۰۶ آذر ۱۴۰۳ ۲۵ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۲ : ۰۹
عقیق:او
قد بلند بود و برادرش میانهقامت ولی هر دو هیکل مردانه داشتند. برادر او، هم
برادرش بود، هم مانند پسرش بود، هم پسرعمویش هم دامادش. اما چرا علی، برادر محمد
بود؟ زیرا محمد یتیم به دنیا آمد و در شش سالگی بیمادر شد و 8 سالگی پدر بزرگش
عبدالمطلب را از دست داد و از آن پس عموی مهربانش، ابوطالب، سرپرستی او را به عهده
گرفت.
او در خانه عمویش بزرگ شد و به زن عمویش فاطمه، بنتاسد،
مادر میگفت. پس تمام پسران ابوطالب، از جمله علی(ع) برادران او بودند، اما قشنگترش
را بشنوید. جبرئیل برای او از جانب خداوند پیام آورد که: میان مسلمانان پیمان برادری ببندد.
قرار بر این شد که جبرئیل تعیین کند که هر کس با چه کسی برادر بشود. او میگفت و
پیامبر اعلام میکرد. همه مسلمانان اندکشمار آن روزهای مدینه، دو به دو با هم
برادر شدند و ماند علی. در این هنگام محمد و دیگران متوجه شدند که علی سر به زیر
افکنده است و صدایی شبیه نالهای آهسته از میان دولب بستهاش بیرون میتراود. میدانید
علی وقتی سر بلند کرد چه گفت؟ گفت: «یا رسولا...! تصورم این است که من لیاقت
نداشتم با هیچ یک از این مومنان برادر شوم».«مردان خدا خود را نمیبینند» آن روز و
در آن لحظه، پیامبر پیش رفت و صف جمعیت را شکافت و علی(ع) را در آغوش گرفت و گفت: «من
هم نگران بودم که چرا جبرئیل، نام تو را نبرد و جبرئیل از جانب خداوند خبر داد که:
علی برادر توست ایمحمد.»
و اما چرا علی(ع) پسر پیامبر است؟ قصهای دارد. ابوطالب،
فقیر بود با آن که شیخ قریش بود. وقتی علی چشم به جهان گشود، محمد به سراغ عمویش
عباس رفت و پیشنهاد کرد برای سبک شدن بار ابوطالب، من سرپرستی علی را به عهده میگیرم
و تو سرپرستی جعفر را.
علی از همان نوزادی در دامان محمد پرورش یافت. خودش در
یکی از خطبههای نهجالبلاغه گزارش شیرین و زیبایی از آن روزگار داده است که:
«محمد آنقدر نگران پرستاری من بود که لقمهها را خود ریزریز میکرد و در دهان من میگذاشت.»
از یکی از ائمه اطهار پرسیدند: «چرا کنیه پیامبر
ابوالقاسم بود؟» فرمود: «ظاهری دارد و باطنی. ظاهرش این است که پیامبر پسری داشت
به نام قاسم [این پسر، در نوجوانی از دنیا رفت] و ابوالقاسم یعنی پدر قاسم اما باطنش
این است که قاسم یعنی قسمت کننده و این، لقب علی است زیرا او بهشت و دوزخ را قسمت
میکند [علی آنقدر خوب است که مهر ورزیدن به او جز از خوبان بر نمیآید و دشمنی با
او جز در قلب گندیده بدان جا نمیگیرد.] و چون علی(ع) را پیامبر پرورش داد نام آن
حضرت ابوالقاسم بودیعنی پدر قاسم یعنی پدر علی.»
این روزها بیش از هر زمان دیگری، این صفت پیامبرمان، پیش
چشمم میآید. قرآن میفرماید: «ویقولون هو اذن قل اذن خیرلکم: و [منافقان] میگویند: او گوش
است. بگو گوش خیر و نیکی برای شما هستم»
آن حضرت، هنری داشت که ما انسانها باید از او بیاموزیم.
او گوش بود یعنی آنقدر خوب و با تمام دلش، توجه به مخاطبش میکرد که مخاطب حس میکرد
با «خودش» طرف صحبت است، حس میکرد که خودمانیتر از خودش با پیامبر در جهان هیچ
کس نیست. یک بار پس از شهادت حضرت امیرمومنان علی –علیهالسلام – گذر یکی از اصحاب حضرت
به شام افتاد و معاویه از او خواست علی را برایش وصف کند. او ابتدا از این کار سر
باز زد، ولی اصرار معاویه، زبان آن صحابی را گشود و گفت و گفت تا آنجا که حاضران
همه گریستند، حتی معاویه با آن دل سنگش گریست و گفت: «مادر روزگار فرزندی چون علی هرگز
نخواهد زایید.» از جمله اوصاف علی که آن صحابی بازگو کرد یکی این بود: «وقتی با ما
بود آنقدر خود را به او نزدیک حس میکردیم که گمان میکردیم هیچ کس صمیمیتر از ما
با او در جهان نیست ولی وقتی در کاری وارد میشد که جدیت نیاز داشت، آنچنان هیبتی
داشت که اگر پرنده روی سرمان بود نمیپرید.»
حضرت رسول هم همینگونه بود. راز این حالت در او و
برادرش علی این است که توجه بیقید و شرط و حرمت قائل بودن برای دیگران فارغ از هر
منفعت و مصلحت شخصی، فقط برای کسی ممکن است که وارسته و بینیاز باشد. ما اگر به
دیگری محبت میورزیم، بالاخره نیازی به او داریم ولی کمال محبت، آن است که دیگران
را نه به خاطر نیازی که به آنها داریم بلکه به خاطر خودشان دوست داشته باشیم. این
نیاز، گاهی نیاز عاطفی است و فقط نیاز مادی را شامل نمی شود. ما وابستگی عاطفی را
با دوستی اشتباه میکنیم.
وابستگی عاطفی نوعی نیاز است اما دوستی نوعی شریک شدن در
اصل هستی و جذب وجودی است. کسی میتواند دیگران را فقط به خاطر خودشان و نه به سبب
هیچ نیازی دوست داشته باشد که واقعا هیچ نیازی نداشته باشد و از آنجا که تنها
خداوند است که بینیاز است، تنها کسانی که خدایی شده باشند، از درون بینیازند.
اتفاقا «رحمت» و «بینیازی» در قرآن، در کنار هم آمدهاند: « و ربک الغنی
ذوالرحمه و پروردگارت بینیاز رحمتآورنده است. » نکته دیگر و دقیقتر آن است که ما
فقط در صورتی «خود» دیگران را میتوانیم دوست داشته باشیم که ابتدا «خود»مان را
کشف کرده باشیم. هر کسی دیگران را در حد همان مرتبهای که از خودش شناخت دارد،
شناسایی میکند. توضیح آنکه هر کدام از ما شناختی بیواسطه و مستقیم از «من»
خودمان داریم. این «من» ممکن است به لحاظ زندگی اجتماعی ما تعاریف و عناوین متعددی
در ذهن ما برایش وجود داشته باشد، طبق آیه قرآن که خداوند میفرماید:
« و نفخت فیه من روحی از روح
خودم در او [آدم]
دمیدم
»، همه ما تجربهای از الوهیت در نهادمان داریم، منتها تا به شناخت اصل ذات خود
نرسیم، آن تجربه الوهیت را بازشناسایی نخواهیم کرد. از معجزات حضرت رسول (ص) – یکی
هم این جمله معروف ایشان است :«من عرف نفسه فقد عرف ربه هر که خودش را شناخت
پروردگارش را شناخته است.» و دیگری « یقولون هو اذن، قل اذن خیرلکم» میگویند او
گوش است بگو گوش خیر و نیکی برای شما هستم.»
آن حضرت آنقدر خوب و دقیق و با مهر و محبت و با توجه
کامل به سخنان دیگران گوش میسپرد که همه دوست داشتند با او درددل کنند و از او
درخواست ملاقات خصوصی میکردند.
آن قدر گفتوگوی خصوصی با آن حضرت، یعنی همان چیزی که ما
به آن «پچ پچ کردن و در گوشی صحبت کردن میگوییم و معادل عربیاش نجوا میشود»،
برای مردم آرامبخش و دلگشا بود و آنقدر حضرت برای این کار به مردم وقت اختصاص میدادند
که خداوند، همین را مایه آزمایش مردم کرد. خدا همیشه بر سر شیرینترین چیزها مردم
را آزمایش میکند: «ای کسانی که ایمان آوردهاید هرگاه بخواهید با پیامبر نجوا کنید
پیش از این کار باید صدقه بدهید.»
در تاریخ آمده است که پس از این آیه، مردم که به گفته
امام حسین «عبیدالدنیا»، بندگان دنیا هستند، ناگهان اقبالشان به نجوا با پیامبر کم
شد. در این میان یک نفر بود که از حضرت رسول پرسید: «آیا مبلغ معینی صدقه برای
گرفتن وقت خصوصی از شما لازم است؟» حضرت فرمودند: «خیر.» آن شخص پولی را که داشت،
به پول خرد تبدیل کرد تا بتواند بیشترین دفعات را از پیامبر وقت بگیرد و با آن
حضرت، در خلوت سخن بگوید. این شیفته مشتاق ، کسی نبود جز علی ابنابیطالب(ع).
او گوش است یعنی او خاموش است، او آنقدر سخن نمیگوید و
آنقدر ترجیح میدهد که گوش بسپارد به حرفهای دیگران که منافقان مدینه، در مورد آن
با طعنه سخن میگفتند. لابد آنها انتظار داشتند که محمد مثل هر پیشوای بشری دیگری مثل
هر سیاستمدار دیگری – همانگونه که امروز هم غالب سیاستمداران هستند – اهل خطابه و
سخنرانی باشد، بویژه آن که عرب آن روزگار، فرهنگی شفاهی داشت و مهمترین فضیلت
فرهنگی آنان، سخنوری بود (به مفهوم اعم آن که شاعری را هم شامل میشود). در این
میان با شخصی روبه رو شده بودند که سخنی آورده بود که همه پیش آن سپرانداخته
بودند، همه، همه شعرا و فصحا و بلغای عرب در برابر قرآن محمد دستها را بالا برده
بودند. عرب شبه جزیره، هفت شعر را که شاهکار شعرشان بود، نوشته بودند و از دیوار
کعبه آویزان کرده بودند. به این هفت شعر «معلقات سبع» میگفتند. (معلقه یعنی
آویزان شده از دیوار کعبه و سبع یعنی هفتگانه) وقتی این آیه نازل شد: «و قلنا یا
ارض ابلعی ماءک و یا سماء اقلعی و غیض الماء و قضی الامر و استوت علی الجودی: و
گفته شد ای زمین آب خود را فرو ببر و ای آسمان [از باران] خودداری کن و آب فروکاست
و فرمان گذارده شد و [کشتی] بر «جودی» قرار گرفت.»
مشرکان مکه شبانه رفتند و آن هفت شعر را از دیوار کعبه
پایین آوردند. حال چنین شخصی که چنان معجزهای از جنس سخن آورده است، خود «خاموش»
است و غالبا لب به سخن باز نمیکند و بیشتر گوش میدهد. «مردان خدا جامع اضدادند»
منبع:قدس
211008