۰۶ آذر ۱۴۰۳ ۲۵ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۴ : ۰۲
من که عشق نمی دانستم !!
میدانستم آقا ؟؟ تو یادم دادی. آمدی کنار گوشم گفتی: بنویسـ ـــــــــــــ ....
من هم نوشتم.
گفتی غلط است، باید نمره قبولی بگیری.
آمدم کربلا. نمره قبولی ندادی. عشق را از بر کردم، باز هم ندادی...
انصافت را خوش آقا جان!!
این منی که حالا این نوشته ها را برای تو رج به رج می بافد، چله گرفته است.
به جان علمدارت چهل زخم که روی این روح بی صاحبِ من خورده است چیز کمی نیست...
این چهل بار غزل نوشتن و چهل بار شاعر شدن چیز کمی نیست آقا ...
این که چهل بار تشنگی را قافیه غزلهایم کنم، کم نیست!
اینکه چهل بار بنشینم مدام از روی عشق دیکته بنویسم و دست آخر هم ردم کنی، کم نیست...
آقا، چهل بار مردن کم است؟!
به والله کم نیست...
شاعری که چهل بار بمیرد و زنده شود، دیگر شاعر نیست ... می شود لیلی ...
لیلی در به در دیدی ... لیلی که مجنون شود دیدی ... لیلی که چهل بار بین الحرمین را با پای پیاده
گز کند دیدی ؟!
آقا... انصافت را خوش !
من نوشت :
پیراهن مشکی ات، بوی پیراهن یوسف را میدهد. خودت بگو چقدر دلدادگی خرج کنم برای زلیخا شدنم!
من نوشت:
هیــــ/س ! بگذار صدای روضه را بشنوم. انگار کسی میخواند :