۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۶ : ۱۰
اکنون نکتهای را از ایشان عرض کنم انشالله که اجازه میدهند. بعد از رهبری ایشان، بحث مرجعیتشان مطرح بود، ایشان ابا داشتند از اینکه اصلا مرجعیت ایشان مطرح بشود. الان هم ابا دارند دارند از چاپ رساله و این مسائل. یک روز با هم قدم میزدیم. به ایشان عرض کردم: «بالاخره مقلدین شما زیاد هستند، به شهر خودشان میروند و رساله میخواهند.» ایشان ایستاد رو به من کرد و گفت: «شما فکر میکنید این باری که بر دوشم هست بار سبکی است که حال سنگین ترش بکنم؟! گاهی به خاطر سنگینی بار نیمه شب از خواب بیدار میشوم و راه میروم و پاسخ دادن در محضر خدا و روز قیامت به خاطر سنگینی بار خیلی سخت است.»
سپس فرمودند: «وقتی حادثه ترور برایم پیش آمد در یک لحظه که به هوش آمدم تمام زندگیم و دوران مبارزه یک لحظه برایم مجسم شد و گفتم اگر با این حالت خدا را ملاقات کنم چیزی برای عرضه ندارم و تمام اعمالم قابل خدشه است.» وقتی ایشان این جملات را گفت: اشک در چشمانم حلقه زد و منقلب شدم. با خود گفتم که خداوند میداند رسالتش را بر دوش چه کسی بگذارد، چه کسی را به رهبری انتخاب کند که روحیهای بدین بلندی داشته باشد.
پی نوشت:
خاطرات حجت الاسلام و المسلمین ناطق نوری، جلد اول، صفحه ۲۲۱
منبع:فارس