کد خبر : ۱۰۱۳۰۴
تاریخ انتشار : ۰۳ آبان ۱۳۹۷ - ۱۵:۱۵
سفرنامه اربعین؛

معامله ای خواندنی و عجیب میان دو عراقی بر سر زائر اربعین

هنوز غذا را تمام نکرده بودیم که سرو صدای دعوای شدیدی از حیاط خانه به گوشمان خورد. هر چه می‌گذشت دعوا شدیدتر می‌شد، داد و فریاد آنها مرا به وحشت انداخته بود. پیش خودم گفتم: عراقی‌ها به روحانی خیلی احترام می‌کنند، بروم کنارشان شاید دست از دعوا بردارند. بلند شدم و با ترس و لرز
عقیق:رضا کشمیری در قالب کتاب «پا به پای قافله عشق» سفرنامه زیارت اربعین خود را به رشته تحریر درآورده که در شماره های مختلف تقدیم حضور علاقمندان می گردد.

- ادامه قسمت قبل

نزدیک اذان مغرب بود که به عمود ۲۵۰ رسیدم، کوله پشتی بابا را از کمرشان پایین گذاشتم و یک صندلی برای نشستن بی بی آماده کردم. هوای ابری و گرد و خاک مسیر، نور زرد پررنگ غروب را به سرخی کشیده بود و هوا تاریکتر از آنچه باید بود به نظر می‌رسید. کمی جلوتر یک پیرمردی چفیه به سر بسته بود و با دست خود خرمای مخلوط با ارده را در دهان زائران می‌گذاشت. برای چسبناک نشدن دست ترفند خوبی بود، من که هر بار خرمای ارده‌ای برمی‌داشتم، دستم چسبناک می‌شد و فقط با آب، تمیز می‌شد. پیرمرد با لبخندی بر لب دست و پا شکسته فارسی حرف می‌زد: خوش آمدید ، بفرما بفرما هلابیکم. دندان‌های سفیدش در صورت آفتاب سوخته‌اش می‌درخشید و مثل دامادی که انگشت عسل به دهان عروس می‌گذارد لذت می‌برد.

 یک جوان عراقی با شال مشکی به کمر به طرفمان آمد و با زبان فارسی و لهجه تهرانی گفت: سلام علیکم خوش آمدید خانه ما نزدیک است. برویم خانه ما حمام و آب گرم هست بفرمایید. به او گفتم ایرانی هستی گفت: من مادرم ایرانی است و خودم تهران زندگی می‌کنم فقط در ایام اربعین می‌آییم اینجا خانه داریم و به زائران خدمت می‌کنیم.

با این جوان ایرانی-عراقی به طرف خانه‌شان حرکت کردیم، به خانه‌ای بزرگ و دو طبقه وارد شدیم که زائرین دیگری هم در آنجا بودند، نماز جماعت خواندیم و بلافاصله سفره انداختند. بعد از شام یکی از کلیپ‌هایی که قبلا روی موبایلم گذاشته بودم را باز کردم، مهدی کنارم چمباتمه زد و صدای خش خش خاراندن کله‌اش بلند شد. ناگهان برق‌ قطع شد، تعدادی نوجوان عراقی بیرون آتش روشن کرده بودند و دورش نشسته بودند. در باز بود و نور آتش تا ته اتاق را روشن کرده بود. می‌خواستم سر به سر بچه‌ها بگذارم، به محمد گفتم: بدو پنکه سقفی رو روشن کن گرممون شده! بلند شد کلید پنکه را تق تق چرخاند. بچه‌ها پقّی زدند زیر خنده، خنده‌ها که فروکش کرد به مهدی گفتم: مهدی بدو لامپو روشن کن، میخام چیزی بنویسم نور کمه! هنوز حرفم تمام نشده بود، مهدی قهقهه‌ای زد و گردن درازش را بالا کشید، گفت: اوووه دایی رضا چقّه خنگی، خیلی خنگی! برقا رفته خیییلیی خنگی ! این بار همه از کوچک و بزرگ زدند زیر خنده، خیلی کم آوردم. مهدی سوزنش گیر کرده بود و هی تکرار می‌کرد: خیییلی خنگی! قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم: مهدی من خودم می‌دونم که برقا رفته می‌خواستم ببینم حواست جمع هست یا نه؟ معلوم میشه حواست خیلی هم جمعه، از بقیه سالم‌تری! دستان خشک و پوست پوست شده‌اش را بالا چرخاند و دوباره تکرار کرد: دایی رضا خیییلی خنگی! بقیه افراد داخل سالن با تعجب نیم نگاهی به عمامه‌ی من می‌کردند و نیم نگاهی به مهدی.

برای اینکه بیشتر از این آبروریزی نکند دستش را گرفتم و گفتم: بیا یک فیلم خوب روی موبایلم دارم برات بگذارم. فیلم جوانی با دشداشه مشکی پر از خاک که چفیه‌ای را محکم به سر بسته بود و جلوی زائرین را می‌گرفت و التماس می‌کرد تا به موکب آنها بیایند. هر کسی را که راضی می‌کرد به رفیقش می‌سپرد و سراغ شکار بعدی می‌رفت. جلوی پیرمردی عبا به دوش و عصا به دست را گرفت، پیرمرد او را کنار زد و به راه خود ادامه داد، جوان جلوی او خودش را به زمین انداخت و دستارش را به خاک کوبید و به سرش می‌زد. پای پیرمرد را گرفته بود و التماس می‌کرد. پیرمرد چه می‌گفت، نمی‌دانم. اما جوان ول کن نبود، پیرمرد دستان جوان را جدا کرد و راه افتاد. هنوز چند قدمی نرفته بود که جوان با دشداشه مشکی‌اش روی خاک خوابید و عبای پیرمرد را ‌کشید. بالاخره پیرمرد راضی شد و به طرف ظرف خرما رفت، خرمایی در دهان گذاشت و زیرچشمی نگاهی به جوان کرد و فرار را بر قرار ترجیح داد.

مهدی ساکت و آرام نشسته بود، برق‌ها آمد و همه صلواتی فرستادیم. یاد خاطره‌ای از سال گذشته افتادم که یکی از دوستانم برایم تعریف کرده بود، از مهمان‌نوازی عراقی‌ها، از خدمت به زائرین. ماجرایش را اینگونه برایم تعریف ‌کرده بود: سال گذشته بود که در مسیر حله به کربلا با ۳ تن از دوستانم همراه بودم. شب بود و باد ملایم و سردی صورتم را کرخت کرده بود. انگار رطوبت سرد روی رودخانه نزدیک مسیر به همراه باد به سویمان حرکت می‌کرد و گرمای صورتم را می‌ربود، بوی بد آشغال‌ها و روده‌های گاو و گوسفند به همراه نسیم ملایم به مشام می‌رسید، بی اختیار شال مشکی دور گردنم را به دهانم گرفتم و زود حرکت کردم.

نزدیک ساعت ۹ شب بود که دو جوان عراقی با آستین‌های ورمالیده و شال سبز به کمر بسته، جلویم را گرفتند و گفتند: شیخنا تفضّل، بیت موجود، تستریح، حمامات موجود. خیلی اصرار کردند، دست مرا گرفته بودند و می‌کشیدند، به ناچار به دنبال آنها راه افتادیم. دو برادر بودند که برادر بزرگتر ریش پرپشتی داشت و چشمانی ریز و هیکلی درشت، دست مرا گرفته بود و ول نمی‌کرد. برادر کوچکتر هنوز ریش کاملی نداشت اما چهارشانه و ورزشکاری به نظر می‌رسید.

ار لابه لای موکب‌ها یکی پس از دیگری رد شدیم تا به انتهای کوچه‌ای رسیدم و وارد خانه‌ای بزرگ شدیم. بلافاصله برای ما سفره‌ای پهن کردند که فقط ما ۴ نفر مهمان آن بودیم، خانه بزرگ بود اما ظاهرا نتوانسته بودند زائری دیگر پیدا کنند. مرد میانسالی با گشاده رویی به ما خوش‌آمد ‌گفت و به سرعت بیرون رفت. هنوز غذا را تمام نکرده بودیم که سرو صدای دعوای شدیدی از حیاط خانه به گوشمان خورد. هر چه می‌گذشت دعوا شدیدتر می‌شد، داد و فریاد آنها مرا به وحشت انداخته بود. پیش خودم گفتم: عراقی‌ها به روحانی خیلی احترام می‌کنند، بروم کنارشان شاید دست از دعوا بردارند. بلند شدم و با ترس و لرز بیرون رفتم، دو مرد میانسال با لباس‌های شیک مثل ببر به هم غرّش می‌کردند، انگار هر که صدای غرش او شدیدتر باشد پیروز میدان است، یقه‌های هم را گرفته بودند و فقط فریاد می‌کشیدند. صاحب‌خانه بود با یک مرد متشخّص دیگر!

صاحب‌خانه با موهایی یکی در میان سفید و چهره‌ای آفتاب سوخته و دستانی زبر و خشن یقه مرد دیگر را گرفته بود و تکانش می‌داد، جلو رفتم و دستانش را گرفتم و با اشاره پرسیدم چه شده است؟ چرا دعوا می‌کنید؟ آنها با دیدن من و لباس روحانیت احترام کردند و از هم جدا شدند، اما باز هم با صدای بلند حرف می‌زدند.

با لهجه محلی و قبیله‌ای داد و فریاد می‌کردند، هر چه دقت کردم و به ذهنم فشار آوردم معنای جملات آنها را نفهمیدم! طرف دیگر دعوا، مردی با دشداشه عربی مشکی و برّاق بود که موهایی ژل زده و شانه کرده داشت ، بوی عطرش تند بود دماغم را سوزاند، تلخی مزه‌اش را ته حلقم حس کردم. با دو نفر همراه بود که آن دو نفر آرامَش کردند.

بالاخره صاحب‌خانه مقتدرانه آنها را از خانه‌اش بیرون کرد اما صدای آنها از پشت در آرام و با لحنی شبیه التماس به گوش می‌رسید. ول کن هم نبودند، اول خواستم به  کنار صاحبخانه بروم که جرأت نکردم ، خیلی عصبانی بود، رفتم کنار پسر کوچکتر پرسیدم: اگر مشکلی پیش آمده بگوید شاید کمکی از دستم بربیاید؟! بعد از چند بار کلنجار رفتن ماجرا را فهمیدم.

این دو مرد طرف دعوا هر کدام از قبیله و عشیره‌ای بزرگ هستند که چند ماه قبل یک دعوای سختی بین جوانان آنها رخ داده بود و در این میان، یکی از جوانان قبیله مرد صاحب‌خانه که پسر خواهر او هم بوده، یکی از افراد عشیره مقابل را به قتل می‌رساند و قاتل خیلی زود دستگیر می‌شود و در دادگاه به قصاص محکوم می‌شود و زمان اجرای حکم بعد از ماه صفر و دو هفته دیگر است.

خانواده مقتول، بزرگ قبیله خود را به خانه قاتل فرستاده تا میانجی‌گری کند! چه میانجی‌گری که آن هم از طرف خانواده مقتول باشد!! بزرگ قبیله مقتول آمده است نزد بزرگ قبیله قاتل که دایی قاتل هم هست التماس می‌کند! التماسی همراه با دعوا که اگر مهمانان و زائران امشب خود را (یعنی ما ۴ نفر را) به من بدهی، قبیله ما از حق قصاص قاتل می‌گذرد و او را می‌بخشد و اعدام نمی‌کند! اما جالب‌تر آنکه صاحب‌خانه می‌گوید: خیر!!! اگر ۲۰ نفر دیگر هم از ما اعدام می‌کردی باز هم حاضر نبودم زائرانم را به شما بدهم!!

من با چشمانی گرد و لب‌هایی لرزان آنها را نگاه می‌کردم، باورش برایم خیلی سخت بود اما حقیقت داشت. خدمت یک شب به زائرین را با جان یک انسان آن هم پسر خواهرش معامله نمی‌کند! شرافت خدمت به زائر بیشتر از شرافت جان یک انسان! صاحب‌خانه با رگ‌های ورم کرده و چشمانی گرد شده که صورت گردش را گردتر نشان می‌داد ماجرا را دنبال می‌کرد، گفت: اصلا و ابدا زوّار را به او نمی‌دهم! نمی‌دانستم چه بگویم! لرزش استخوان‌های قفسه سینه‌ام را حسّ می‌کردم، قلبم به شدت می‌تپید. از یک طرف ترس از هیبت و جدّیت دعوا در دلم لانه کرده بود و از طرف دیگر فکر فیصله دادن این دعوا گلویم را خشک کرده بود و زبانم در دهانم نمی‌چرخید!

جرأت نکردم بگویم تو را به جان همان امام حسین علیه السلام امشب ما را به خانه خانواده مقتول بفرست تا شاید جان یک انسان این وسط حفظ شود! می‌خواستم بگویم خودم برایت زائر پیدا می‌کنم! شما ما را به خانه آنها بفرست. اما زبان گفتنش را نداشتم، تا به حال چنین دعوایی ندیده بودم، خدمت یک شب به زائرین در مقابل جان یک انسان! عجب معامله‌ای!

افراد قبیله مقتول هنوز پشت در خانه با لحنی التماس گونه حرف می‌زدند. احتمالا نقشه‌شان همین بوده که  تا به حال رضایت نداده بودند تا اینکه در این ایام در ازای بخشش قاتل، بهایی ارزشمند طلب کنند و از نظر آنها چه بهایی ارزشمندتر از یک شب خدمت به زائر الحسین علیه السلام .

بالاخره افراد پشت در خسته شدند و رفتند، هنوز قلب من به شدت می‌تپید، هنوز این دعوا و مفاد پیشنهادی طرفین دعوا برایم قابل هضم نبود. با گلویی خشک و بغضی شکسته به اتاق برگشتم و به فکر فرو رفتم: ای کاش راهی بود که صاحب‌خانه را راضی کنم کوتاه بیاید و ما را به خانه  قاتل بفرستد.

آیا بیتوته امشب ما در این خانه به قیمت از دست دادن جان یک جوان تمام می‌شود؟! چرا  صاحب‌خانه قبول نمی‌کند؟ مگر دیوانه است؟! مصداق این جمله را به چشم خود دیدم: این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست!  یا من دیوانه بودم که ارزش و عظمت خدمت به زوّار را درک نمی‌کردم یا این صاحب‌خانه! در هر صورت این وسط، یک دیوانگی وجود داشت که بسیار خودنمایی می‌کرد. آیا این مرد، عاشقی دیوانه‌کننده بود یا دیوانه‌ای عاشق!؟ فرقی نمی‌کرد او من را دیوانه کرده اما با مزه عاشقی!

برای دوستانم که هنوز ماجرا را نفهمیده بودند، جریان را بازگو کردم، دهان‌ها گشوده از تعجب، همدیگر را نگاه می‌کردیم. نفهمیدم چطور شد! اما کاسه چشمم لرزید و بی اختیار اشک مرا از حفره نمناک خود به بیرون هل ‌داد و از گوشه چشمم لغزید تا گوشه لبم. زمزمه می‌کردم: خدایا قلب مرا برای درک این عاشقانه وسعت ببخش. بابا با شنیدن این خاطره چشمانش تر شد و یک لا اله الا الله غلیظی گفت! از آن لا اله الا الله هایی که موقع گوشمالی بچه‌ها می‌گفت اما این کجا و آن کجا! این لا اله الا الله با مزه عشق بود و اشک چشم را به دنبال داشت و آن لا اله الا الله ها با عصبانیت و قهر! به قول شاعر:

دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه   *    هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا

مهدی یک دست زیر سرش و دست دیگر مشت کرده روی دهانش، خوابیده بود، گاهی ریش زبرش را می‌خاراند و گاهی زیر چشمی اطراف را می‌پایید. خیلی خسته بود اما حواسش به همه اطراف بود. تا همه خواب نمی‌رفتند مهدی خواب نمی‌رفت. علی در تاریکی بساطش را پهن کرده بود و چون آب جوش پیدا نکرده بود با آب معدنی مشغول درست کردن معجون‌های کذایی بود. با اینکه خیلی بهداشت رعایت می‌کرد اما باز هم سینه‌اش گرفته بود و گلو درد داشت. ناگهان مهدی دستان قوی خود را زیر بغل علی کرد، قلقلک داد و گفت: هوووی لفلکسی شده دوباره. علی در تاریکی از جا پرید، همه زدند زیر خنده. علی در تقلّا بود تا دستان مهدی را از خود جدا کند، نتوانست، اخمی کرد و گفت: یک غلطی ما کردیم گفتیم رفلکس ، چقدر من بدبختم که دیگه مهدی هم منو مسخره می‌کنه. با لبخند موزیانه‌ای گفتم: حقّته تا تو باشی دیگه سوسول بازی درنیاری. رو کردم به مهدی: مهدی دمت گرم، غلط کرد ولش کن. دستان سیاه و خشک مهدی از بدن ورزشکاری علی جدا شد. ادامه دادم: علی آقا اینقدر ادعا داری که کونگ‌فوکار هستی باز هم زورت به مهدی نمی‌رسه، عبرت بگیر!

کمر به تشک ابری چسباندم و به نور آتشی که از لای در به داخل اتاق پاشیده می‌شد، خیره شدم. سوال یکی از اقوام ذهنم را چند وقتی درگیر کرده بود، می‌گفت: این عراقی‌ها اینقدر برای امام حسین علیه السلام خرج می‌کنن و زحمت میکشن چیزی هم گیرشون میاد!؟ چی دیدن که اینقدر بر سر پیدا کردن زائر دعوا می‌کنن؟! من هم جواب می‌دادم: حتما کرامتی دیدن یا لطف امام حسین علیه السلام شاملشون میشه و شده که اینطور با اعتقاد کار میکنن. همین قبل از سفر بخشی از یک مستند را دیدم که جواب این سوال بود. پیرزنی قد خمیده با صورتی گرد و چروکیده، دست دختری ۵-۶ ساله در یک دستش و عصایی خشکیده بر دست دیگرش، بر خلاف جهت زائران حرکت می‌کرد و با التماس دنبال مهمان بود. دست یک جوان را گرفته بود و با ناله از او درخواست می‌کرد که قدم روی چشمانش بگذارد!

بعد از مدتی روی جدول کنار جاده نشست و عصایش را بر شانه تکیه داد، دست زیر چانه استخوانی‌اش گذاشته بود و به افق خیره ، نگاهی به زائران می‌کرد و می‌گفت: به خاطر امام حسین علیه السلام بفرمایید منزل من. دست‌هایش را بالا می‌آورد و ادامه می‌داد: عزیزان دلم ، خونه‌ام ، خودم فدای چهرهاتون! بالاخره چند جوان را پیدا کرد و به منزل برد. پای قابلمه نشسته بود و از لطف امام رضا علیه السلام تعریف می‌کرد: یک شب نماز مغرب که خواندم، خیلی گریه کردم از امام حسین علیه السلام زیارت مشهد را خواستم ، به امام رضا علیه السلام گفتم همه مردم اومدن شما را زیارت کردن، فقط من نباید بیام!؟ مگر من فرزند شما نیستم. همان شب، عروسم خواب دید که یک ماشین اومده جلوی خونمون و دو نفر به نام محمد و عباس زیر بغلم را گرفته‌اند و میگن می‌بریمش زیارت امام رضا!

دقیقا فرداش رفتم مشهد! خودش مرا طلبید و برد، نه گذرنامه داشتم و نه چیزی، پسرم هم سربازی بود. چشمان ریز و گرد پیرزن جمع شد و با صدای گرفته ادامه داد: نمی‌دونم چطوری؟! فقط می‌دونم ۱۱ شب مشهد موندم و برگشتم! دست‌هایش را روی چشم و سرش می‌گذاشت و می‌بوسید، ناله می‌زد: آی ولله ... آی والله.

ادامه دارد ...


منبع:حوزه


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین