عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۶۳۴۷۳
تاریخ انتشار : ۲۲ مهر ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۵
گزارشی از چهارمین شب از شب های شعر آئینی "بر آستان اشک "
استاد محمدعلی مجاهدی، حاج علی انسانی، مرتضی امیری اسفندقه، مهدی رحیمی، علی داودی، امیر یوسف نیا و سید علی رکن الدین میهمانان چهارمین شب " بر آستان اشک " بودند.
گزارش تصویری

عقیق: مراسم شب های شعر آئینی «بر آستان اشک» با حضور حاج علی انسانی و محمد علی مجاهدی متخلص به پروانه در فرهنگسرای اندیشه برگزار شد.

به گزارش عقیق، در چهارمین شب این برنامه که با موضوع و محوریت حضرت علی اکبر (ع) برگزار شد، استاد محمدعلی مجاهدی، حاج علی انسانی، مرتضی امیری اسفندقه، مهدی رحیمی، علی داودی، امیر یوسف نیا و سید علی رکن الدین حضور داشتند و به شعر خوانی و مدیحه سرایی در رثای سالار شهیدان پرداختند.

در ابتدای این مراسم برگزارکنندگان همایش، حدیث شریف کساء را تلاوت کردند. در شب چهارم هم مهدی زنگنه و محمود حبیبی کسبی اجرای برنامه شب شعر آئینی «بر آستان اشک» را بر عهده داشتند و محمود حبیبی به عنوان حسن مطلع برنامه، غزلی از سعدی شیرازی را قرائت کرد که:


سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی

شبم به روی تو روزست و دیده ها به تو روشن

و ان هجرت سواء عشیتی غداتی

اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم

مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی

من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم

اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی

شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد

و قد تفتش عین الحیوه فی الظلمات

فکم تمرر عیشی و انت حامل شهد

جواب تلخ بدیعست از آن دهان نباتی

نه پنج روزه عمرست عشق روی تو ما را

وجدت رائحه الود ان شممت رفاتی

وصفت کل ملیح کما یحب و یرضی

محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی

اخاف منک و ارجوا و استغیث و ادنو

که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی

ز چشم دوست فتادم به کامه دل دشمن

احبتی هجرونی کما تشاء عداتی

 

سپس مهدی زنگنه، مجری دیگر برنامه، شعری از ژولیده را قرائت کرد:

الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم

نه تنها سر برایت بلكه از سر بهتر آوردم

پی ابقاء قَد قامَت به ظهر روز عاشورا

برای گفتن اللّه اكبر، اكبر آوردم

برای كشتن دونان به دشت كربلا یا رب

چو عباس همایون فر، امیر لشگر آوردم

پی آزادی نسل جوان از بند استعمار

برادرزاده ای چون قاسم فرخ فر آوردم

علی را در غدیر خم، نبی بگرفت روی دست

ولی من روی دست خود، علی اصغر آوردم

اگر با كشتن من دین تو جاوید می گردد

برای خنجر شمر ستمگر حنجر آوردم

برای آن كه قرآنت نگردد پایمال خصم

برای سُمّ مركب ها، خدایا پیكر آوردم

علی انگشتر خود را به سائل داد اما من

برای ساربان انگشت با انگشتر آوردم

به پاس حرمت بوسیدن لب های پیغمبر

لبانی تشنه یا رب بهر چوب خیزر آوردم

حسن را گر كه از لخت جگر آكنده شد طشتی

من اینك سر برای زینت طشت زر آوردم

برای آن كه همدردی كنم با مادرم زهرا

برای خوردن سیلی، سه ساله دختر آوردم

من ژولیده می گویم، حسین بن علی گفتا:

الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم

 

در این برنامه ابتدا از سعید یوسف نیا دعوت شد تا شعر عاشورایی خود را قرائت کند. یوسف نیا هم بخشی از هفت بند نی را خواند، با این مضمون که:


از آسمان به جان تو وقتی خبر رسید

فریاد کرد کعبه که وقت سفر رسید

از خود سفر کنید که فصل یگانگی ست

اکنون بهار رفتن از آیینه سر رسید

وقت طواف کعبه غمی بر دلت نشست

برخاستی که وقت طوافی دگر رسید

"ای یار! آن شراب مگر چند ساله بود؟"

این می اگر رسید به خون جگر رسید

از شرم بانگ العطشت آب شد فرات

آبی که سیل گشت و به کوه و کمر رسید

نور بهشت بود، نه کابوس سرنوشت

تیر سه شعبه ای که به داد پسر رسید

آوازه ی نماز تو از نینوا گذشت

سعی صفا و مروه ات آخر به سر رسید

ذی الحجه ی حلال تو ماه حرام شد

تا حج ناتمام تو حج تمام شد

قلب تو گر چه تالی توفان آتش است

عهد تو عهد آب، نه پیمان آتش است

هرگز کسی نگفته که از خیر، شر رسید

لب های تشنه ی تو گلستان آتش است

این سربریده سرو، در این باغ داغدار

افسرده نیست، سر به گریبان آتش است

واحه به واحه آب، پر افشان تشنگی

خیمه به خیمه خاک پریشان آتش است

در جستجوی رود شرر خیز جان توست

این داغ بی فروغ که در جان آتش است

با خصم خویش نیز مدارا کند به مهر

این میزبان آب که مهمان آتش است

ای بغض سرگشاده ی اسرار مرتضی

اندوه چاه، مَحرم باران آتش است

خون تو مست باده ناب غدیر عشق

میراث دار زخم عمیق امیر عشق

روحی که سبز رفته از این خاک، ماندنی ست

جانی که سرخ مانده در این تن، فشاندنی ست

ای مهربان که جان تو از نور مطلق است

در قلب خاک شب زده، مهر تو ماندنی ست

حقی که با تو نیست نه حق است، باطل است

باری حق است آنچه ز باطل، ستاندنی ست

دستی که عاجزانه نجوید تو را پلید

چشمی که عاشقانه نگرید تو را دنی ست

وقتی که عشق، قاری قرآن کربلاست

بر رحل نیزه، آیه معراج، خواندنی ست

از هرم تشنگیت، دل آفتاب سوخت

تنها به آتش، آتش عشقت نشاندنی ست

سعی صفا و مروه ات آخر به سر رسید

بار سر است آنچه به منزل رساندنی ست

هفت آسمان شکسته و حیران به پای توست

شرح شکوه عشق تو در کربلای توست

ماه و ستاره عاشق دیدار عشق توست

خورشید، غرق دیده ی بیدار عشق توست

باریدنی ست خون تو تا حشر، بر زمین

در قلب آسمان، غم خونبار عشق توست

مهر مجسم است، جوان پیر کربلا

آری حبیب، مظهر اظهار عشق توست

این کیست بر شهادت تو بوسه داد و رفت؟

این خواهر غریب، پرستار عشق توست

دستی چنین برادر و یاور، یگانه است

دستی که تا همیشه علمدار عشق توست

عمری اسیر بود، تو را دید و پر کشید

آزاده ای که در دلش اسرار عشق توست

این بار سوگ نیست که بر شانه های ماست

بر دوش ما حماسه ی پر بار عشق توست

ای تا همیشه زنده! محرم عزای ماست

این گریه ها برای تو هرگز، برای ماست

 

پس از شعر سعید یوسف نیا، مهدی زنگنه خواند:

ابریم که ارث پدری مان اشک است

مشق شب و درس سحری مان اشک است

هرکس به زبان خود سخن می گوید

ما نیز زبان مادری مان اشک است

 

این بار نوبت مرتضی امیری استفندقه بود تا قصیده عاشورایی خود را بخواند. امیری اسفندقه قبل از شعر خوانی از دوران کودکی خود یاد کرد و گفت: «در دوران کودکی ام هر بار که ماجراهای مبارزه امام حسین (ع) و یزید را می دیدم، با خودم می گفتم چرا یک بار هم یزید کشته نمی شود؟ و با همین فکرها شعرهایی می گفتم که چرا یزید نمی میرد و چرا در دنیا ابن زیاد، زیاد است؟» و ادامه داد: «به مرور زمان متوجه شدم که هرچه صفت خوب است امام حسینی است و هرچه صفت بد وجود دارد، یزیدی است و سعی کردم صفات حسینی را در خودم پرورش بدهم و هنوز هم مشغولم. گاهی همه صفات خوب در وجودم جمع می شود و تبدیل به قطره اشکی برای امام حسین (ع) می شود. هروقت گریه ام نمی گیرد با خودم می گویم که چرا اینقدر بد شده ام که نمی توانم گریه کنم.» و سپس قصیده ای خواند با این مضمون که:

ماه محرم آمده باید دگر شوم

باید به خود بیایم و زیر و زبر شوم

باید سبک عبور کنم از خیال سود

باید خلاص از تب و تاب ضرر شوم

آزاد از مثلث تزویر و زور و زر

آزاد از هر آنچه نقوش و صور شوم

باید عوض شوم چه به چپ چه به راست، ها

بهتر اگر نمی شود از بد بتر شوم

از بد بتر چرا شوم اما؟ محرم است

از خوب می شود که در این ماه، سر شوم

این ماه می شود که شوم چیز دیگری

یک چیز دیگری که ندانم اگر شوم

یک چیز دیگری که نباید به وهم هم

یعنی که نه فرشته شوم نه بشر شوم

خیر مجسم است محرم، بعید نیست

این ماه، تا ابد تهی از هرچه شرشوم

حتی اگر یزیدیم و در سپاه کفر

چون حر، بعید نیست شهید نظر شوم

شب با یزید باشم و فردای انتخاب

قربانی حسین، نخستین نفر شوم

اینک، ندای: «کیست که یاری کند مرا»

ماه محرم است مبادا که کر شوم

ماه محرم است که بیتاب جستجو

در خود همه فرو روم از خویش بر شوم

وقتش رسیده است بگیرم علم به دوش

تکیه به تکیه سینه زنان نوحه گر شوم

وقتش رسیده است که چون باد روضه خوان

کوچه به کوچه مویه کنان در به در شوم

وقتش رسیده است خرابه خرابه آه

وقتش رسیده لاله کوه و کمر شوم

فرزند من کجاست؟ چه دارد؟ چه می کند؟

ماه محرم است نباید پدر شوم

آیا پدر که خاک بر او خوش _ چه گفت و رفت؟

ماه محرم است، نباید پسر شوم

باید که بی خبر شوم از هرچه هست و نیست

از ماجرای خون خدا باخبر شوم

ماه محرم است نباید هبا روم

ماه محرم است نباید هدر شوم

وقتش رسیده است که خلع جسد کنم

وقتش رسیده است که از خود بدر شوم

بر موج گریه، چشم در این ماه، حفره ای است

باید که سرخ، لایق چشمان تر شوم

باید که چشم داشته باشم نه حفره، ها!

باید شراب گریه خون جگر شوم

بر سوز آه، سینه در این ماه، دوزخ است

باید که گرم، در خور شعله، شرر شوم

باید که سینه داشته باشم نه دوزخ، آه

باید لهیب آتش آه سحر شوم

آتش گرفته خیمه _ داماد کربلا

سینه به سینه سوز شوم، شعله ور شوم

بارانی است دیده خاتون اهل بیت

چشمه به چشمه اشک شوم پرده در شوم

وقتش رسیده است که با گریه بر حسین

چون قصه حسین به عالم سمر شوم

وقتش رسیده است که آیینه دار شمس

وقتش رسیده است غلام قمر شوم

دور سر بریده تن پاره علی

پرواز را کبوتر بی بال و پر شوم

تشییع دستهای علمدار آب را

وقتش رسیده است که آسیمه سر شوم

وقتش رسیده خطبه شوم، خطبه ای بلیغ

وقتش رسیده شعر شوم، شعر تر شوم

وقتش رسیده شاعر و شمشیر و هو! هلا!

وقتش رسیده شیر شوم شیر نر شوم

ماه محرم آمد و محرم شدم به تیغ

آماده ام که محرم خون و خطر شوم

با ناله ی حضرت سجاد از سحر

تا شام سرخ آمده ام، همسفر شوم

ماه محرم است و نماز حسین را

آماده ام، حواله اگر شد، سپر شوم

وقتش رسیده است یزید پلید را

همچون زبان زینب کبری تشر شوم

وقتش رسیده است که در چشم ابن سعد

چونان به چشم شعر لعین نیشتر شوم

وقتش رسیده حرمله نابکار را

گردن به شعر گیرم و تیر و تبر شوم

مرد خدا به غیر شهادت هنر نداشت

وقتش رسیده است که اهل هنر شوم

وقتش رسیده است که مختارگونه سرخ

با قاتلان خون خدا در کمر شوم

یعنی به کینه خواهی اولاد فاطمه (س)

شمشیر بر کشم به شب و حمله ور شوم

قرعه به نام من اگر افتد، خوشا که من

خونی قوم بی نسب بی گهر شوم

با دست من خدا بکشد زنده زندشان

من، پل برای رفتنشان تا سقر شوم

از اسبشان به زیر در آرم به چابکی

در خونشان به شیرجهی تند تر شوم

بر تن کنم به رزم ستم چار آینه

چشته خوران بی سر و پا را چغر شوم

چیزی به جا نمانمشان از چهاربند

زی چار میخ نکبتشان راهبر شوم

سرهایشان به نیزه بر آرم یکی یکی

حکم قصاص، حکم قضا و قدر شوم

آتش کشم به خیمه و خرگاهشان به خشم

نیزه به نیزه در پیششان سر به سر شوم

شیر ؟ از عسل بچشم طعم مرگ را

در کامشان به تعمد قوی فجر شوم

سقای مرگشان شوم از جانب خدای

رهبانشان به مهلکه جوی و جر شوم

ماه محرم آمده پا در رکاب خون

در خون خویش آمده ام مستقر شوم

بر چشم دشمنان قسم خورده علی (ع)

مانند تیر آمده ام کارگر شوم

با این جماعت عقب افتاده جهول

یک کوچه هم مباد، شبی هم گذر شوم

نداند! نمی توانم هرگز نمی شود

از تو به جهل، آدم عصر حجر شوم

تیزند و تند و تمسخر و طعنه طریقتشان

نه! نه! نمی توانم، شیر و شکر شوم

نرمش گذشته از من و با این گروه سخت

نه! نه! نمی توانم از این نرمتر شوم

پس بهتر است صاعقه باشم به چشمشان

پر هیب مرگشان هم در هر مقر شوم

از سایه ام هراس بیفتد به خوابشان

کابوسشان هر آینه از هر نظر شوم

ماه محرم آمد و افسوس می رود

آماده ام که راهی ماه صفر شوم

 

بخشی از شعر عمان سامانی آغازگر بخش بعدی شب شعر «بر آستان اشک» بود که حبیبی کسبی آن را خواند:

بازم اندر هر قدم در ذكر شاه

از تعلق گردي آيد سد راه

پيش مطلب سد بابي مي شود

چهر مقصد را حجابي مي شود

ساقي اي منظور جان افروز من

اي تو آن پير تعلق سوز من

درده آن صهباي جان پرورد را

خوش به آبي بر نشان اين گرد را

تا كه ذكر شاه جانبازان كنم

روي دل با خانه پردازان كنم

آن به رتبت موجد لوح و قلم

وآن به جانبازي ز جانبازان علم

بر هدف تير مراد خود نشاند

گرد هستي را بكلي برفشاند

كرد ايثار آنچه گرد آورده بود

سوخت هرچه آن آرزو را پرده بود

چشم پوشيد از همه آزادگان

از برادر وز برادرزادگان

از تعلق پرده ي ديگر نماند

سد راهي جز علي اكبر نماند

اجتهادي داشت از اندازه بيش

كان يكي را نيز بردارد ز پيش

آمد اكبر با رخ افروخته

خرمن آزادگان را سوخته

ماه رويش كرده از غيرت عرق

همچو شبنم صبحدم بر گل ورق

بر رخ افشان كرده زلف پر گرده

لاله را پوشيده از سنبل زره

نرگسش سرمست در غارتگري

سوده مشك تر به گلبرگ طري

آمد و افتاد از ره با شتاب

همچو طفل اشك بر دامان باب

كاي پدرجان، همرهان بستند بار

ماند بار افتاده اندر رهگذار

هر يك از احباب سر خوش در قصور

وز طرب پيچان سر زلفين حور

گامزن در سايه ي طوبي همه

جا مزن با يار كروبي همه

قاسم و عبدالله و عباس و عون

آستين افشان ز رفعت بر دو كون

دير شد هنگام رفتن اي پدر

رخصتي گر هست باري، زودتر

در جواب از تنگ شكر قند ريخت

شكر از لبهاي شكر خند ريخت

گفت: كاي فرزند، مقبل آمدي

آفت جان رهزن دل آمدي

كرده اي از حق تجلي اي پسر

زين تجلي فتنه ها داري بسر

راست بهر فتنه قامت كرده اي

وه كزين قامت، قيامت كرده اي

نرگست با لاله در طنازي است

سنبلت با ارغوان در بازي است

از رخت مست غرورم مي كني

از مزار خويش، دورم مي كني

گه دلم پيش تو گاهي پيش اوست

رو كه با يك دل نمي گنجد دو دوست

بيش از اين باب دلم را خون مكن

زاده ي ليلي، مرا مجنون مكن

پشت پا بر ساغر حالم مزن

نيش بر دل، سنگ بر بالم مزن

خاك غم، بر قرق بخت دل مريز

بس نمك بر لخت لخت دل مريز

همچو چشم خود به قلب دل متاز

همچو زلف خود پريشانم مساز

حايل ره مانع مقصد مشو

بر سر راه محبت سد مشو

لن تنال البر حتي تنفقوا

بعد از آن مما تحبون گويد او

نيست اندر بزرم آن والا نگار

از تو بهتر گوهري بهر نثار

هر چه از اوست سد راه من

آن بت است و غيرت من بت شكن

جان رهين و دل اسير چهر تست

مانع راه محبت مهر تست

آن حجاب از پيش چون دور افكني

من تو هستم، در حقيقت تو مني

چون ترا او خواهد از من رو نما

رو نما شو جانب او رو نما

 

سپس استاد محمد علی مجاهدی برای شعرخوانی دعوت شد و این گونه خواند:


کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده

در دل دریای دشمن بی مهابا ایستاده

لرزه می افتد به جان خیل دشمن از خروشش

وز نهیبش قلب هستی، نبض دنیا ایستاده

می گذارد پای بر فرق شط از دریا دلی ها

وه چه بشکوه و تماشایی است دریا ایستاده

گر چه زینب زیر بار داغ ها از پا نشسته

تکیه کرده بر عمود خیمه ها، تا ایستاده

او که دارد فطرتی نازک تر از آیینه حتی

در مصاف خصم؛ چون کوهی ز خارا ایستاده

با غریو «ما رایت فی البلا الا جمیلا»

پیش روی آن همه زشتی چه زیبا ایستاده!

از قیام کربلا این درس را آموخت باید:

ظلم را نتوان ز پا انداخت الا ایستاده

این پیام تک سوار ظهر عاشوراست یاران:

مرگ در فرهنگ ما زیباست اما ایستاده

***

این شعرهای سرخ به دفتر یکی یکی

آتش طبیعت اند و سمندر یکی یکی

با رنگ وبوی خوی خلیلانه بارها

گل کرده اند در دل آذر یکی یکی

گلبرگ لاله نیست که دل پاره های ماست

در برکه های اشک شناور یکی یکی

عمریست سر سپرده ی عشقیم و می نهیم

بر شانه ی ضریح شما سر یکی یکی

تا صحن چشم های شما پر کشیده ایم

در هر سحر شبیه کبوتر یکی یکی

حالا که پر شده است حسینیه های عرش

از بوی سیب ویاس معطر یکی یکی...

حس میکنم به فیض اجابت رسیده اند

"أمن یجیب" این همه مضطر یکی یکی

ای برتر از مجال زمانها که رفته ای ...

از باور زمانه فراتر یکی یکی

پیداست در زلالی طور حضورتان

سینایی از تجلی داور یکی یکی

آن شب نشست بردل خواهر یکی یکی

غم های بیشمار برادر یکی یکی

در تنگنای خاطر او خیمه میزدند

انبوهی از مرارت مادر یکی یکی

برداشتند پرده همان شب ستام ها

از ماجرای گریه ی حیدر یکی یکی

وقتی تمام دلهره ها را شماره کرد

در آسمان اشک چو اختر یکی یکی

دلشوره های قافله ی بی پناه ، آه

آن شب شدند قسمت خواهر یکی یکی

گودال و زخم و حنجره ی پاره پاره را

خون زد رقم به نام برادر یکی یکی

از غیرت وشرافت وعشق و حماسه نیز

برداشتند سهم برابر یکی یکی

فردا که آفتاب برآمد غروب کرد

هفتادو دو ستاره ی پرپر یکی یکی

زیر گلوی حرمله ها را نشانه رفت

 لبخند کودکانه ی اصغر یکی یکی

سیراب کرد علقمه را شط تشنه را

با یک نگاه مرد دلاور یکی یکی

بر قامت حماسه ی او رشک میبرند

دردا که در هجوم تبرها قلم شدند

آن نخل های سبز تناور یکی یکی

با منکران بگوی که قامت قیامتان

حل کردند مشکل محشر یکی یکی

امشب نسیم میرسد از راه تا مگر

بر دوش هر سری بنهد سر یکی یکی

چشم فلک ندیده که شب هفده آفتاب

آن هم ز فرق نیزه زند سر یکی یکی

محراب مانده مات که از عرش نیزه ها

می ساختند عرشه ی منبر یکی یکی

آن شب فرات وعلقمه دریا گریستند

در سوگ آن سلاله ی کوثر یکی یکی

وقتی که آفتاب به ویرانه می دمید

گردون شمرد تا سحر اختر یکی یکی

هفتاد زخم کاریش انگار میشکفت

در چشم خون گرفته ی دختر یکی یکی

عنوان فصل فصل سفرنامه های اوست

گلپونه های مانده به دفتر یکی یکی

زینب! که از خروش عصای تو تا هنوز

لرزد بنای هرچه ستمگر یکی یکی

با یک نهیب صف شکنت عرصه های کفر

خالی شد از سوار و تکاور یکی یکی

دژ های دیر پای بر آن قله های دور

می شد بدون حمله مسخر یکی یکی

طوفان خطبه های تو آباد کرده بود

در شام و کوفه آن همه سنگر یکی یکی

پرتاب می شدند تمام شهاب ها

از آسمان شبیه منور یکی یکی

تا مشعلی شوند فرا راه کاروان

در موقع عبور ز معبر یکی یکی

 

مهدی رحیمی، شاعر جوان آئینی، یکی دیگر از شاعرانی بود که در شب چهارم «بر آستان اشک» شعرخوانی کرد:


درجهان دیگر غریبی نیست بعد از کربلا

زندگی جز ناشکیبی نیست بعد از کربلا

زندگی تکرار دیروز است و امروزی که نیست

چون که در فردا نصیبی نیست بعد از کربلا

گر که معیار طبابت تربت کرب و بلاست

هرچه می گردم طبیبی نیست بعد از کربلا

دوستی ها دشمنی های به ظاهر دوستی ست

واقعا دیگر «حبیبی» نیست بعد از کربلا

بر مشامم می رسد...هرهفته درهیأت ولی

درحقیقت بوی سیبی نیست بعد از کربلا

از گلوی کوچک شش ماهه وقتی که گذشت

ظلم هم چیز عجیبی نیست بعد از کربلا

روضه ی گودال هم تنها همین یک جمله است

اسب حیوان نجیبی نیست بعد از کربلا

***

که گفته بال کبوتر اضافه آمده است

فقط ز جسم تو یک سر اضافه آمده است

برای کشتن تو چون که چون پیامبری

کمان به دست دو لشگر اضافه آمده است

یکی خمیده چو زهرا و دیگری لیلا

چرا کنار تو مادر اضافه آمده است

فقط به روی عبا وقت جمع کردن تو

چه قدر پاره ی پیکر اضافه آمده است

***

تیر آه از نهاد پدر در بیاورد

وقتی سر از گلوی پسر در بیاورد

بی شک برای بردن زیر گلوی تو

حق دارد اینکه تیر سه پر در بیاورد

از تیر گفته اند به کرات شاعران

آنجا که از گلوی تو سر در بیاورد

اما نگفته اند که ارباب از گلوت

باید که تیر را به هنر در بیاورد

ای کاش حرمله بنشیند مگر خودش

این تیر را به تیر دگر در بیاورد

هم که سه شعبه است همینکه سه شعله است

یعنی دمار از سه نفر در بیاورد

 

علی داوودی هم شاعر بعدی در شب چهارم «بر آستان اشک» بود که بخشی از قصیده عاشورایی خود را خواند:

اگر خنجر ببارد دوست دارم

اگر زخمی بكارد دوست دارم

مرا ای تیغ ها در بر بگیرید

اگر او دوست دارد، دوست دارم

***

عمر من ذره ذره می کاهد

دل من باز روضه می خواهد

باز بی روضه قلبها مرده

روضه ما را به کربلا برده

حال بی روضه سخت حال بدیست

زنده بی روضه مرده ابدیست

باز بی روضه سینه ها تنگ است

طاقتی نیست، دل مگر سنگ است

روضه خوانیم این نشانه ماست

که حسینیه راه خانه ماست

روضه گفتم بریده شد جگرم

به فدایت، بریده باد سرم

روضه حال و هوای پر زدن است

روضه خوان هم شهید بی کفن است

روضه رضوان ماست، باب خداست

غم گلستان ماست، باغ خداست

نفس و شور و جان ما روضه است

اذن باب الجنان ما روضه است

نه فقط قوت، آب و نان روضه است

معنی جوشش جهان روضه است

اشک با روضه ها روان شده است

چشم ها چشمه جهان شده است

دل من با شما زبان وا کرد

قطره را شوق عشق دریا کرد

خاک روضه سرشته در گل ما

گل روضه شکفته در دل ما

ذوق ما گریه، مرد این هنریم

روضه خوانیم ما، دو چشم تریم

روضه خوانیم ما، عزاداریم

غیر این در بگو کجا داریم

ما کجا و هوای صحبت دوست

در هوای تو ما هواداریم

تا که آوارگی شده است مقام

ما مقیمیم در خرابه شام

ما شقایق تبار دلخونیم

نام ما چیست؟ جمله مجنونیم

من خودم روضه خوان حال خودم

من خودم خسته از ملال خودم

تیر خورده است گوییا مشکم

گریه دار است چشم بی اشکم

گریه دارست دست بی یاری

کاش می شد شوم علمداری

نه فقط بوده به زائر حرمت

دل من بوده روضه خوان غمت

ای شه مهربان، امیر کریم

نظری، فیض گریه ای ببریم

ما هواخواه نام پاک توییم

گر بخوانی همه هلاک توییم

ما هلاک توییم بی کفنیم

دست بر سینه ایم، سینه زنیم

 

سپس سید علی رکن الدین به شعرخوانی پرداخت:

از روبروی چشم ترم رفت به میدان

یا راد یوسف! پسرم رفت به میدان

گویند جگرگوشه بابا پسر اوست

فریاد خدایا جگرم رفته به میدان

عمر دگرم بود در این موسم پیری

ای وای که عمر دگرم رفت به میدان

یک بوسه به من نه، که دو دنیا به پدر داد

این موی شد آقای کرم رفت به میدان

آقای جوانان بهشت از نفس افتاد

آقای جوانان حرم رفت به میدان

 

حسن ختام چهارمین شب «بر آستان اشک» شعرخوانی و مرثیه خوانی حاج علی انسانی بود که با استقبال حضار مواجه شد. حاج علی انسانی در ابتدا بر لزوم شکرگزاری از والدین تاکید کرد و گفت: «حاج مرشد چلویی به خوبی سرود که: من غم مهر حسین(ع) با شیر از مادر گرفتم.»

من سینه ام از شور غمت پر باشد

هرچند که طفلم، به کفم در باشد

من از ره تکیه می روم سوی خدا

این راه به حق راه میانبر باشد

***

گم کرده ای دلم داشت هر سو نگاه انداخت

چشمم ندید رنگی پیداتر از سیاهی

لیلی زمانه ای بود، مجنون فسانه ای شد

مجنون دل ندارد لیلاتر از سیاهی

پرچم بسی علم بود یک چند و سرنگون شد

بیرق ندیده دستی زیباتر از سیاهی

خواندیم شعرها را، دیدیم رنگ ها را

نیست خواناتر از کتیبه ، ماناتر از سیاهی

تنها نه در تکایا، از داغ خشک کامان

شد چشم مردم از خون هر جا تر از سیاهی

یک سر سیاه پوشند قدوسیان بالا

یعنی که نیست رنگی بالاتر از سیاهی

 

پس از مداحی حاج علی انسانی، مراسم قرعه کشی کمک هزینه سفر عتبات عالیات انجام شد و یک نفر از حضار برنده این جایزه شد.

 


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین