۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۲ : ۱۲
* حضور قلب اجباری در نماز
در یکی از سفرهای تبلیغی به زندان شهر کرمان اعزام شدم که اولین تجربه تبلیغ من در زندان بود. با مراجعه به مسئول فرهنگی زندان، شماره ی بندی که می بایست در انجام کار را شروع کنم مشخص می شد. وقتی وارد دفتر شدم روحانی قبلی که زودتر از من آمده بود، نسبت به بندی (بند هشت) که چند روز قبل رفته بود، معترض بود. مسئول فرهنگی بعد از احوال پرسی از من، سؤال کرد شما ورزشکار هم هستید یا نه؟ بنده گفتم در چند رشته ورزشی مثل کاراته، فول کونتاک و ... هر کدام کمربند زرد را گرفته ام. او با خوشحالی گفت شما باید به بند هشت بروید و من هم قبول کردم و راهی بند هشت شدم.
از چند درب می بایست عبور کنم تا به آن بند برسم. جالب بود نگهبانان هر درب از من سوال می کردند که حاج آقا توجیه شده ای و می دانی کجا دارید می روید؟ نمی ترسید؟!. من فقط می گفتم توکل بر خدا. بالاخره به سالن بند هشت رسیدم، دیدم بله اینجا ته خط است. انسان هایی با سبیل های آنچنانی و بدن های خالکوبی شده، در حال بازی قمار و پاسور و غیره بودند.
گاهی بازیشان را قطع کرده و با صدای مَشتی می گفتند حاج آقا سلام. معلوم بود مجموعه ایی از قلدرها را در خود جا داده بود.
* خیرمقدم یک زندانی به حاج آقای تازه وارد
بالاخره به نمازخانه رسیدم. بعد از اقامه نماز ظهر و عصر یکی از مأمومین جلو آمد و گفت: حاج آقا ببین خیلی سر به سر ما نگذارید. من سه نفر را به قتل رساندم، شما هم می شوید چهارمیش. یک کم ترسیدم. هر روز بیشتر با مأمومین خود آشنا می شدم و بر ترس من افزوده می شد. مثلا این که تکبیرگوی نماز جماعت برایم تعریف کرد که چگونه پدرخانم خود را کشته است و یا شخصی که هر روز جانمازم را پهن می کرد و بعد از نماز رحل قرآن برایم می آورد نقل کرد که چگونه زنش را خفه کرده است و یا اذان گوی ما نقل می کرد که چند قتل انجام داده است . تا سرانجام فهمیدم از 70 نفری که از یک سالن 300 نفری به نماز جماعت می آیند، 40 نفر قاتل هستند؛ آن هم قتل 2 الی 3 نفر.
با فهمیدن این اطلاعات می خواستم از تبلیغ در آن بند انصراف بدهم. آن وقت بود فهمیدم چرا روحانی اولی انصراف داده بود. گفتم بالاخره باید یک روحانی باشد که آنها را هدایت کند، شاید هدایت شدند، توکل به خدا کردم و مرتب کلاس های آموزشی خود را برگزار می کردم. در این حین نمازهای من از یک حضور قلب بالایی برخوردار بود؛ چون انصافا بند بسیار خطرناکی بود. خیلی ها وارد این بند نمی شدند فقط بعضی وقت ها رئیس زندان می آمد یک نظارت می کرد؛ البته با یک گارد از سربازها که با باتون های برقی از او حفاظت می کردند و سریع بر می گشت.
هر روز به حضور قلب من در نماز جماعت افزوده می شد؛ وقتی می شنیدم که احتمال دارد برای فرار از زندان، روحانی را بکشند و لباس او را بپوشند یا اینکه اینها باید اعدام بشوند یک قتل یا سه قتل برایشان مهم نیست، بر ترس من افزوده می شد؛ اما بر خدا توکل می کردم و همچنان ادامه می دادم.
* اعتمادی که حاصل تبلیغ چند روزه در زندان شده بود
از همان اول کولرآبی نمازخانه ما خراب شده بود و ما می بایست در هوایی که آمیخته با دود سیگار بود، نماز می خواندیم. گاهی وسط نماز گلویم می گرفت؛ گاهی وسط قرائت قرآن، منصرف می شدم. بعد از نماز پیشنهاد دادم که برای خدا نذری برای سرمایش نمازخانه کنید تا خداوند هم توجه ای به شما کند تا فرجی در حکم شما حاصل شود. یکی از قاتل ها گفت من قبول می کنم. کارت عابر خودش را به من داد تا دو پنکه خریداری کنم که مبلغ 120 هزار تومان می شد. وقتی به مسئولین فرهنگی گفتم تعجب کردند گفتند برای احتیاط، یک موجودی از کارت بگیرند وقتی موجودی گرفتیم، سه میلیون موجودی داشت. فهمیدم او به من اعتماد کرده است و تبلیغ این چند روزه بی نتیجه نبوده. پنکه ها خریداری شد و ما در هوایی پاک، کلاس های قرآن و احکام و اخلاق را برگزار می کردیم .
بند هشت بسیار خطر ناک بود. هر زندانی که از بند های دیگر را می خواستند تنبیه و جریمه کنند به مدت یک هفته او را به این بند می فرستادند. جالب این بود که هر زندانی که وارد این بند می شد می بایست مبلغ زیادی را به عنوان حق ورودی و تضمین زنده بودن خود به قلدران این بند می پرداخت و گرنه هیچ تضمینی نبود .
هر روز می بایست از هشت درب می گذشتم تا به سالن اصلی بند هشت برسم. تجربه ایی که من کردم بعضی از مسئولین می گفتند این ها دیگر آدم نمی شوند و باید بمیرند و دیگر ارشاد و وقت گذاشتن برای این انسان ها، وقت تلف کردن است؛ ولی من فهمیدم بعضی از اینها در زندان، تازه فطرتشان بیدار می شود و مجبور می شوند به دین روی بیاورند و کسی را می خواهند کمکشان کند و به آنها راه کار بدهد.
در همین بند هشت کسی را داشتیم که هر روز روزه بود. در همین مأمومین یک تاجر سنی پاکستانی داشتیم که حافظ کل قرآن بود که در قرائت جزخوانی مرا همراهی می کرد و یکی از همین زندانی ها به علت زیاد مانوس بودن با قرآن، برای زندانیان استخاره قرآنی می گرفت.
جالب این بود هر وقت من در صحبت هایم به آیه ای از قرآن استناد می کردم او سریع قرآن را باز می کرد و آدرس آن را می گفت. بعضی از مامومین بودند که من به حال عبادت آنها غبطه می خوردم. اینها هر روز نوافل نمازشان ترک نمی شد و بعد از هر نماز زیارت عاشورا و دعای فرج را با حالت تضرع می خواندند.
تجربه بسیار خوبی که من داشتم این بود که روحانی مبلغ باید آنقدر از جهت معنوی قوی باشد که مثل آب کر وقتی به نجاست و آلودگی می رسد آن را پاک کند وگرنه اگرخود آب قلیل باشد او هم آلوده می شود.
بند هشت فضایی پر از انسان های گناهکار، قسی القلب، دروغگو و انسان های بی نماز بود. یکی از زندانی ها آمده بود مشاوره بگیرد؛ می گفت 28 سال سن دارم یک رکعت نماز نخوانده ام؛ آیا راه برگشت است می توانم از اول شروع کنم ؟ در واقع می شود گفت آنها راهی جز توبه نمی بینند؛ چون هر روز باید آماده اعدام باشند و مرگ را همراه خود می بینند.
و نکته آخر اینکه انصافا نمازی که در مدت 50 روز در بند هشت زندان به جماعت خواندم از حضور قلب بسیار بالایی برخوردار بود چون مصداق این روایت بود که نماز را طوری بخوانید که اخرین نماز شماست ، نمازی که اذان گوی نماز قاتل و مکبر قاتل ، کسی که جانماز را پهن می کرد قاتل و از همه مهمتر 40 مأموم قاتل در پشت سر شما که هر لحظه امکان داشت که اگر از امام عصبانی بشوند او را هم به قتل برسانند!
با توکل به خداوند این تبلیغ به خوبی و موفقیت کامل به اتمام رسید و خوشبختانه بعضی از این زندانیان آزاد شدند و بعد از زندان با حقیر در ارتباط بودند.