خاطراتی از مرتضی
فاطمه زهرا(س) فرمودند با بچه من چه کار داری؟
پلك كه روي هم گذاشتم «بي بي فاطمه» (صلوات الله عليها) را به خواب ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه «بي بي» فرمود با بچه من چه كار داري؟ من باز از دست حوزه و سيد ناليدم...
يوسفعلي ميرشكاك
من يكي وقتي سر چند شماره از مجله سوره نامه تندي به سيد نوشتم كه يعني
من رفتم و راهي خانه شدم. حالم خيلي خراب بود. حسابي شاكي بودم.
پلك كه روي هم گذاشتم «بي بي فاطمه» (صلوات الله عليها) را به خواب
ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه «بي بي» فرمود با
بچه من چه كار داري؟ من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز «بي بي»
فرمود: با بچه من چه كار داري؟ براي بار سوم كه اين جمله را از زبان
مبارك «بي بي» شنيدم، از خواب پريدم. وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته
بود و اصلا به خود نبودم تا اينكه نامه اي از سيد دريافت كردم. سيد
نوشته بود: «يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري
كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم
هوايم را دارند» ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض
كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم و گفتم آنچه را
آن شب در خواب ديده بودم.
***
رضا رهگذر
زمستان سال 68 بود. در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند
كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود.
سالن پر بود از هنرمندان،
فيلمسازان، نويسندگان و ... در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه،
داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بي ادبي ميشد. من اين را فهميدم.
لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان
بيني روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگي است و حتما
منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم اما يك نفر نتوانست ساكت
بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا داري توهين ميكني؟!
همه سرها به سويش برگشت در رديفهاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با
سيمايي بسيار جذاب و نوراني. كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر
تنش. از بغل دستيام (سعيد رنجبر) پرسيدم: «آقا را ميشناسي؟»
گفت: «سيد مرتضي آويني است.»
***
رضا برجی
به یاد سقاسید دل پرخونی داشت، همراهانش با صدای «یارب»های او در نیمهشب آشنا بودند. پاسی از شب كه میگذشت، در انتظار صدای نالههای آوینی
چشمانشان را باز میكردند مرتضی مرثیهسرا بود، دلی عاشورایی داشت قصه
وصال، روح بیتابش را عاشق میساخت. یكبار در دوكوهه به او گفتم: شهید
داوود یكبار در زمین خیس پادگان به زمین افتاد و گریه كرد وقتی علت
گریهاش را پرسیدم، پاسخ داد:«یاد عباس (ع) افتادم كه هنگام به زمین
افتادن دست نداشت، حتماً خیلی سخت به زمین افتاده است. با شنیدن این
سخن گریه مجال صحبت را از مرتضی گرفت، همانجا در پادگان نشست، ساعتها
به یاد غربت عباسبنعلی (ع) و داوود گریست. گوئی پردههای غیب را از
چشمانش گرفته بودند، داوود را در زمین صبحگاه میدید. لب به سخن گشود،
داوود باید میرفت. برخاست، پا برجای گامهای داوود نهاد. مرتضی مردی
آسمانی بود كه پای بر خاك داشت