۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۲ : ۲۲
هم محلی
سعید متولد ۴ دی ۱۳۴۹ بود. با هم همسایه بودیم و هر دو در مسجد و پایگاه بسیج محلهمان فعالیت میکردیم. همسنگری در پایگاه بسیج بهانه آشنایی بیشتر ایشان را با برادرم فراهم کرد و درنهایت به ازدواج ما منجر شد. من و سعید در ۱۵ اسفند ۱۳۷۰ مصادف با ۲۹ شعبان عقد کردیم. همیشه میگفت: «از خداوند همسری خواستم که نامش فاطمه باشد و فرزندانی به نام زینب و حسین.» خدا هم خیلی زود به خواستههایش جامه عمل پوشانید. پس از فارغالتحصیلی از دانشکده تربیت معلم، زندگی مشترکمان را به سادهترین شکل یعنی سفر به مشهد آغاز کردیم. من دبیر یکی از دبیرستانهای محلمان بودم. سعید خیلی شغل معلمی را دوست داشت. معتقد بود برای خدمت بهتر است به مناطق محروم برویم. برای همین درخواست مأموریت به ارومیه داد و ما به ارومیه رفتیم و دخترمان زینب در آنجا به دنیا آمد.
رزمنده کوچک
ایشان در سن ۱۶ سالگی به جبهه رفته بود. دو سال در گردانهای مقداد و
کمیل بود. در مدت حضورش بارها شیمیایی میشود و به خاطر عوارض شیمیایی
همیشه معدهدرد شدید داشت، اما هرگز پیگیر سهمیه جانبازیاش نشد. جنگ تمام
شد، اما گویی جهاد برای سعید تمامی نداشت. بهترین دوستانش را در جنگ از دست
داده بود و غبطه به حال شهدا و آرزوی شهادت برای همیشه در این سالها
همراهش بود. سعید همیشه از دوست صمیمی و برادر صیغهایاش سردار ابوالفضل
آرایشی برایم صحبت میکرد. برنامه هر پنجشنبه ما زیارت قبر ایشان بود و
شهدای دفاع مقدس. ۲۴ سال هر پنجشنبه سر مزار دوستش رفت. عکسهای جبهه و
خاطراتش را مرور میکرد. عکس حجلهاش را هم انداخت که با دستخط خودش خاطره
جنگ را پشت عکس نوشته است. عکس را نشانم داد. چفیه به دور گردنش بود،
میگفت: اگر روزی من شهید شدم، اینطوری بالای عکسم بنویس شهید. همسرم عاشق
چنین روزی بود. عاشق جبهه و جنگ بود و در تمام مانورهای بسیج و سپاه شرکت
میکرد. آماده رزم بود. سعید میگفت: در صورتی که موقعیت فراهم شود، برای
مبارزه به لبنان میرود. با پایان هشت سال دفاع مقدس یکسری از رزمندهها به
لبنان رفته بودند و آقاسعید هم حال و هوای لبنان به سر داشتند.
سعید
در سن ۱۶ سالگی درس و تحصیل را رها کرده و به جبهه رفته بود. برای همین
بسیار مشتاق بود که ادامه تحصیل بدهد. از من خواست در منزل به او درس بدهم.
من هم کتابها و درسها را برنامهریزی کردم و چهار سال دبیرستان را به
صورت فشرده خواند و دیپلمش را گرفت و بعد با رتبه ۳۰۰ در دانشگاه علامه
طباطبایی تهران قبول شد. بعد از قبولی در دانشگاه به تهران برگشتیم.
طواف شهدا
سال ۸۴ فرزند دومم، حسین به دنیا آمد. به خاطر علاقهای که همسرم به حرم عبدالعظیم (ع) و زیارت ایشان داشت، کمی بعد تصمیم گرفت منزلمان را به نزدیک حرم عبدالعظیم (ع) منتقل کند تا راحتتر و بیشتر به زیارت آقا برویم. از اوایل دهه ۹۰ که شهدای مدافع حرم را برای طواف و تشییع به عبدالعظیم (ع) میآوردند، هر شهیدی را که میآوردند، شوق سعید برای رفتن و مدافع حرم شدن بیشتر میشد. ماه مبارک رمضان سال ۹۴ بود. سعید دیگر مثل یک پرنده در قفس شده بود.
تعبیر خواب
سال ۹۴ وقایع جبهه مقاومت اسلامی به اوجش رسیده بود. سعید بیتاب شده بود و سر از پا نمیشناخت. سر نمازهایش خیلی گریه میکرد. دعای قنوت نمازهایش شده بود آرزوی شهادت. به ما میگفت: هرکسی من را دوست دارد دعا کند شهید شوم. یک شب گفتم: «چرا اینقدر ناراحت هستی؟ چرا بیقراری؟» گفت: «دوست دارم مدافع حرم بشوم، اما موافقت نمیکنند.» شب خوابیدم و در خواب دیدم که سعید مدافع حرم شده است. پیراهن سفید به تن کرده و پهلوی راستش تیرخورده و خونی شده است. من هم چادر و مقنعه سفید نماز به سرم بود. همراه همسران شهدا به یک کشور زیارتی رفته بودم که همه عربی صحبت میکردند. میان اتفاقهایی که در اطرافم میافتاد، به دنبال پیکر سعید میگشتم و از همه پرسوجو میکردم. از خواب که بیدار شدم در فکر بودم. آقاسعید با آن زیرکی همیشگیاش گفت: «چرا ناراحتی؟ چرا تو فکری؟!»
گفتم: «چیزی نیست!» گفت: «چرا ناراحتی؟» گفتم: «خواب دیدم.» گفت: «تعریف کن!» گفتم: «نه، بگذار تعبیرش را بپرسم.» گفت: «نه، تعریف کن!» با اصرار برایش تعریف کردم. آقاسعید به فکر فرورفت و گفت: «در خوابت شهید شده بودم یا فقط تیرخورده بودم؟» گفتم: «فقط تیرخورده بودی.» سریع گفت: «احتمالاً موافقت کنند. اگر بروم به احتمال زیاد شهید بشوم و به احتمال زیاد پیکری هم نباشد. تعبیر خوابت این است که تو هم به زیارت میآیی و هم به دنبال پیکرم خواهی گشت.» برای اینکه حرف را عوض کنم گفتم: «تو که نمیگذاری بروم زیارت!» گفت: «تو دعا کن شهید بشوم آن وقت تو را با همسران شهدا به زیارت خواهند برد.» کمی بعد به اداره رفت. از همان جا تماس گرفت و گفت: «خوابت تعبیر شده. موافقت کردهاند که مدافع حرم بشوم. ساکم را آماده کن. من عراق میروم.»
مرخصی اجباری
سعید خوشحال بود. در پوست خودش نمیگنجید. ساکش را برداشت و کلی سفارش کرد و بعد خداحافظی کرد و به عراق رفت. سه ماه عراق بود. هرچند روز یک بار تلفن میزد و صحبت میکردیم. سراغ بچهها را میگرفت. حال و هوای خانه و من را میپرسید. کمی بعد به مرخصی آمد. گفتم: «سه ماه از ما دور بودی، دلت برایمان تنگ نشده بود!» گفت: «نمیخواستم بیایم فرماندهمان به اجبار ما را مرخصی فرستاد. گفت: بروید زن و بچههایتان را ببینید. دلشان برای شما تنگ شده است.» چند روز استراحت و تجدید نیرو کرد و دوباره به عراق بازگشت.
گل نشدم!
دفعه دومی که عراق میرفت مصادف بود با اربعین. دو ماه بعد برگشت. صورتش لاغر شده بود. خیلی ناراحت بود. گفتم: «چرا ناراحتی؟» گفت: «دوستانم همه شهید میشوند و من نمیشوم.» گفتم: «خدا گلچین است.» گفت: «یعنی من گل نشدم!» با خنده گفتم: «نه، گل نشدی! اگر شده بودی خدا میچیدت و شهید میشدی.» خندهای کرد و گذشت.
جشن تولد
من و سعید ۲۴ سال با هم و در کنار هم زندگی کردیم. آخرین تولدش را که میخواستیم بگیریم دخترمان زینب شمع روشن کرد و از پدرش خواست آرزویی کند. سعید گفت: «شهادت.» زینب گفت: «بابا یک آرزوی قشنگ کنید.» گفت: «برای من شهادت قشنگترین آرزوها است.» بعد ادامه داد: «زینب جان یک قولی به من بده.» زینب گفت: «چه قولی؟» گفت: «سال بعد کیک تولدم را بیاوری سر مزارم.» زینب گفت: «بابا حالا که شاد هستیم این حرفها را نزن.» سعید رو به بچهها کرد و گفت: «زینب چادر عربی که برایت از عراق سوغات آوردهام را بپوش. حسین هم پیراهن سفیدی را که برایش آوردهام بپوشد. بیایید با هم عکس بگیریم.» حسین لباسش را پوشید، زینب هم چادرش را سرش کرد. آقاسعید حسین را طرف چپش نشاند و زینب را طرف راستش. بچهها را در آغوشش فشرد و زینب و حسین پدرشان را بوسیدند و من هم عکس یادگاری را انداختم. آقاسعید فلشی از عراق آورده بود، داخلش عکسهایی بود که در عراق انداخته بود. به زینب گفت: «عکسها را در رایانه ذخیره کن تا داشته باشید.» هر شب مینشستیم عکسها را با هم مرور میکردیم و سعید خاطرات عراق را برایمان تعریف میکرد. وقتی از رفقای شهیدش صحبت میکرد، آهی از ته دل میکشید و میگفت: یعنی میشود من هم روزی شهید بشوم.
شاید برنگردم
موقع رفتن سعید گفت: «ایام فاطمیه در پیش است. پیراهن و شال مشکیام را بگذار تا با خودم ببرم.» قرآن را آوردم و سه بار از زیرش رد شد. با بچهها روبوسی کرد. گفت: «هوا سرد است. پایین نیایید. همین جا خداحافظی کنید.» آب را پشت سرش ریختم. لبخند به لب رفت. نگاهش کردیم تا از پلهها پایین رفت. در را که بستیم آمدیم دیدیم دستکش و کلاهش روی میز آشپزخانه جامانده است. به گوشیاش زنگ زدم، گفتم: «دستکش و کلاهت را از یاد بردی.» گفت: «دستکش نمیخواهم. ننه عصمت میبافد و برایمان میفرستد (ننه عصمت پیرزنی دوستداشتنی بود که به صورت خودجوش برای رزمندههای جبهه مقاومت دستکش میبافت و برایشان ارسال میکرد)، اما کلاهم را بده حسین بیاورد.» کلاه را به حسین دادم و حسین برد پایین. انگار بهانه خلوت پدر و پسر جور شده بود. سعید، حسین را بوسیده و دستی به سرش کشیده بود. به حسین گفته بود: «تو مرد خانهای. کمک مامانت و آبجی زینبت باش و گوش به حرفشان بده.» حسین که آمد خانه جای گاز کوچکی روی لپهایش بود. با رفتن سعید انگار توی دلم خالی شد.
نمازخانه حلب
بعدازظهر یکشنبه ۱۹ دیماه آقاسعید رفت. یکی دو روز بعد گویی سردار سلیمانی سعید را در نمازخانه حلب میبیند و میگوید: «چه ساک بزرگی آوردهای، چقدر وسایل!» آقاسعید هم پاسخ میدهد: «آمدهام بمانم و دیگر برنگردم.» درنهایت سعید پیش از ظهر روز چهارشنبه در جنگلهای زیتون حلب خانطومان سوریه با اصابت تیری به پهلوی راستش بهشدت مجروح میشود و بر اثر خونریزی زیاد بعد از ذکر یا زهرا (س) به شهادت میرسد، اما پیکرش همانطور که خودش گفته بود در ۴۶ سالگی جاویدالاثر شد. تا اینکه چند روز پیش خبر تفحص و شناسایی پیکرش را به ما دادند. سعید از ۱۶ سالگی در جبهههای جنگ کشورمان حضور داشت و جانباز شیمیایی شد، شش ماه در عراق مجاهدت کرد و بعد از سه روز حضور در خانطومان سوریه در تاریخ ۲۲ دی ماه ۹۴ به شهادت رسید.
۱۷ اسفندماه ۹۷
بعد از آخرین وعده دیدار با سعید، ما ماندیم و چشمانتظاری. سومین سالگرد سعید را هم گرفتیم، اما خبری از پیکرش نشد. بچهها با هر زنگ تلفن و صدای در خانه از جا میپریدند و میپرسیدند: «مامان کی زنگ میزند؟» چشمانتظاری بچهها دیگر برایم عادی شده بود. دخترم دو سالی میشد که عقد کرده بود. خانهای برایش مهیا و جهیزیهاش را کمکم آماده کردیم. قرار شد ۱۷ اسفندماه مراسم عروسیشان را برگزار کنند. سهشنبه صبح بود که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. در فکر خوابم بودم. آقاسعید را خواب دیدم. خوب و سرحال بود. رو به من گفت: «عروسی زینب پیشتان میآیم.» با خودم گفتم انشاءالله خیر است. بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد به زینب گفتم: «زینب فکر کنم خبری از بابات بشود.» گفت: «چطور مگه؟» گفتم: «خوابش را دیدم. بابات گفت: عروسی زینب میآیم.» زینب گفت: «خدا به خیر کند.» غروب بود که با بچهها و دامادم به خانه مادرم رفتیم. ولادت حضرت زهرا (س) بود. مادرم گفت: «چرا توی فکری؟» گفتم: «خواب آقاسعید را دیدم که گفت: عروسی زینب میآیم.» دلم آشوب بود تا اینکه خبردار شدیم پیکر آقاسعید شناسایی شده و در راه بازگشت است. خوابم خیلی زود تعبیر شد. بهترین عیدی و هدیه روز مادر را امسال گرفتم آن هم از خود سعید.
اشکها و نام شهید
تماس گرفتند که برای دیدار با سعید به معراج شهدا برویم. وداع خصوصی بود. قبلاً به معراجالشهدا رفته بودم، اما این دفعه با همیشه فرق داشت. منتظر آمدنش بودیم. من، زینب و حسین. همین که تابوت را روی دوش سربازها دیدم دلم هُری ریخت. زدم زیر گریه. تابوت را روی زمین گذاشتند. نشستیم زمین و پرچم را از روی تابوت کنار زدیم. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. اشکهایم روی کفن سفید و دستخطی که نوشته بود شهید سعید انصاری میچکید.
دلم آتش گرفته بود. همینطوری با سعیدم حرف میزدم و اشکها امانم نمیداد. برای لحظاتی راه گلویم بسته شد. دیگر نمیتوانستم نفس بکشم. زینب کمی به من آب داد، اما نمیتوانستم آرام بشوم. به حسین نگاه میکردم که مات و مبهوت به تابوت پدرش خیره شده بود و نمیدانست چه بگوید. به زینبم نگاه کردم که از گریه سرخ شده بود. این طرفتر دلم میسوخت برای سعیدم که بعد از سه سال به عشق عروسی زینبش برگشته بود. به قولی که داده بود عمل کرد. آمد تا جگرگوشهاش شب عروسیاش غصهدار نباشد. سعیدم آمده بود که کمک کند عروسی زینب را به نحو احسن برگزار کنیم. دلش طاقت نیاورده بود. سعید آمد، اما دیگر نه میتوانست با حسین فوتبال بازی کند و نه دست نوازش بر سر زینبش بکشد.
منبع: روزنامه جوان
خدایا شهادت را نصیبمان فرما