عقیق: روی ستون پل با عجله نوشته بودند «الیمن فی قلوبنا» و این ستون فقط یک دقیقه از مسجدالحرام فاصله داشت. نمیدانم کار یک یمنی دلتنگ وطن بوده یا یک مسلمان غیر یمنی. هرکدام باشد صدای زنگ انقلاب یک امت مظلوم است که بیخ گوش آل سعود و آل الشیخ خوش مینوازد. یمنیهایی که از ابتدای سفر دیدم هیچ کدام از حوثیها نبودند. شیعههای یمن در حج نیستند و اگر هستند هم مخفی آمدهاند و مخفی میروند. درست مثل شیعههای لبنان که اینقدر کم تعدادند که در روز چهاردهم سفر تازه یک گروهشان را دیدم. سهمیه بعثه لبنان عجیب است. حدود ۱۵ هزار نفر، که نیمی از آن متعلق به فلسطینیهاست و یکی دو هزار نفر هم سوریهای مقیم لبنان. از چند هزار نفر باقی مانده هم اینقدر سهم شیعیان را کم کردهاند که عملا از آن خیل زائران منظم و مرتب شیعه لبنانی در عمره، اثری در حج نمانده. عراقیهایی که با آنها همصحبت شدم هم، اکثرا اهل سنتند و این یعنی دلیل میل و اشتیاق سعودیها برای بریدن پای زائران ایرانی از حج. اگر ایرانیها به هر دلیل در موسم حج نباشند، هیچ بروز و نمودی از شیعه در حج نیست و این دقیقا همان است که پیروان ابن تیمیه میخواهند. ابن تیمیهای که تمام علمای مذاهب شیعه و اهل تسنن مخالفش بودند. در این دوهفته بیشتر از دوسه بار پیش نیامد که با شیعهای غیرایرانی هم صحبت شوم. دیشب اما انگار روزی من دیدار شیعیان حاضر در حج بود. کوتاه و مختصر. گفت و گوهای در گوشی و دلگرمیهای بزرگ. اولی را دور مطاف دیدم. همان طور که آدمها در سفر هموطنانشان را بی گفت و گو و فقط از نگاه میشناسند، در حج هم شیعیان چشم هایشان برای هم برق میزند. بی آنکه هم را بشناسند و حرفی زده باشند. داشتم میگفتم. افغان بود. ایستاده بود کنار مطاف. اشاره کردم عکس میگیرد؟ سر تکان داد. گوشی را دادم دستش. عکس را که گرفت تشکر کردم. گفت همزبان، فارسی گپ بزن. دوتایی خندیدیم اما مأمور حرم هلمان داد که سر راه نایستیم. البته که سر راه نبودیم. مرد افغان در گوشم گفت فهمیده است شیعهایم اذیت میکند فلان فلان شده... . از فحش نان و آبدارش کنار بیتالله با آن لهجه خندهام گرفت. اهل کابل بود. پرسیدم کارت؟ گفت بنایی. پرسیدم اسمت؟ گفت محمد جواد. خندیدم و گفتم اسم پدر من هم جواد است. دستم را فشار داد. آبنباتی از جیبم در آوردم و گذاشتم توی دستش. گفت برادر مناسبتش؟ گفتم امشب تولد من است. بغلم کرد. خندید و گفت مبارک، مبارک. دلت مسرور همیشه. با محمدجواد که خداحافظی کردم دیدم عکسهایی که گرفته را نور خراب کرده. روبروی رکن یمانی دو عرب را دیدم که خندان مشغول عکاسیاند. اشاره کردم که عکس. انگلیسی جوابم را داد. چندتا عکس گرفت و آمد جلو که اهل کجایی؟ وقتی گفتم ایران چنان ذوق کرد که صورتم را بوسید. به دوستش گفت ایرانی. پرسید از مشهد و تا جوابش را بدهم فهمیدم که شیعه است. گفتم شما اهل کجایید؟ گفت سعودی. گفتم دمام؟ خندید و دوباره بغلم کرد. گفت شیعه اثنی عشری. امام رضا. دوستش آمد جلو. دستش را مشت کرد. شصتش را آورد بالا و گفت بیگ لایک خامنهای! قند توی دلم آب شد. مشتش را برعکس کرد و گفت دیس لایک سلمان. دیس لایک علیه پادشاه سعودی را اینقدر آرام گفت که به زور شنیدم. با هم خندیدیم. دوتا آبنبات هم دادم به آنها و گفتم شب تولدم است. خندیدند و گفتند مبروک. دلهره داشتند و عجله. یکیشان در گوشم گفت ما پیروان خامنهای هستیم. بلّغ سلامی! دستش را فشار دادم. قفل گوشی را باز کردم که عکس بگیریم. عکس سید حسن نصرالله را که دید دستش را روی لبش گذاشت و بوسید و بعد زد روی عکس. رفیقش گفت نمیشود عکس بگیریم. ما شیعیان عربستان زیر نظریم. اذیتمان میکنند. دوباره گفتند خامنهای و دوان دوان دور شدند. همین طور که می رفتند دستشان را آورده بودند بالا و تکان می دادند. نرفته دلم برایشان تنگ شد. حتی اسمشان را هم نفهمیدم. شیعیان عربستان هنوز هم مجبورند تقیه کنند تا از حیات ساقط نشوند. شب جمعه و صبح و شام جمعه را کنار کعبه گذراندم. هیچ چیز برایم نمیتوانست خاصتر از این باشد که روز تولدم کنار بیتالله باشم. اولین بار سال ۷۹، کنار مسجد خیف، دومین بار سال ۸۵، کنار کعبه و سومین بار سال ۹۳ و پای کوه جبل الرحمة در عرفات از خدا خواستم یا حج را در جوانی قسمتم کند و یا هیچ وقت. مرز جوانیای که قبول داشتم را گذاشتم سی سالگی. واقعیتش این که خط و نشان کشیدم برای خدا. برای اولین بار و آخرین بار. خط و نشانی که از زور نبود، خودم میدانستم که التماس میکنم. از آن روز اول کنار مسجد خیف تا الان هیچ چیزی را به اندازه حجِ در جوانی از خدا نخواسته بودم و جمعه میدیدم که به بیست سال آرزوی کودکی و نوجوانی وجوانیم رسیدهام. آن هم یکسال زودتر از این که مهلتم تمام شود، آن هم در روز تولدم و حالا سختم بود که بدانم باید چطور شکر کنم. جشن تولدم را تنها و در مسجد الحرام برگزارکردم. دست به دامن کسی شدم که مولود کعبه بوده. مناجات مسجد کوفه، دعای کمیل. دعاها و مناجات هایی که از امیر المونین نقل شده عجیب، کنار کعبه گیراست. تصور گفتن «انت الخالق وانا المخلوق» کنار بیتالله سحر میکند آدم را. رفتم برای لمس کعبه. سخت و با زحمت رسیدم و در روز تولدم گریه کردم. گریه شوق. گریه شکر. نزدیکترین نما به مزار حضرت خدیجه(س) داخل قبرستان ابوطالب از پنجشنبه ظهر اتوبوسهای مکه جمع آوری شدند و شهر، شهر پیادههاست. حداقل روزی دوـسه ساعت پیاده باید راه رفت. جمعه یک ساعت قبل نماز صبح از مسجدالحرام راه افتادم سمت قبرستان ابوطالب. بعد از زیارت حضرت خدیجه میخواستم به هتل بروم اما مسیریاب یاری نمیکرد. خیابان حجون را گرفتم و مستقیم رفتم سمتی که فکر میکردم درست است. فاصلهام از حرم زیاد بود و نیمه شب و دور از حرم پرنده در خیابانها پر نمیزد. کسی نبود که آدرس بپرسم. خلاصهاش اینکه برای نترسیدن از تنهایی و گول زدن خودم به اینکه گم نشدم، دو ساعت و نیم توی خیابانهای شیبدار مکه، روی تقاطعهای غیر هم سطح و تونل ها و ... برای خودم آواز خواندم و رفتم و رفتم تا از دورترین راه یه هتل برسم. خسته و خیس از عرق دوش گرفتم و خوابیدم. وزارت حج عربستان از حجاج خواسته برای نماز جمعه به مسجدالحرام نیایند. با توجه به جمعیت حداکثری حاضر در مکه گفته ازدحام ظهر جمعه احتمال هر حادثهای را ایجاد میکند. کاروان هم به ما همین را گفته و خواسته نرویم. استراحت کردم و حرم نرفتم تا شب. الان ساعت شش و نیم صبح شنبه است. از دیشب آمدهام حرم. دوست داشتم ساعات آخر روز تولدم را هم، مثل ساعات اولش کنار بیت الله باشم. خوابم میآید. خستهام. بعد از نماز صبح نشستم به نوشتن یادداشت امروز. روبروی کعبه. هوا روشن شده و فقط یک کارم باقی مانده. باید بروم زیارت حضرت خدیجه. فردا ظهر عازم عرفاتیم و من در این لحظات به دلگرمی و دل قرصی نیاز دارم. دلگرمی که فقط مادربزرگها بلدند راه و چاهش را. دلی که فقط محبت مادربزرگها قرصش میکند. با همان لبخندها و محبتها. با همان چهرههای مهربان. چشمهای نمناک از اشک و لبهایی که «فالله خیر حافظا» میخواند برایت. السلام علیک یا ام فاطمة الزهرا. سلام بر مادربزرگی که نبود تا برای حسین دعای سفر بخواند و آب پشت سرش بریزد. سلام بر اولین یاور رسول الله. سلام بر مادربزرگ حسین(ع). سجاد محققمنبع:فارس