرده بودم به فنا رفت

من تا حالا توی استکان‌های موکب‌ها چایی نمی‌خوردم، وقتی می‌دیدم استکان را توی یک تشت پر از آب کثیف و سیاه می‌شورن و دوباره توش چایی می‌ریزن و به خورد ملت همیشه در صحنه می‌دن، خیلی بدم می‌اومد و با لیوان خودم چایی می‌گرفتم. اما اینجا صحنه‌ای دیدم که کل معادلات بهداشتی مرا به هم زد. لبخند شرورانه‌ای زدم و گفتم: به به بالاخره داری آدم میشی و ...
عقیق:رضا کشمیری در قالب کتاب «پا به پای قافله عشق» سفرنامه زیارت اربعین خود را به رشته تحریر درآورده که در شماره های مختلف تقدیم حضور علاقه مندان می گردد.

- ادامه قسمت قبل

آن شب را زود خوابیدم و صبح زود قبل از اذان صبح بیدار شدم، اتاق سالن گونه آنجا پر شده بود. به ناچار جای خودم را مرتّب کردم و همان جا به نماز ایستادم. دوستان دیگر یکی پس از دیگری بیدار شدند و نماز صبح را به جماعت اقامه کردیم. بعد صبحانه را خوردیم. علی بساط داروهای گیاهی‌اش را پهن کرد، با نظم خاصی روی پتو ۷ تا قوطی کوچک را کنار هم چید و شروع کرد به درست کردن معجونش. یک پس گردنی ملایم بهش زدم و گفتم: این خرت و پرت ها رو ول کن یک چایی سگی بخور درمون هر دردیه! این‌ها رو بخوری رفلکس می‌گیری! هر جا می‌رسیدیم تا بساط علی پهن می‌شد یک نفر متلک بارش می‌کرد و به یاد رفلکس کذایی می‌خندیدم.

آماده حرکت بودیم که بی بی یک پاکت آشغال میوه به مهدی دادند تا در سطل آشغال  کنار ساختمان بیاندازد. همین‌طور که چادرشان را مرتب می‌کردند به مهدی گفتند: مهدی بنداز سطل آشغال! جای دیگه نندازی حواست باشه. بعد رو کردند به من و گفتند: چند ماه پیش توی خونه به مهدی گفتم برو پاکت آشغال رو بگذار دم در خونه، لباس‌های توی سبد را هم بنداز توی لباسشویی. مهدی چشم‌ها و دماغش را می‌مالوند، فش فش کنان یک باشه گفت و رفت سراغ سطل آشغالی. من هم رفتم توی اتاق ، صدا بلند کردم: مهدی لباس‌ها رو ریختی تو لباسشویی؟ مهدی هم یک ها گفت و تمام شد. یک کاری را باید صد بار بگی تا مهدی انجام بده، اگر هم کاری را دلش نخواد انجام بده خودتو بکشی حریفش نمیشی. یک ساعت بعد رفتم سراغ ماشین لباسشویی که لباس‌ها رو در بیارم. دست کردم داخل آب کشیدم بالا ، پوست پرتقال و قوطی خالی آمد بالا! دستی چرخاندم دیدم توی ماشین لباسشویی پر از آشغاله! بی اختیار داد زدم: مهدی ، خدا دیگه تو را از دست من راحت کنه ! چه کار کردی!؟ خدا خوبت کنه.

مهدی با خودش حرف می‌زد و غرولند می‌کرد، پشت کمرش را محکم خاراند و چشمانش را ریز کرد و آمد جلو نگاهی داخل لباسشویی کرد و گفت: ها؟! بی بی کله‌ام بو میده؟ تازه رفتم حموم، ها؟! بی بی کله‌ام بو لاش می‌ده. گفتم: مهدی چی ریختی توی ماشین لباسشویی . مهدی غر می‌زد و جواب سر بالا می‌داد. آخرش فهمیدم سطل آشغال را خالی کرده توی ماشین لباسشویی و کلیدش را چرخانده!

همه نگاهشان به مهدی بود و می‌خندیدند، نیم نگاهی به مهدی کردم، کفش‌هایش روی زمین کشیده می‌شد، صدای خش خش با صدای فش فش مخلوط شده بود. این‌ بار پاکت آشغالی را در سطل آشغال انداخته بود.

قرار بعدی ما عمود ۲۰۰ بود، نور خورشید تازه از افق بالاتر آمده بود و به سوی چشمان من تیر می‌کشید، به ناچار پلک‌هایم را نیمه باز کردم. با چشمان نیمه باز دقتم بیشتر شده بود ، یک ردیف گاو سر بریده سمت چپ توجه‌ام را جلب کرد. ۶ گاو بزرگ و چاق، هر کدام شبیه یک توپ بزرگ با چهارتا دست و پا بود، چگونه آنها را با تلمبه  باد کرده بودند؟ حتما خیلی خسته کننده بوده! صدای یک موتور برق رشته‌ی افکارم را پاره کرد و تعجب مرا فرونشاند.

با دستگاه تلمبه بادی که با گازوئیل کار می‌کرد، گاوها را باد کرده بودند تا به سرعت گوشت آنها آماده کباب کردن شود برای پذیرایی از زائران. برایم جالب بود که از همان ساعات اولیه صبح کباب موکب‌ها آماده بود و با اصرار به زائرین داده می‌شد. بوی روغن سوخته از روی زغال‌های تو سرخ به مشام می‌رسید، روغنی که از گوشت به روی زغال می‌ریخت و صدای جلز و ولزش بلند می‌شد. نمی‌دانم چطور شده که مهدی به یاد استاد بنّای خانه‌مان افتاد و گفت:  دایی رضا ، دایی رضا اوس خرخر ، زنش مریض شده، خیلی مریضه! استاد بنّای خانه‌مان اسمش استاد اصغر بود و همیشه مهدی صدایش می‌کرد: اوس خرخر ! بنده خدا فقط می‌خندید و می‌گفت: همه مردم ما رو یک بار خر کردند ، مهدی دوبار خر می‌کنه! یادم میاد خیلی با مهدی کلنجار رفتم که یاد بگیره بگه اوس اصغر ، هر چی هجی می‌کردم: اوس اص غر ، مهدی تکرار می‌کرد: اوس خر خر! هیچ وقت یاد نگرفت. اینقدر باهاش کار کردیم تا اوس اصغر را با نام فامیلش صدا کند، اما باز هم گاهی گاف می‌داد. از بابا احوال استاد اصغر را پرسیدم، گفته مهدی تأیید شد. چرخیدم طرف مهدی و گفتم: مهدی خودت دلت از همه پاک‌تره، دعا کن خدا زن اوس اصغر را شفا بده ان‌شاءالله.

چند عمودی که جلو رفتیم، دیدم علی جلوی یک سماور بزرگ چایی ایستاده و با چشمان درشت و مورّب خود به بند و بساط چایی ها نگاه می‌کند، گردن بلندش را سیخ گرفته بود و با تأسف سرش را تکان می‌داد و نیشخندی تلخ بر لب داشت. رفتم کنارش و یک زنبوری به گوشش زدم. سریع گردن چرخاند و خندید. گفتم: چی شده علی؟ تو فکری. دستانش را در هم ‌پیچاند و گفت: من تا حالا توی استکان‌های موکب‌ها چایی نمی‌خوردم، وقتی می‌دیدم استکان را توی یک تشت پر از آب کثیف و سیاه می‌شورن و دوباره توش چایی می‌ریزن و به خورد ملت همیشه در صحنه می‌دن، خیلی بدم می‌اومد و با لیوان خودم چایی می‌گرفتم. اما اینجا صحنه‌ای دیدم که کل معادلات بهداشتی مرا به هم زد. لبخند شرورانه‌ای زدم و گفتم: به به بالاخره داری آدم میشی و این سوسول بازی‌ها را کنار می‌ذاری! توبه کردی ها؟! لبخند ژکوندی زد و گفت: الان دیدم این یارو تشت آب چرک‌ها رو برداشت و با یک حرکت سریع ریخت توی سماور! یعنی هر چی بهداشت رعایت کرده بودم به فنا رفت و هیچ!

خنده‌ام گرفته بود، چند دقیقه‌ای با هم خندیدم ، او خنده‌ای تلخ و چندش‌آور و من خنده‌ای شیرین و نشاط‌آور. گفتم: علی آقا حالا فهمیدی توی دستگاه امام حسین علیه السلام همه این‌ها حساب و کتاب داره، فقط این رو بدان که همین چایی‌های کثیف و غیربهداشتی شفای دردهای روحی و جسمی امثال ماها است. بله اگر طبق روال عادی بود ،همه زائران باید مریض می‌شدن پس واقعا یک عنایت خاصی به زائران میشه که هیچ کس نمی‌تونه حساب و کتاب کنه.

چشمم به دستان کودکی که استکان‌ها را در تشت چرک مرده می‌شست خیره ماند. شبح دستان کودکی که با او بازی نون بیار کباب ببر، کرده بودم در قاب چشمم آمد و رفت، کف دست آن کودک روی کف دست من چه زبر بود، هنوز صدایش توی گوشم است: انت زائر، زائرالحسین.

۱۷)-

برای استراحت کوتاهی در یک موکب توقف کردیم، کمرم را روی فرش خاکی و کهنه موکب چسباندم و نگاهم به سقف برنزتی بود. همین ۵ سال پیش بود، چیزی که قلب مرا چنگ زد و پاهایم را کشاند به سمت حماسه پیاده‌روی اربعین ، چند تا مستند که گوشه‌ی تصویرش نوشته بود: جهت بازبینی ، غیر قابل استنساخ! ، این مستندها ساخته شده توسط سازمان اوج بود که هنوز در صدا و سیما پخش نشده بود.

حرف‌های ابوکمیل را فراموش نمی‌کنم، صندلی جلوی ماشین نشسته بود، سرش را برگرداند و دستارش را مرتب کرد و گفت: هر کی ، هر چی را تربیت کنه بهش وابسته میشه و براش عزیز میشه. مثلا اگر کسی یک بلبل توی خونه داشته باشه، وابسته‌ش میشه، اگر بمیره ناراحت میشه یا اگر بخواد بفروشه براش سخته!

ابوکمیل کمی مکث کرد، چشمان درشت و قهوه‌ای خود را از شیشه کناری ماشین به بیابان‌های بی‌آب و  علف جاده نجف-کربلا دوخته بود. سکوتش طولانی شد انگار بُغضی کهنه و اسطوره‌ای در گلویش پیچیده است، به زبان آمد: میگم چی به قلب امام حسین علیه السلام گذشت، وقتی همه چیزش را در راه خدا داد؟! وقتی علی اکبرش را میدون جنگ فرستاد؟! وقتی علی اصغرش را روی دستش گرفت ؟! هی هی هی ... آه... چه کشید؟! . نم دماغش را با گوشه چفیه‌اش گرفت و ادامه داد: این غذاها ... ماهی چیه!...مرغ کدومه؟! ها ... زندگی‌ام ، خونه‌ام ، ماشین‌ام چه ارزشی داره؟ اصلا قابل قیاس نیست، هرگز!

ابوکمیل خودش این حرفی را که می‌زد، باور داشت. ۴ سال است که برای خودش خانه می‌سازد، اما هر سال نمی‌شود! سال قبل تمام میلگردها و سیمان‌ها را فروخته بود و خرج زائرین کرده بود. امسال هم ماشین‌اش را  و تمام تیرآهن‌های ساختمان را فروخته تا چیزی کم و کسر نباشد. چهارزانو نشسته بود و دختر سه ساله‌اش روی پایش خندان، با گوشه روسری‌اش بازی می‌کرد. ابوکمیل با چهره‌ای برافروخته و چشمانی نم‌کشیده، دستی روی چروک‌های دور چشمش کشید و گفت: حبیب شیخ عشیره بود، رهبر عشیره‌اش بود. ترسید وقت کم بیاره تا بخواهد به عشیره خود خبر بدهد. رفت، به بقیه نگفت شماها برید امام را یاری کنید، خودش رفت و رفت تا دل زینب را آروم کنه. شانه‌های تنومند‌اش می‌لرزید و هق هق گریه می‌کرد. ابوکمیل هم شیخ و رهبر عشیره‌اش بود، افراد زیادی برای رفع اختلافات پیش او می‌آمدند. دقایقی گریست، اشک مانده بر صورت و محاسنش را با چفیه‌اش خشک کرد و ادامه داد: اگر حبیب چفیه و عکالی(دستار) به سر داشت، یقیناً در مقابل سیدالشهدا علیه السلام از سرش بر می‌داشت. وقتی به خیمه‌گاه زینب رسید عمامه‌اش را بر می‌داشت و بر خاک می‌افتاد. این جمله را که گفت دستارش را به زمین کوبید و با صدای خش‌دار ناله سر داد. سه روز می‌شد که در شبانه‌روز دو ساعت هم نخوابیده بود، چهره‌اش سرخ و چشمانی پف کرده و صدایی زنگی  و خش‌دار از شدت گریه، اما نشاط و شادابی از وجناتش می‌بارید. کنده زانو را به زمین داد و خمیده جوراب زائرین را از پاهایشان در آورد، در برابر امتناع زائر می‌گفت: خواهش می‌کنم صبر کن، تو خسته‌ای!. خودش خسته عشق بود. ‌

حرف‌های سید حیدر یک سطح بالاتر بود، بخشی از آن مستند مصاحبه با او بود، به معرفت و بصیرت او غبطه می‌خوردم. گوشه‌ای نشسته بود و با نوحه‌ای سوزناک که از بلندگوها پخش می‌شد گریه می‌کرد. مصاحبه کننده از او پرسید: از امام حسین علیه السلام چی می‌خوای؟! سرش را بالا گرفت، اشک جمع شده روی چین و شکن‌های زیر چشمش جاری شد و لغزید تا لای محاسن سفیدش، با صدایی زنگی گفت: از حضرت زهرا سلام الله علیها می‌خوام که روزی نیاید که من از امام حسین علیه السلام چیزی طلب کنم! ناله زد: قسم به آبروی مادرش زهرا هیچی نمی‌خوام، اصلا همه این خدمت‌ها از خودشونه، حتی فخری نیست که کسی فخر بفروشه! لطف و منّت و فضل خودشونه که به ما اجازه دادند به یکی دوتا زائر خدمت کنیم. ببین عاشقاش چکار می‌کنن، ببین تاریخ چطور عاجز شده! آهی کشید و گفت: چه درخواستی کنم؟! امام حسین علیه السلام الان در چه وضعیتی است که از او چیزی بخوام؟! چهره‌ی روشنش در هم کشیده شد و اشک در چشمش حلقه زد، لب‌هایش را گزید و گفت: امام الان در چه حالتی است؟! اگر یک نفر خانواده‌اش را اسیر کرده باشن و بدن خودش روی خاک‌ها افتاده باشه، چی ازش می‌خوای؟! سرش را پایین انداخت و هق هق کرد، قطره‌ای اشک از سر دماغش روی خاک افتاد.

سید حیدر کنار دیگ بزرگ ایستاده بود، اشاره کرد به زن‌ها و ‌گفت: این‌ها همه زن‌های علویه هستند، چطور برای زینب غم‌دیده خدمت می‌کنن. ببین چطور صورت‌هاشون رو پوشوندن، من گفتم همه‌ی صورتتون رو نپوشونین! عمه‌ی شما زینب در بیابان‌ها اسیر شد و همه نگاهش کردند. شانه‌های تکیده‌اش می‌لرزید و اشک می‌ریخت. ادامه داد: ان شاءالله امام رضا علیه السلام ما را موفق کنه که به این زائران خدمت کنیم، خدمتی خالصانه و صادقانه و بدون غش.  کمی فکر کرد و گفت: کی می‌تونه خالصانه خدمت کنه؟!  نه ،هر خدمتی هم بکنه باز کمه، اگر همه‌ی عالم بسوزه باز هم کمه! اگر همه عالم بسوزه معادل یک قدم حضرت زینب هم نمیشه! حتی یک قدم. دست‌ها را روی کنده زانو گذاشته بود و خمیده ناله می‌زد و اشک می‌ریخت.

سید حیدر آمد داخل موکب و با صورتی نم‌کشیده از اشک ادامه داد: تا حالا دیدین کسی را به جرم عشق اسیر کنن؟! زینب به جرم عشق اسیر شد! دیگر کدام خدمت فایده داره، چه کار کنیم؟ چطور سینه بزنیم؟ چه گریه‌ای؟! دست‌های دود گرفته‌اش را به پیشانی می‌کوبید و های های گریه می‌کرد. صدایش را بلند کرد و با ناله گفت: او به تنهایی اسیر عشق شد و از کربلا تا شام به اسارت رفت! عراقی‌های داخل موکب به پیشانی می‌کوبیدند و گریه می‌کردند، سید هم با لحنی سوزناک ادامه داد: قبلا هیچ کس عاشقانه اسیر نشده بود! هرگز! و هیچ کس هم نخواهد شد! سید حیدر بدون هیچ اضطرابی از دوربین فیلم‌برداری شروع به نوحه خوانی کرد:

ما را در خرابه‌ها بردند و به روی خاک‌ها نشستیم،

این داغ مرا می‌کشد که در برابر چشمهایش، گیسوی حسین در باد پریشان است.

محکم به سرش کوفت و ناله زد: وای حسیناه... وا حسیناه.

زینب بزرگوار که هم اینک به جانب شما روان است،

می‌بینمش که در این شهر با یتیمانش سرگردان خواهد شد.

این داغ مرا می‌کشد که در برابر چشمهایش، گیسوی حسین در باد پریشان است.

کوفیان او را به یکدیگر نشان می‌دادند : آنکه اسیرمان است، این دختر علی، این زینب است.

این داغ مرا می‌کشد که در برابر چشمهایش، گیسوی حسین در باد پریشان است.

سید حیدر چه معرفت و عشقی داشت، به حالش غبطه می‌خوردم ، چشم‌هایم را بستم تا شاید عظمت صبر چشمهایش را در پشت پرده‌ای از اشک ببینم. راستی بزرگ علوی چه می‌گوید با رمان چشم‌هایش؟! هیچ نمی‌تواند بگوید در برابر عظمت چشم‌های حضرت زینب سلام الله علیها که گیسوی حسین را در باد، پریشان دیده است.

ادامه دارد ...


منبع:حوزه


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین