۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۶ : ۰۶
عقیق: مشركان مكه افزون بر اينكه همه دشمنان اسلام
را با خود همراه ساخته بودند، از يهوديان مدينه و خيبر نيز قول همكاري گرفته بودند.
يهوديان با اينكه پيشتر با پيامبر پيمان همكاري
و دفاع مشترك بسته بودند، در اينجا به خيال اينكه همه احزاب دست به دست هم داده اند
تا اسلام و مسلمانان را نابود كنند رو به خيانت آورده و پيمان شكني كرده بودند.
آنها حتي حاصل يك سال خرماي خيبر را نيز به
مشركان واگذار كرده بودند و با همكاري گسترده اي كه با كافران و دشمنان قسم خورده اسلام
داشتند، نشان داده بودند كه بدترين و سخت ترين دشمن مسلمانان هستند، همچنان كه قرآن
مجيد مي فرمايد: «بي گمان يهوديان و مشركان را در دشمني با مومنان، سخت ترين مردم خواهي
يافت.»
منافقان مدينه نيز همسو با يهوديان و مشركان
در نقش ستون پنجم دشمن فعال شده بودند و در ميان مسلمانان مدام تخم ترديد و دودلي مي
پاشيدند.
از قبايل و احزاب مختلف ۱۰ هزار و به قولي
۲۴ هزار نفر فراهم آمده بودند كه دست كم پنج هزار و ۵۰۰ مرد جنگي؛ سه هزار شتر و
۶۰۰ اسب را همراه داشتند.
سه لشكر بزرگي را تشكيل داده بودند كه نقش
شش طائفه بزرگ چشم گيرتر از همه بود و هركدام براي خود فرماندهي داشت و فرماندهي كل
با «ابوسفيان» پدر «معاويه» بود.
هدف از اين همه لشكركشي نخست قتل رسول خدا(ص)
و سپس قتل عام بني هاشم و اشغال شهر مدينه بود. دشمنان اسلام هرچه در توان داشتند گرد
آورده بودند تا كار اسلام و مسلمانان را به خيالشان براي هميشه يكسره كنند.
مسلمانان نيز به پيروي از پيامبر اسلام براي
دفاع از دين و جان و مال خود تمام تلاش خود را به كار برده بودند. در حاليكه فقط
۳۶ اسب داشتند و شمار رزمندگانشان از سه هزار مرد جنگي بيشتر نمي شد، خود را براي جنگي
نابرابر آماده كرده بودند.
با اينكه خانه هاي مسلمانان به هم پيوسته
بود باز پس از بررسي معلوم شد كه راه نفوذي براي سپاه سنگين كفر وجود دارد. مسلمانان
به دور رسول خدا(ص) گرد آمدند تا چاره اي بيانديشند. پس از مشورت هاي ممتد، سرانجام
پيامبر پيشنهاد «سلمان فارسي» را پسنديد كه مي گفت ما در ايران در چنين مواقعي راه
نفوذ دشمن را با كندن خندق مي بنديم.
پيش از آنكه سپاه كفر به مدينه نزديك شود
كار كندن خندق تمام شد. هنگامي كه لشكر كافران خندق را ديدند شگفت زده شدند كه در عرب
چنين كاري هرگز ديده نشده بود. مهاجمان با وجود خندق به بن بست رسيده بودند تا آنجا
كه مجبور شدند نزديك يك ماه پشت خندق بمانند و نتوانند كاري از پيش ببرند.
مسلمانان روزها و شب هاي سختي را سپري مي
كردند. مدينه در محاصره دشمن بود و سايه ۱۰ هزار سپاهي به سر مدينه سنگيني مي كرد.
ترس اينكه هر لحظه ممكن است دشمن با گذشتن
از خندق به شهر يورش برد، فكرها را آشفته مي كرد. پيمان شكني «بني قريظه» (طائفه بزرگي
از يهوديان مدينه) و كارشكني منافقان به اين آشفتگي مي افزود.
تا اينكه پس از يك ماه اضطراب و انتظار، بالاخره
روز رزم فرا رسيد. سپاه كفر دست به عمليات متهورانه اي زد كه از ميان آنان پنج پهلوان
اسب سوار از خندق گذشتند. نخست در دهانه خندق با دفاع گروهي از مسلمانان به فرماندهي
حضرت علي(ع) رو به رو شدند و اندك زد و خوردي هم رخ داد كه «عمرو بن عبدود» خواستار
جنگ تن به تن شد.
شجاعت عمرو بن عبدود مشهور بود. به او «فارس
يليل» هم مي گفتند.
با بزرگنمايي منافقان قصه ها از شجاعت وي
ميان مسلمانان شايع شده بود. مي گفتند كه با هزار سوار جنگي برابر است و هيچ كس را
ياراي مقابله با او نيست.
پيشتر در جنگ بدر از مسلمان زخم خورده بود
و در جنگ احد نتوانسته بود شركت كند اينك به جبران گذشته ها در حاليكه تا دندان مسلح
بود، در برابر سپاه اسلام؛ سوار بر اسب قد برافراشته بود و صداي هل من مبارزش گوش فلك
را كر مي كرد.
او مرتب نعره مي كشيد؛ اسب خود را به جولان
درمي آورد و گرد و خاك به پا مي كرد و نفس كش مي طلبيد.
پيامبر اسلام در اين ميان با صداي بلند گفت:
آيا كسي نيست كه به جنگ او برود؟ هيچ كس از جايش تكان نخورد. چندين بار اين سخن را
تكرار كرد، اما كسي پاسخ نداد تا اين كه علي (ع)برخاست و گفت: يا رسول الله! من به
جنگ او مي روم. پيامبر به او گفت كه بنشيند و انتظار داشت كه كسي غير از علي(ع) اين
كار را بكند. چند بار اين كار تكرار شد كه هر بار فقط علي(ع) بود كه اعلام آمادگي مي
كرد.
از آن طرف نعره هاي مبارز طلبانه عمرو بن
عبدود هر لحظه شديدتر مي شد تا اينكه به استهزاء و دشنام گويي تبديل شد. رسول خدا
(ص) سخنش را براي بار سوم تكرار كرد، اين بار هم تنها علي(ع) از جا برخاست و گفت: يا
رسول الله! به من اذن ده تا با او بجنگم! پيامبر، علي(ع) را پيش خود خواند. عمامه خود
را به سر او بست و شمشيرش «ذوالفقار» را بر دوش او آويخت و گفت: برو به امان خدا!
تا علي(ع) به سوي عمرو رفت، پيامبر دست به
دعا برداشت و عرض كرد: خدايا او را ياري كن تا به عمرو بن عبدود چيره شود!
هنگامي كه علي(ع) در برابر عمرو ايستاد، پيامبر
اسلام فرمود: «اينك همه اسلام در برابر همه كفر ايستاده است.»
علي(ع) با عزمي راسخ و صدايي قاطع رجزي خواند
كه در ضمن آن از ايمان و اطمينان خود سخن مي گفت و عمرو را به مرگ تهديد مي كرد. از
آن طرف پهلوان عرب كه اينك قهرمان ميدان هم بود با غرور و تكبري بيش از حد بالاي اسبش
گردن افراخته بود و در مقابل خود جوان بيست و چند ساله اي مي ديد كه با پاي پياده به
رزمش شتافته بود.
با تحقير و تمسخر پرسيد: اي جوان تو كيستي؟!
مگر از زندگي خود سير شده اي كه به جنگ من آمده اي؟! جواني چون تو را هنوز زود است
كه كشته شود. برگرد تا مردي به رزم من بيايد كه در شان من باشد!
و پاسخ شنيد كه: من علي پسر ابوطالبم؛ آمده
ام كه زنان نوحه گر را سر جنازه ات بنشانم و چنان ضربتي به تو زنم كه آوازه اش در روزگاران
باقي بماند، اما پيش از آن سخني با تو دارم. شنيده ام كه تو گفته اي: سوگند مي خورم
كه هركس از من سه خواسته داشته باشد، يكي را در هر حال مي پذيرم.
عمرو گفت: چنين است.
علي(ع) گفت: نخستين خواسته من از تو اين است
كه دست از شرك و كفر برداري و به يگانگي خدا و نبوت محمد(ص) شهادت دهي.
عمرو گفت: اي پسر برادر! از اين پيشنهاد درگذر!
علي(ع) گفت: اگر آن را مي پذيرفتي براي خودت
بهتر بود.
سپس گفت: خواسته دوم من اين است: حالا كه
اسلام را نمي پذيري دست كم با آن نستيزي؛ جان خود را برداري و از اين معركه بيرون بري!
عمرو گفت: هرگز اين كار را نخواهم كرد تا
زنان عرب بگويند از جنگ ترسيد و فرار كرد.
علي(ع) گفت: آخرين خواسته من اين است كه از
اسب خود فرود آيي تا به صورت برابر و هر دو پياده با هم بجنگيم!
علي(ع) كه با اين پيشنهاد آخر، دست به اعصاب
او برده؛ و رگ غيرت او را زده بود، چنان وي را به خشم آورد كه هر چهار دست و پاي اسبش
را زد و با خشمي كه هرگز نمي توانست مهارش كند مانند ديوانه ها دست به شمشير برد و
آن را به سر علي(ع) فرود آورد كه حضرتش با تسلط كامل پيشتر سپرش را بالاي سرش گرفته
بود و شمشير عمرو تنها توانست زخم كوچكي به سر حضرت رسانده باشد.
چنان گرد و خاكي به پا شده بود كه ديگر چيزي
ديده نمي شد. هر دو صف منتظر بودند تا ببينند عاقبت اين جنگ تن به تن به كجا ختم مي
شود. تا اينكه صداي رساي علي(ع) به تكبير بلند شد و همه دانستند كه علي(ع) عمرو را
كشته است. در اين هنگام بود كه رسول خدا(ص) و همه مسلمانان با هم چنان يكصدا تكبير
گفتند كه از صداي آنها، مشركان در آن سوي خندق به خود لرزيدند.
و آن چهار پهلواني كه همراه عمرو از خندق
گذشته و به اين سوي آمده بودند تا كشته شدن عمرو را ديدند به سوي خندق دويدند و گريختند
كه در اين ميان يكي از آنها كه «نوفل بن عبدالله» ناميده مي شد، با اسبش به خندق افتاد
و مسلمانان ديدند كه اسبش نمي تواند از خندق بيرون جهد، او را سنگباران كردند. نوفل
بن عبدالله كه خود را در وضع دشواري مي ديد از مسلمانان التماس كرد كه اگر مي خواهيد
مرا بكشيد به صورتي بهتر از اين بكشيد، يكي از شما فرود آيد تا با وي بجنگم!
علي(ع) پايين رفت و با يك ضربت او را نيز
كشت و سه جنگجوي ديگر به آن سوي خندق گريختند.
پيامبر(ص) فرمود: آنها ديگر جرات جنگ با ما
را نخواهند داشت.
پس از اين پيروزي بسيار درخشان، برتري مسلمانان
بر دوست و دشمن و بي طرف آشكار شد و همگان كم و بيش دانستند كه اسلام در دل انسان هاي
آگاه و مومن چنان رسوخ كرده كه افول ناپذير است و ديگران چاره اي جز اين ندارند كه
اسلام و مسلمانان را بايد به رسميت بشناسند و به هر صورتي كه شده با آن كنار بيايند
و فكر نابودي اسلام را از سر خود بيرون كنند.
منبع:حوزه
211008