۰۷ آذر ۱۴۰۳ ۲۶ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۹ : ۰۴
عقیق: كتاب تا بهشت راهي نيست (مجموعه داستان مبلغان صدر اسلام) از
سوي مؤسسه بوستان كتاب وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم در پاييز ۱۳۹۲ منتشر شده است.
اين كتاب شامل موضوعاتي همچون «خدا را شكر كه از شما نيستيم»،
«گاهي براي مرد فقط يك راه ميماند»، «ما چهل تن از مردان خدا بوديم»، «نميشنوم
چه ميگويي» و «تا بهشت راهي نيست» ميشود.
در مقدمه اين كتاب ميخوانيم: «كلمات جان به لب ميشوند
تا به هيأت شعر درآيند. جملهها نفسزنان از دوردست ميآيند تا كنار هم حادثهساز
شوند وبه داستان بدل شوند. تصاوير، پيشاني بر آسمان ميسايند تا در برشي از زمان، عكسيزاده
شود و عكسها بازو به بازوي هم در كوچهباغهاي تماشا، آنقدر پرسه ميزنند تا
استمرار يابند و حركت كنند و از هفتخوان نگاه بگذرند، كه به نگاه هفتم بدل گردند.
هنرها يكي پس از ديگري از كلمه و تصويرزاده ميشوند،
مثلا كلماتي كه بر صفحهاي خوش بنشينند، نسيم خوشنويسي وزيدن ميگيرد و اگر تصاوير
بر دل بوم، جا خوش كنند، نقاشي ديده به جهان ميگشايد. كلمه يا تصوير هر چه بيشتر
رنگ معنا بگيرد به درنگ ما دامن ميزند و هر چه افزونتر از عالم بالا حكايت كند، رقيقتر
ميشود و لطيفتر».
در قسمتي از موضوع خدا را شكر كه از شما نيستيم آمده
است: «قرآن را با دست راست بالا گرفت. رو به سپاهيانش، كه آماده رزم بودند، با
صدايي پرطنين گفت: چه كسي حاضر است اين قران را از من بگيرد و… با دست چپش به ان
سوي ميدان اشاره كرد و ادامه داد: … و آنان را به اطاعت از احكام آن دعوت كند…
نگاهها از قزاني كه دست فرمانده بود پايين لغزيد و در امتداد دست ديگر او، كه به
سوي اردوگاه دشمن اشاره ميكرد، چرخيد؛ اما هيچ كس از جاي خود تكان نخورد و پاسخي
از دهان كسي بيرون نيامد.
مأموريت سختي بود. همه ميدانستند كه راه باگشت وجود
ندارد. هر كس يكّه و تنها قدم به اردوگاه دشمن ميگذاشت، كارش تمام بود. كسي دوست
نداشت در جنگ دشمن گرفتار شود و زير شكنجه از پا دربيايد. مردان جنگجوي سپاه به
اميد نبردي جانانه، لباس رزم به تن كرده، شمشيرها را صيقل داده و در مقابل دشمن
صف آراسته بودند. جنگيدن در هياهوي ميدان نبرد بيشتر به دلشان ميچسبيد تا اسارت و
تحقيرشدن در چنگال دشمن. هيچ كس خوش نداشت جنگ خود را اينگونه آغاز كند. فرمانده
در برابر سكوت سپاه خويش بار ديگر قرآن را بر دست بلند كرد تا حرفش را تكرار كند؛
اما صداي مردي كه از صف خارج شده بود، سكوت را شكست و نگاه همه را به سوي خود
كشيد: اين مأموريت را بر عهده من بگذاريد.
مرد جواني كه جامه بلندي بر تن داشت و شمشيرش را در دست
گرفته بود، با قدمهاي استوار به فرمانده نزديك شد. دستش را به سوي قرآن دراز كرد
و گفت: يا اميرالمؤمنين! من مسلم بن عبدالله مجاشعي هستم. فرمانده نگاه تحسينآميزي
به او كرد؛ اما پاسخي نداد. احساس كرد كه او براي اين كار خيلي جوان است. مسلم بن عبدالله
هر چه انتظار كشيد، پاسخي از فرمانده نگرفت. با خود گفت: حتما به جواني من ترحم ميكند.
صداي آهسته يكي از سربازان را كه كنارش بود شنيد: برگرد
جوان. مگر نديدي اميرالمؤمنين پاسخت را نداد. نگاه مسلم به مرد ميانسالي افتاد
كه غرق در زره بود. از ظاهرش پي برد كه جنگجوي باتجربهاي است؛ اما نميدانست كه
چرا او را از اين كار منع ميكند.
ميخواست پاسخ او را بدهد كه سرباز ديگري با سر به او
اشاره كرد كه به جاي خود برگردد. از رفتار آنها گيج شده بود. لحظهاي ايستاد و به
فرمانده نگاه كرد تا شايد پاسخي از او بگيرد؛ اما همان سكوت و نگاه پرمهر در چهره
فرمانده بود. مسلم بن عبدالله به جاي خود برگشت و در كنار دو سرباز، كه هم سن و
سال او بودند، قرار گرفت. هر دو نگاهش كردند. مسلم آهسته گفت: نميدانم چرا علي پاسخ مرا نداد.
سربازي كه سمت راست او بود، گفت: حتما حكمتي در كار است. و سرباز ديگر ادامه داد:
صبر داشته باش. بار ديگر صداي علي در گوش سپاه پيچيد و…».
كتاب تا بهشت راهي نيست (مجموعه داستان مبلغان صدر
اسلام) از سوي مؤسسه بوستان كتاب وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم در
پاييز ۱۳۹۲ با شمارگان ۱۵۰۰ نسخه و به قيمت ۳۵۰۰ تومان در ۶۸ صفحه چاپ و منتشر شده است.
منبع:حج
211008