۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۱ : ۱۵
عقیق: عيون به نقل از عبد اللّه بن عبد الرحمان، معروف به صفوانى:
كاروانى از خراسان،
روانه كرمان شد. دزدان به راهزنىِ آنان آمدند و مردى از ميان آنها را كه به
فراوانى ثروت وى گمان داشتند، در اختيار گرفتند. او مدّتى در چنگال آنان بود و او
را شكنجه مىدادند تا خود را با دادن فديهاى از (دست) آنان بِرَهاند. آنها او را در ميان يخ
گذاردند و دهان وى را نيز از يخ، آكندند و بستند. در اين هنگام، يكى از زنانِ
همراه راهزنان، بر او دل سوزاند و او را آزاد كرد و وى نيز گريخت. اما پس از آن،
دهان و زبان وى آسيبى سخت ديد تا جايى كه وى را توان سخن گفتن نبود.
پس از چندى به خراسان بازگشت. آنجا خبر على بن موسى الرضا(ع) و اين را كه او در نيشابور است، شنيد. پس در خواب ديد كه گويا كسى به
وى مىگويد: «پسر پيامبر خدا، وارد خراسان شده است. از او درباره بيمارىات بپرس.
شايد درمانى به تو تعليم دهد كه بدان، سود برى«.
راوى
مىگويد: آن شخص گفت: در عالم رؤياج ديدم كه گويا آهنگ او كردم و مشكلى را كه
بدان گرفتار آمده بودم، نزد وى اظهار ساختم و او را از بيمارى خويش، آگاهاندم و
او نيز به من فرمود : «قدرى زيره و آويشن و نمك، بردار و آرد كن و دو يا سه بار از
آن در دهان خود نگه دار. بهبود خواهى يافت«.
مرد از خواب بيدار شد. نه در آنچه در خواب ديده بود، انديشيد و نه
بدان اعتنايى كرد تا هنگامى كه به دروازه نيشابور رسيد. در اين هنگام به او گفتند: على بن موسى الرضا(ع) از نيشابور، بار سفر بسته و اكنون در رباط سعد
است. در دل آن مرد، چنين افتاد كه آهنگ وى كند و [بيمارى] خويش را براى او بيان
دارد تا وى نيز دارويى سودمند برايش نسخه كند. بدينسان ، آهنگ وى در رباط سعد كرد.
بر
او وارد شد و به وى گفت اى پسر پيامبر خدا! ماجراى
من چنين و چنان بود و اكنون، دهان و زبانم به سختى آسيب ديده است، به گونهاى
كه با دشوارى بسيار مىتوانم سخن گويم. مرا دارويى تعليم ده تا از
آن سود ببرم.
امام
رضا عليهالسلام فرمود: «مگر تو را تعليم ندادم؟ برو و آنچه را در خواب برايت
نسخه كردم، به كار گير «.
آن
مرد به امام عليهالسلام گفت: اى پسر پيامبر خدا! اگر صلاح مىدانى، آن را برايم
تكرار كن.
فرمود: «قدرى زيره و آويشن و نمك ، بردار و آرد كن و دو يا سه بار از آن در دهان خود،
نگه دار. بهبود خواهى يافت«.
آن مرد گويد: آنچه را برايم نسخه كرده بود، استفاده كردم و
بهبود يافتم.
متن حدیث:
عيون أخبار الرضا عليهالسلام عن عبداللّه بن عبدالرحمن المعروف
بالصَفواني
:
قَد خَرَجَت قافِلَةٌ مِن خُراسانَ إلى كِرمانَ ، فَقَطَعَ اللُّصوصُ عَلَيهِمُ
الطَّريقَ وأخَذوا مِنهُم رَجُلاً اتَّهَموهُ بِكَثرَةِ المالِ ، فَبَقِيَ في
أيديهِم مُدَّةً يُعَذِّبونَهُ لِيَفتَدِيَ مِنهُم نَفسَهُ ، وأقاموهُ فِي
الثَّلجِ ، ومَلَؤوا فاهُ مِن ذلِكَ الثَّلجِ فَشَدّوهُ ، فَرَحِمَتهُ امرَأَةٌ
مِن نِسائِهِم فَأَطلَقَتهُ وهَرَبَ ، فَانفَسَدَ فَمُهُ ولـِسانُهُ حَتّى لَم
يَقدِر عَلَى الكَلامِ .
ثُمَّ انصَرَفَ إلى خُراسانَ وسَمِعَ بِخَبَرِ عَلِيِّ بنِ موسَى
الرِّضا عليهماالسلام وأَنّهُ بِنَيسابورَ ، فَرَأى فيما يَرَى النّائِمُ كَأَنَّ
قائِلاً يَقولُ لَهُ : إنَّ ابنَ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلّم
قَد وَرَدَ خُراسانَ فَسَلهُ عَن عِلَّتِكَ ، فَرُبَّما يُعَلِّمُكَ دَواءً تَنتَفِعُ
بِهِ
.
قالَ : فَرَأَيتُ كَأَنّي قَد قَصَدتُهُ عليهالسلام وشَكوتُ إلَيهِ ما
كُنتُ دُفِعتُ إلَيهِ وأخبَرتُهُ بِعِلَّتي ، فَقالَ لي : خُذ مِنَ
الكَمّونِ وَالسَّعتَرِ وَالمِلحِ ودُقَّهُ ، وخُذ مِنهُ في فَمِكَ مَرَّتَينِ أو
ثَلاثا ، فَإِنَّكَ تُعافى .
فَانتَبَهَ الرَّجُلُ مِن مَنامِهِ ، ولَم يُفَكِّر فيما كانَ رَأى في
مَنامِهِ ولا اعتَدَّ بِهِ حَتّى وَرَدَ بابَ نَيسابورَ ، فَقيلَ لَهُ : إنَّ
عَلِيَّ بنَ موسَى الرِّضا عليهماالسلام قَدِ ارتَحَلَ مِن نَيسابورَ وهُوَ
بِرِباط سعد ، فَوَقَعَ في نَفسِ الرَّجُلِ أن يَقصُدَهُ ويَصِفَ لَهُ أمرَهُ
لِيَصِفَ لَهُ ما يَنتَفِعُ بِهِ مِنَ الدَّواءِ ، فَقَصَدَهُ إلى رِباط سعد ، فَدَخَلَ
إلَيهِ ، فَقالَ لَهُ :
يَابنَ رَسولِ اللّهِ ، كانَ مِن أمري كَيتَ وكَيتَ ، وقَدِ انفَسَدَ
عَلَيَّ فَمي ولِساني ، حَتّى لا أقدِرَ عَلَى الكَلامِ إلاّ بِجُهدٍ ، فَعَلِّمني
دَواءً أنتَفِع بِهِ .
فَقالَ الرِّضا عليهالسلام : ألَم اُعَلِّمكَ؟ ! اِذهَب فَاستَعمِل ما
وَصَفتُهُ لَكَ في مَنامِكَ .
فَقالَ لَهُ الرَّجُلُ : يَابنَ رَسولِ اللّهِ ، إن رَأَيتَ أن
تُعيدَهُ عَلَيَّ .
فَقالَ عليهالسلام لي : خُذ مِنَ الكَمّونِ وَالسَّعتَرِ وَالمِلحِ
فَدُقَّهُ وخُذ مِنهُ في فَمِكَ مَرَّتَينِ أو ثَلاثا ، فَإِنَّكَ سَتُعافى .
قالَ الرَّجُلُ : فَاستَعمَلتُ ما وَصَفَ لي ، فَعوفيتُ