۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۱ : ۰۶
یکم محرم
«عبیدالله حُر جعفی نگاه از خیمه گاه کاروانیان گرفت و به تیمار اسب پرداخت.
زمانی نگذشت که صدایی او را خواند.
گفت: عبیدالله حُر جعفی، گِران ارمغانی برایت آورده ام اگر بپذیری؟
گفت: از جانب چه کس؟ اصلاً تو کیستی؟
گفت: حجاج بن مَسروق! از جانب حسین بن علی. او ترا به یاری میطلبد.
گفت: یاری او در توان من نیست. وانگهی، اگر جنگی در بگیرد به یقین همه تان کشته می شوید.
حجاج گفت: میخواهد تو را ببیند.
گفت: نه دوست دارم او مرا ببیند و نه من او را!
حجاج لحظاتی به او نگریست، سپس به جانب خیمهگاه روان شد.
عبیدالله نگاه از او گرفت و تیمار اسب را ادامه داد.
لحظاتی گذشت و صدای قافله سالار او را به خود آورد.
گفت: فرزند حُر! در دوران عمرت گناهان و خطاهای زیادی مرتکب شدی، میخواهی از خطاها و گناه هایت توبه کنی؟
گفت: چگونه؟
گفت: فرزند دختر پیامبرت را یاری کن و در رکاب او با دشمنانش بجنگ.
عبیدالله گفت: بخدا قسم، فرمان بری و پیروی از تو، سعادت و خوشبختی ابدی است اما یاری من سودی به حالت ندارد. در کوفه هم کسی را مصمم به یاری ات ندیدم. مرا معاف کن، که از مرگ بسیار گریزانم.
گفت: اگر شهید نشوی می میری!
گفت: از من بگذر، در عوض اسب تیزپایی دارم که به تو می بخشم.
قافله سالار نگاهی به او کرد.
گفت: حال که تو از نثار جانت در راه ما امتناع میکنی، ما نه به تو نیاز داریم و نه به اسب تو.
و حرکت کرد، چند قدم برداشت، و سپس ایستاد و نگاه سوی عبیدالله گرداند.
گفت: تا میتوانی خودت را به دور دست ها برسان و از اینجا دور باش تا صدای یاری خواهی ما را نشنوی. بخدا سوگند اگر کسی صدای یاری خواهی ما را بشنود و به یاری ما نشتابد، خدا به آتش جهنم او را عذاب میکند.»
منبع:مهر