۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۵ : ۰۰
سی ام ذیحجه
«در صحرایی بیکران، کاروان در محاصرۀ سپاه حُر، از بلندای تپه ای قد کشید.
سوار خود را به بزرگ خود رساند.
گفت: شنیدم که عبیدالله در تدارک سپاه بزرگتری است.
بزرگ سواران نگاهی به او کرد.
گفت: پس در ماندن ما دیگر سودی نیست.
سر اسب گرداند و با همراهان خود، کاروان را ترک کردند.
ساربان با نگاهی به آنان رو به عابس بن شبیب شاکری کرد.
گفت: آنهایی که می گفتند، آمده ایم جانمان را فدا کنیم فرار کردند.
عابس گفت: جانشان را در خطر دیدند، اسبشان را هِی کردند سوی آخور زندگی!
گفت: شما چه می کنید؟
عابس نگاهی به او کرد.
گفت: همزمانی حیاتمان با حسین بن علی نعمتی الهی است، اگر غفلت کنیم قدر آن را ندانیم، خداوند هبوطمان می دهد، همانند آدم از بهشت!
به یکباره طنین صدای قافله سالار، پیاپی در دشت و دمن پیچید.
گفت؛ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ.
علی اکبر، سواره تاخت و خود را به او رساند.
گفت: جانم به فدایت، چه شد که آیه استرجاع بر زبان راندی؟
گفت: شنیدم که هاتفی ندا می کرد، در این میانه جماعتی ره می سپارد که مرگ به دنبال آنان میشتابد.
علی اکبر گفت؛ پدرجان، مگر ما بر حق نیستیم؟
قافله سالار گفت: به آن خدایی که همه به او باز می گردند، جز در مسیر حق قدم بر نمی داریم.
علی اکبر، آرام گرفت و تبسمی کرد.
گفت: پس ما را چه باک از مرگ.»
منبع:مهر