۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۲ : ۱۷
عقیق:
این مستند ساز پای حرف کسانی که از کشورهای اروپایی و آمریکایی برای زیارت امام حسین(ع) میآیند مینشیند تا راز عاشقی خود را بازگو کنند. «عبدالحمید شمساللهی» زبان انگلیسی و فرانسه را مثل زبان مادریاش صحبت میکند. درس خوانده اروپاست. چند سالی میشود بعد از پایان خدمت ۳۰ ساله در آموزشوپرورش به مستندسازی روآورده است. او هدف از این کار را ترویج فرهنگ نهضت حسینی عنوان میکند و برای تحقق خواستهاش از هیچ تلاشی فروگذار نیست. شمساللهی هماکنون مسئول انجمن آزادگان کشور است.
خودش دوران اسارت را گذرانده و ۹ سال از بهترین سالهای عمرش را در اردوگاه موصل سپری کرده است. او با ۴۵ درصد جانبازی، رزومه فرهنگی پرباری دارد؛ از کارشناسی خانواده در شبکه سحر تا سخنگوی همایش سران اسلامی، همه کاری میکند. ایام اربعین فرصت مناسبی پیش آمد برای شنیدن سرگذشت پرفرازونشیب او. داستان زندگیاش را برایمان تعریف میکند.
ساک سفرش را بسته و عازم است. قرار است همراه با دوستانش به مرز شلمچه بروند. کار هر سال او است. موسم اربعین که میشود برای تهیه فیلم مستند به آنجا میرود. این کار را برای حلاوت دلش انجام میدهد. او طعم اسارت را چشیده و شاید برای همین است که دوست دارد برای ترویج فرهنگ نهضت حسینی قدمی بردارد.
خودش میگوید: «خیلی از زائران امامحسین(ع) خارجی هستند. تعدادی هم از کشورهای اروپایی و آمریکایی میآیند. با آنها به زبان انگلیسی یا فرانسه صحبت میکنم. البته به زبان عربی هم مسلطم. از آنها میپرسم که چرا در پیادهروی اربعین شرکت کردهاند؟ هدفشان چیست؟ یا اینکه چقدر امامحسین(ع) را میشناسند. حرفهای آنها را تبدیل به فیلم مستند میکنم.» شمساللهی امسال چهارمین فیلم مستند خود را میسازد. اگر چه فعال فرهنگی است اما فیلمسازی را تجربی یاد گرفته است. او از شور هیجان زائران میگوید و استقبال بینظیر عراقیها. تعریف میکند: «عراقیها میگویند راهپیمایی اربعین بدون ایرانیها نمک ندارد.»
شمساللهی روزهای پرفرازونشیبی را پشت سر گذاشته؛ اتفاقهایی که درکش امروز برای نسل جوان ما راحت نیست. او به سالهای دور برمیگردد. سال ۱۳۵۳ یا شاید هم ۱۳۵۴؛ زمانی که در دانشگاه بوعلی همدان زبان و ادبیات فرانسه میخواند. دانشجوی ممتاز کلاس بود و با معدل بالا هم فارغالتحصیل شد. همین عاملی شد تا از سوی دولت فرانسه بورسیه تحصیلی شود.
شمساللهی به فرانسه رفت و مشغول درس خواندن شد. با جدیت پیش میرفت تا بتواند هرچه زودتر مدرک کارشناسیارشد خود را به پایان برساند و برای آزمون دکتری اقدام کند. با شروع جنگ هر روز خبرهای ناخوشایندی را از حمله عراق به کشورش میشنید. اینکه دشمن چطور دست به قتلعام هموطنانش زده است. همین آزارش میداد.
ماندن در فرانسه را بیش از این جایز نمیدانست و عطای ماندن در آنجا را به لقایش بخشید و تصمیم گرفت به ایران برگردد تا در کنار مردمش باشد. به محض ورود به استخدام آموزشوپرورش همدان درآمد و بهعنوان معلم فعالیتش را آغاز کرد. در کنار تدریس کارهای تبلیغی و جهادی هم انجام میداد. هر ازچندگاهی هم به جبهه میرفت. شمس اللهی به آن روزها برمیگردد: «موقعیت شغلیام که ثابت شد ازدواج کردم. دخترم ریحانه سال ۶۰ به دنیا آمد.»
تیرماه سال ۱۳۶۱.شمساللهی خبردار شد عملیاتی در راه است. همسر و فرزندش را به خدا سپرد و راهی جبهه شد. میخواست به موقع برسد. عملیات رمضان هنوز شروع نشده بود. قرار بود برای نخستین بار رزمندهها وارد خاک عراق شوند. درگیری نابرابری بود. صدای خمپاره و توپ لحظهای قطع نمیشد. درست در نخستین مرحله از عملیات شمساللهی به اسارت درآمد. چگونه و کجا را از زبان خودش میشنویم: «در عملیات رمضان خیلی از همرزمانم شهید شدند.
من با چند نفر دیگر از دوستانم اسیر شدیم. دستهایمان را از پشت بسته بودند. میخواستند ما را بکشند. میگفتند در عملیات بستان شما ایرانیها خیلی از نیروهای ما را کشتهاید. خودم را آماده مرگ کرده بودم. در این حین سربازی نزد فرمانده عراقی آمد و گفت از پشت بیسیم اعلام کردند اسرا را نکشید.»
گرمای تابستان از یک سو و گرسنگی و تشنگی از سوی دیگر لحظات را بر او طاقتفرسا کرده بود. بیشتر از همه تحقیرکردن دشمن بود که شمساللهی را آزار میداد. ماجرای آن روز شوم را تعریف میکند: «ما را به آسایشگاهی بردند که هزاران نفر از رزمندههای ایرانی آنجا بودند. عراقیها از انداختن آب دهان تا ناسزا گفتن و کتک زدن از هیچ کاری دریغ نداشتند.
بعد از یک هفته ما را به استخبارات بغداد بردند. ساعتها بازجویی کردند البته همراه با چاشنی کتک. بعد از چند روز سوار بر ماشین ما را در شهر گرداندند. از پشت بلندگو به مردم گفتند اینها مجوس هستند و نجساند. وقتی یادم میافتد حالم بد میشود. هر کس هر چه بهدست داشت بهسوی ما پرتاب میکرد.» شمساللهی آن روز خیلی گریه کرد نه برای سنگ و چوبی که حواله صورتش میشد؛ به یاد اسرای کربلا افتاده بود که در شام چقدر بهشان بیحرمتی شده بود.
اسارتش از اردوگاه موصل شروع شد. جایی مخوف که نمیدانست چه آیندهای پیش روی او است. بعد از چند ماه نیروهای صلیبسرخ آمد. پرسیدند چهکسی زبان انگلیسی میداند، او گفت: «هم به انگلیسی مسلط هستم و هم فرانسه.» از آن روز شد مترجم صلیبسرخ. هدفش این بود که نام هیچکدام از دوستانش از قلم نیفتد. نیروهای صلیبسرخ طوماری از اسامی اسرا نوشتند و به هلالاحمر ایران اعلام کردند. همین باعث شد تا از هویت اسرای عملیات رمضان باخبر شوند.
تلخترین خاطرهای که شمساللهی از دوران اسارتش دارد عزاداری ماهمحرم است. میگوید: «از روی روزنامهای که صلیب سرخ بهدستمان میرساند ایام قمری را میدانستیم. ماهمحرم عزاداری میکردیم اما با چه سختیای. یک نفر دم در آسایشگاه نگهبانی میداد و ما هم چند نفری آرام به سینه میزدیم. تا اینکه روز عاشورا رسید. عراقیها آب را به روی ما بستند. ما را در آسایشگاه حبس کردند. روزی چند قطره آب نصیبمان میشد.
بعد از ۸ روز بچهها میلهها را خرد کردند و داخل حیاط آمدند. صحنه عجیبی بود. آب بارانی که از شب قبل باریده بود در گوشه حیاط جمع شده بود. بچهها خود را به آب رساندند. بعثیها شروع کردند به کتک زدن ما آن هم با بلوک سیمانی. ۲ نفر از بچهها شهید شدند و من هم به شدت آسیب دیدم.»
شمساللهی را به همراه ۳۴ نفر دیگر از اعضای شاخص اردوگاه در سیاهچالی زندانی کردند. ۱۸ روز با یک وعده غذا، بیحمام و بیهیچ وسیله بهداشتی. آنها را عامل مراسم عزاداری میدانستند. ۳۵ نفر در یک اتاق تاریک بیهیچ روزنهای. خودش میگوید: «شپش همه جانمان را گرفته بود. ۱۸ روز مرگ را تجربهکردیم.»
با آمدن حاجآقا ابوترابی به اردوگاه موصل انگار اسرا جان دیگری گرفتند. یک روحانی با تدبیر و مقتدر که با حرفهایش توانست تحولی را در اردوگاه ایجاد کند. او رفتار محافظهکارانه را به اسرا پیشنهاد داد تا کمتر اذیت شوند. بعد هم تأکید کرد اردوگاه باید به کلاس درس و دانشگاه تبدیل شود. از اینرو اسرا هر حرفه یا هنری بلد بودند آستین همت بالا زدند. یکی باغبانی یاد میداد و دیگری تئاتر یکی هم ورزش.
شمساللهی هم زبان انگلیسی و فرانسه. او میگوید: «در طول تاریخ نداریم اسرایی که به وقت اسارت کمسواد باشند و هنگام آزادی یک فرد تحصیل کرده باشند. معلومات اسرا بالا رفته بود. البته آموزش ما به اینگونه نبود که قلم و کاغذی در اختیار داشته باشیم. روی خاک مینوشتیم. اجتماع بیش از ۴- ۳ نفر هم ممنوع بود.»
سال ۱۳۶۹ شمساللهی همراه با هزاران اسیر به ایران بازگشتند. او هیچ وقت این خاطره خوش را از یاد نمیبرد؛ روزی که ریحانه را در آغوش گرفت. وقتی به جبهه رفت او ۵ ماهه بود و حالا ۹ سال داشت. اما همسرش؛ چهره تکیده بانو خبر از سختیهایی میداد که به جان خریده بود. شمساللهی همسرش را تحسین میکند و میگوید: «۹ سال کم نیست برای زن جوانی که ۲ سال فقط همسرداری کرده و یک کودک نوپا دارد. تصور کنید هر شب با دلهره میخوابد و روزش را با اضطراب آغاز میکند.
اینکه همسرش برمیگردد یا نه؟ جنگ تا کی طول میکشد؟ اصلا همسرش سالم است یا خیر؟ این افکار برای ضربه زدن به روح و جسم آدم کافی است. سالی یکبار میتوانستیم برای هم نامه بنویسیم و از حال هم باخبر شویم. ۹ سال دلهره و فراق تأثیر خود را الان گذاشته و حاجخانم کسالت دارد. البته تحتدرمان است.»
ثمره زندگی مشترک این آزاده، ریحانه، حسین و علیرضاست که هر ۳ تحصیلات عالیه دارند. او میگوید: «در مدتی که من نبودم خانم هم بیکار نبوده و با جدیت تحصیلات دانشگاهی خود را ادامه داده است. او هم کارشناسی ارشد زبان فرانسه و حقوق دارد.»
شمساللهی تمام فرازونشیب روزهای اسارتش را گفت. اینکه آن روزها چه بر سرش آمده است اما نکته مهم اینکه از تلاش و مقاومتش حرفی نزد. او بعد از بازگشت به ایران فعالیت خود را از سر گرفت و سعی کرد در جبهه فرهنگی خدمت کند. ابتدای امر بهعنوان مدیرکل آموزشوپرورش همدان انتخاب شد. بعد از چند سال به تهران آمد و در سازمان فرهنگی علمی کشورهای اسلامی مشغول بهکار شد.
او از رزومه کاریاش میگوید: «در سال ۸۱ از طرف معاونت بینالمللی آموزشوپرورش برای یادیگری آخرین متدهای آموزشی به فرانسه رفتم و با استادان دانشگاههای سوربون جلسه داشتم. کارشناس خانواده در اسلام هستم و به زبان فرانسه در شبکه سحر کار میکنم. سال ۹۲ در مصاحبه با سران کشورهای اسلامی بهعنوان مجری و مترجم بودم.»