۰۸ تير ۱۴۰۳ ۲۲ ذی الحجه ۱۴۴۵ - ۵۵ : ۱۷
کد خبر : ۱۴۲۴
تاریخ انتشار : ۲۱ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۰
روایت آیت الله نایینی (ره) از عنایت امام عصر(عج):
برادرى به نام میرزا محمد سعید دارم که در حال حاضر مشغول تحصیل علوم دینى است، حدود سال 1285، دردى در پایش ظاهر شد و پشت قدمش ورم کرد به طورى که آن پا کج و از راه رفتن عاجز شد.
برادرى به نام میرزا محمد سعید دارم که در حال حاضر مشغول تحصیل علوم دینى است، حدود سال 1285، دردى در پایش ظاهر شد و پشت قدمش ورم کرد به طورى که آن پا کج و از راه رفتن عاجز شد.
میرزا احمد طبیب، پسر حاج میرزا عبدالوهاب نائینى را براى درمان و معالجه آوردند و اثراتى هم داشت، یعنى کجى پشت پا برطرف و ورم خوابید و پراکنده شد. چند روزى که گذشت، ماده بین زانو و ساق نمایان شد و پس از چند روز، یکى دیگر در همان پا و در ران و یکى هم در میان کتف تا آن که همه آنها زخم شد و درد شدیدى پیدا کرد.
آنها را معالجه کردند تا همگى باز شدند و از آنها چرک مىآمد، نزدیک یک سال یا بیشتر مشغول معالجه بود و به انواع معالجات متوسل شد، ولى هیچ یک از آن زخمها بهبود نیافت و در این مدت طولانى قادر نبود پا را روى زمین بگذارد.
در آن ایام وباى شدیدى در نایین پیدا شده بود، ما از ترس وبا به روستایى از دهات اطراف پناه برده بودیم، در آن جا مطلع شدیم که جراح حاذقى به نام میرزا یوسف در روستایى نزدیک قریه ما منزل دارد.
وقتى برادر مریضمان را بر او عرضه داشتند، قدرى ساکت ماند تا آن که پدرم از نزد او خارج شد. طبیب شروع به صحبت با دایی من حاج عبدالوهاب نمود. من از مضمون صحبت ها فهمـیدم کـه بـه او خبر یأس مىدهد... خلاصه آن طبیب از آن دهات رفت.
من دایى دیگرى به نام میرزا ابوطالب داشتم که در غایت تقوا و صلاح بود و در نایین مشهور بود که استغاثه به امام عصر حضرت حجت ارواحنافداه را براى مردم نوشته و خیلى سریع الاجابه است. مادرم از او خواهش کرد تا براى شفاى برادرم رقعه استغاثهاى بنویسد.
روز جمعهاى رقعه را نوشت و مادرم آن را گرفت و برادرم را برداشت و به نزد چاهى که نزدیک قریه ما بود، رفتند. برادرم در حالى که دستش در دست مادرم بود، آن رقعه را در چاه انداخت و در این جا براى هر دو رقت قلبى پیدا شد و بسیار گریستند.
چند روزى گذشت من در خواب دیدم که سه نفر سوار بر اسب از صحرا رو به خانه مىآیند.
متوجه شدم آن سوارى که جلوى همه است، حضرت حجت(عج) است و ایشان براى شفاى برادر مریضم آمدهاند، او هم در بستر خود، در فضاى خانه و بر پشت خوابیده یا تکیه داده بود.
حضرت حجت(عج) نزدیک آمدند و در دست مبارک نیزهاى داشتند، آن نیزه را در موضعى از بدن او گذاشتند و فرمودند: برخیز که دایى ات از سفر آمده است، من آن طور فهمیدم که منظور حضرت از این جمله، بشارت رسیدن دایى دیگرم به نام حاج میرزا علىاکبر است .
در همین جا من از خواب بیدار شدم، دیدم فجر طلوع کرده و هوا روشن و هنوز کسى براى نماز صبح برنخاسته است، بلند شدم و پیش از آن که لباس رسمی بپوشم، پیش برادرم رفتم و او را از خواب بیدار کردم و گفتم: حضرت حجت(عج) تو را شفا دادند برخیز و دستش را گرفتم و او را برداشتم، او هم سر پا ایستاد. وقتى او را سر پا نگه داشتم، شروع به راه رفتن در فضاى حجره کرد!
به هر حال این حکایت در آن قریه منتشر شد و همه خویشان و آشنایانى که بودند، جمع شدند تا او را ببینند، چـون باور نمىکردند، من هم خواب را نقل مىکردم و از این که بشارت شفایش را دادهام، خوشحال و مسرور بودم.
منبع: فارس
212113