۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۸ : ۰۹
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت
می رفت تا كه فاش پدر خوانمت عمو
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت
گویند بو كشیدن گل، مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت
من سینه ام دُكانِ محبت فروشی است
آهن فروش، از چه دُكان مرا گرفت؟
دشمن كه چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و كمان مرا گرفت
لكنت نداشت من كه زبانم ز كودكی
موم عسل چگونه زبان مرا گرفت؟
چون كندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیش های نیزه توان مرا گرفت
گِل شد ز خاكِ سُمِّ فرس، خونِ پیكرم
ریگ روان همه جریان مرا گرفت
معنی، ز پیرهای سپاهِ جمل رسید
هر چه رسید و عُمر جوان مرا گرفت
شاعر : محمد سهرابی
***
همان وقتی که عمو بر تنت ردایت کرد
همینکه بال گشودی پسر صدایت کرد
گره به بند نقابت زد و میان حرم
پس از دو بوسه به پیشانیت دعایت کرد
کنار عمه نشست و برای نجمه گریست
و خیمه گاه تو را حجله عزایت کرد
ببین که با عرق شرم آشنایم کرد
کسی که با تن این خاک آشنایت کرد
به غیر موی سفیدش،لبان پر خونت
تو را خود حسنم مثل مجتبایت کرد
کسی نبود و بگوید یتیم را نزنید
کسی نگفت که این ضربه ها کفایت کرد
بگیر دستم و بابا بگو نگاهم کن
علی که رفت بجای خودش عصایت کرد
دم از تو هست ولی باز دم ممکن نیست
كه تاخت لشگری غرق رد پایت کرد
همینکه خواستی از سینه ات نفس بکشی
شکست دنده ی سختی و بی صدایت کرد
دوباره آمدی آرامتر نفس بزنی
که باز ضربه یک نعل جابجایت کرد
تلاش میکنی اما نفس نمیگذرد
به سینه حق بده اين سنگ آسیايت کرد
تو را به سینه اش عباس می کشد بد جور
مفاصلی که جدا مانده نخ نمایت کرد
به مشت قاتل تو گیسوی تو را چرخاند
بلند ازسرمو اززمين جدايت کرد
چه خوب شدكه رسیدم تبر زمین انداخت
رسیدم و نوك سرنيزه اش رهایت کرد
شاعر: حسن لطفی
***
ميان معركه لبريز گريه ها شده بود
پرنده اي كه ز صيّاد خود جدا شده بود
به نام خالق هستي، براي ياري شاه
وَ با اجازه ي زهرا ز خيمه پا شده بود
كبوترانه به گوديِّ قتلگه پر زد
براي درد يتيمي خود دوا شده بود
به حكم شرعي دين خدا مقيّد بود
براي حنجر شش ماهه خون بها شده بود
نماز آخر عمرش به روي پيكر شاه
وَ با امامت شمشيرها ادا شده بود
جوان ترين حسن كربلا براي عمو
ز دست، دست كشيد و تمام پا شده بود
پس از شهادت او پيرمردها گفتند:
چقدر مثل جواني مجتبي شده بود
براي گريه ي بر مجتباي كرب و بلا
همين بس است كه مهمان نيزه ها شده بود
نوشته اند كه بر سينه ي عمو جان داد
چگونه بر بدن قطعه قطعه جا شده بود؟
«اسير» ، نوكر اين خانواده شد زيرا
لبش به ذكر و ثناي حسين وا شده بود
در سرخی غروب نشسته سپیده ات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیده ات
آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد
آوای ناله های بریده بریده ات
در بین این غبار به سوی تو آمدم
از روی ردّ خونِ به صحرا چکیده ات
پا می کشی به خاک... تنت درد می کند
آتش گرفته جان منِ داغ دیده ات
خون گریه می کنند چرا نعل اسب ها؟
سخت است روضه ی تن در خون تپیده ات
بر بیت بیت پیکر تو خیره مانده ام
آه ای غزل! چگونه ببینم قصیده ات؟
باید که می شکفت گل زخم بر تنت
از بس خدا شبیه حسن آفریده ات
بالاترین نقطه ی پرواز جاش بود
خورشید از اهالی صبح نگاش بود
خال لبش که ارثیه ی آفتاب هاست
یک آسمان ستاره قطبی فداش بود
یک بند بسته، بند دگر را نبسته است
این اشتیاق تازه ی نعلین پاش بود
کم کم بزرگ می شود و مرد می شود
آنقدر سنگ و تیر و بهانه براش بود
افتاده بود و دور خودش داد می کشید
یک استخوان درد بدی در صداش بود
آن جاده ای که ما به غبارش نمی رسیم
این نوجوان قافله در انتهاش بود
شاعر: علی اکبر لطیفیان
***
آیینهی مرد جمل آمد به میدان
یک شیر دل مانند یل آمد به میدان
با سیزده جام عسل آمد به میدان
ای لشگر کوفه اجل آمد به میدان
*****
باید که قبر خویش را آماده سازید
در دل جگر دارید اگر، بر او بتازید
*****
رفته به بابایش که اینگونه شریف است
از نسل صاحب دین حنیف است
قاسم اگر چه قد و بالایش ظریف است
اما خدایی او سپاهی را حریف است
*****
گوید به او عمه: به بدخواه تو لعنت
مهپارهی نجمه به بدخواه تو لعنت
*****
شاگرد رزم حضرت عباس قاسم
آمد ولیدر هیبت عباس قاسم
در بازوانش قدرت عباس قاسم
بهبه که دارد غیرت عباس قاسم
*****
عمامهی او را عمویش با نمک بست
مانند بابایش حسن، تحتالحنک بست
*****
قاسم حریف تن به تن دارد، ندارد
این نوجوان جوشن به تن دارد، ندارد
چیزی کم از بابا حسن دارد، ندارد
اصلا مگر ازرق زدن دارد، ندارد
*****
ازرق کجا و شیر میدان خطرها
قاسم بود رزمندهی نسل قمرها
*****
وقت پریدن ناگهان بال و پرش ریخت
یک لشکری را ریخت آخر پیکرش ریخت
از میمنه تا میسره روی تنش ریخت
از روی زین افتاد، قلب مادرش ریخت
*****
مثل مدینه کوچهای را باز کردند
پرتاب سنگ و نیزه را آغاز کردند