۰۶ آذر ۱۴۰۳ ۲۵ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۸ : ۲۰
پیامبر (صلی الله علیه و آله) تبسم كردند، ما خواستیم به اعرابی حمله كنیم كه آن حضرت با اشاره ما را منع فرمودند. اعرابی گفت: "تو گمان میكنی پیامبری؟ نشانه و دلیل نبوت تو چیست؟" رسول خدا فرمودند:"اگر دوست داشته باشی عضوی از اعضاء من به تو خبر دهد تا برهانم كاملتر شود."
اعرابی پرسید: "مگر عضو میتواند سخن بگوید؟" پیامبر فرمود:" آری، ای حسن! برخیز". آن مرد امام حسن (علیه السلام )را به خاطر كودكیش، كوچك شمرد و گفت:" پیامبر فرزند كوچكی را میآورد و بلند میكند تا با من تكلم كند. پیامبر فرمودند:" تو او را به آنچه اراده كردهای دانا خواهی یافت." امام حسن (علیه السلام) شروع به تكلم كرد و فرمود: "مهلا یا اعرابی!
ما غبیا سألتَ وابن غبی بل فقیها اذن و انت الجهول
فان تك قد جهلت فان عندی شفأ الجهل ما سال السؤول
و بحرا لاتقســمه الدوالی تراثا كان اورثــه الرسول
آرام باش ای اعرابی! تو از انسانی كند ذهن و فرزند شخص كند ذهن سؤال نكردی، بلكه از یك فقیه و دانشمند سؤال كردهای؛ ولی تو جاهل و نادانی.
پس اگر تو نادانی، همانا شفای جهل تو نزد من است؛ زمانی كه سؤال كنندهای سؤال كند. دریای علمی نزد من است كه آن را با هیچ ظرفی نمیتوان تقسیم كرد و این ارثی است كه پیامبر (صلی الله علیه و آل)ه از خود به جای گذاشته است. "
سپس فرمودند:" هر آینه زبانت را باز كردی و از حد خود فراتر رفتی و خود را فریفتی، ولی از اینجا نمیروی مگر اینكه ایمان میآوری، اگر خدا بخواهد. "
بعد از آن، امام (علیه السلام) جزء به جزء وقایعی را كه برای او اتفاق افتاده بود، بیان كرد و فرمود: "شما درمیان قومتان اجتماع كردید و گمان كردید كه پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرزندی ندارد و عرب هم از او بیزار است، لذا خون خواهی ندارد و تو خواستی او را بكشی و نیزهات را برداشتی، ولی راه بر تو سختشد، در عین حال از تصمیم خود منصرف نشدی و در حال ترس و واهمه به سوی ما آمدی. من به تو از سفرت خبر میدهم كه در شبی صاف و بدون ابر خارج شدی، ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و تاریكی شب بیشتر شد و باران شروع به باریدن كرد و تو با دلتنگی تمام باقی ماندی و ستارهای در آسمان نمیدیدی تا بواسطه آن راه را پیدا كنی..."
مرد عرب با تعجب گفت: "ای كودك! این خبرها را از كجا گفتی؟ تو از تاریكی و سیاهی قلب من پرده برداشتی، گویا تو مرا نظاره كرده بودی و از حالات من چیزی بر تو مخفی نیست; چنان كه گویی این علم غیب است."
سپس آن مرد به دست امام حسن (علیه السلام) مسلمان شد و رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) مقداری قرآن به او آموخت و او از پیامبر اجازه گرفت و به سوی قوم و قبیله خود بازگشت و عدهای را به دین اسلام وارد كرد.
بعد از آن، هر موقع كه امام حسن (علیه السلام) را میدیدند، خطاب به ایشان میگفتند: همانا به امام حسن (علیه السلام) نعمتی عطا شده كه به احدی داده نشده است."»
کدخبرنگار:212006