کد خبر : ۱۰۴۶۴۳
تاریخ انتشار : ۱۵ اسفند ۱۳۹۷ - ۲۱:۱۹
فرزند شهید مدافع حرم:

به بابا گفتم ای کاش زودتر می آمدی

فاطمه زهرا انصاری دختر ۹ ساله شهید مدافع حرم شهید«سعید انصاری» می گوید:وقتی بابا را دیدم،با اوحرف زدم و گفتم بابا ای کاش زودتر می آمدی،ای کاش....
عقیق:پیکر مطهر شهید مدافع حرم«سعید انصاری» بعد از سه سال و دو ماه به آغوش خانواده بازگشت.

دفاع از حریم اهل بیت و مردم مظلوم از دغدغه های این شهید بود، به سختی توانسته بود مرخصی بگیرد و حتی وقتی با مرخصی اش موافقت نمی شد، تصمیم گرفته بود مرخصی بدون حقوق بگیرد. اولین بار به عراق اعزام می شود و 6 ماه مقابل تروریست ها، به دفاع می پردازد. وقتی برمی گردد تصمیم می گیرد به سوریه برود و بعد از کلی دوندگی، در نهایت در 20 دی ماه سال 94 به سوریه اعزام می شود که سه روز بعدبه دست تروریست های تکفیری در منطقه خانطومان همراه چند همرزم خود به شهادت می رسد و پیکرش در منطقه می ماند. پیکر این شهید که در سن 44 سالگی به شهادت رسیده بود، چندی پیش توسط گروه های تفحص پیدا و از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و این خبر، بهترین هدیه ایی بود که در روز ولادت حضرت زهرا(س) به همسر و فرزندان شهید داده شد.

«فاطمه زهرا انصاری» 9 ساله فرزند شهید مدافع حرم شهید «سعید انصاری» در گفتگو با تسنیم از لحظه وداع با پیکر پدرش می گوید: وقتی بابا را دیدم، با او حرف زدم و گفتم بابا ای کاش زودتر می آمدی، ای کاش چندتا از تکه های بدنت بود. الان خیلی خوشحال هستم و خیلی آرام شدم که بابا پیش ما برگشته است.

«لیلا بیگلری خوش مرام» همسر شهید مدافع حرم شهید «سعید انصاری» در گفتگو با تسنیم، درباره همسر شهیدش چنین می گوید:«همسرم بسیجی داوطلب بود که به سوریه اعزام شد.  برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) خیلی مقید بود. اولین مرتبه 5 مرداد ماه سال 94 به عراق اعزام شد و بعد از 6 ماه که برگشت، به سوریه رفت که سه روز بعد در 23 دی ماه، به شهادت رسید.همسرم از همرزمان شهید مدافع حرم «علی آقا عبداللهی» بود که پیکرش برنگشته است.»

دختر کوچکترم گفت: حالا که می روی، زود بیا

همسر شهید انصاری درباره اینکه با رفتن همسرش برای دفاع، مخالفتی نداشت، می گوید: «امام حسین(ع) برای دفاع از اسلام همه زندگی و زن و بچه اش را داد، این که چیزی نیست. دو دختر به نام های زهرا و فاطمه زهرا دارم که زهرا کلاس چهارم و فاطمه زهرا کلاس سوم است. وقتی همسرم می خواست برود، بچه ها دلتنگی می کردند که پدرشان گفت اگر نروم اینجا هم مثل سوریه می شود و دشمنان، کشور ما را هم می گیرند، می خواهم بروم و دفاع کنم.»

بیگلری در ادامه چنین می گوید:«همسرم خیلی مشتاق رفتن بود و موقع رفتن گفت وظیفه داریم که برای دفاع برویم. یک عده باید پیشمرگ بشوند برای اینکه ما امنیت داشته باشیم، این همه ما حسین حسین یا زینب زینب می گوییم، وقتی حرمشان در خطر است که نمی توانیم اینجا بمانیم، ما داریم امتحان می شویم.بعد از این حرف ها گفت که هیچ حرفی نمی زنی که بروم یا نه؟ که گفتم شما تصمیم خود را گرفته ای، می روی و روسفید می شوی، چرا من روسفید نباشم، ان شالله در پناه خدا بروی.»

حسی در درونم می گفت دیگر بر نمیگردد

همسر شهید از روز اعزام همسرش به سوریه میگوید: «روزی که می خواست به عراق برود، دلواپس نبودم، اما روزی که میخواست به سوریه برود، احساس کردم قلبم خبر میدهد. با اینکه راضی بودم احساس می کردم قلبم در حال کنده شدن است و بعد از آن دیگر نمیتوانم او را ببینم. حس می کردم حالا که دارم بدرقه اش می کنم، دیگر نمی آید و خیلی گریه کردم، سرم را در بغل گرفت و گریه کردم، گفت تو که راضی بودی، گفتم الان هم راضی هستم فقط قلبم آتش میگیرد. نمی دانم چرا، اما فقط خودم کاملا میفهمیدم و نمی توانستم به او بگویم که احساس می کنم دیگر بر نمیگردد.»

تروریست ها برای مبادله پیکر مبلغ بالایی پیشنهاد داده بودند

بیگلری در ادامه از شهادت همسرش چنین می گوید:«سه روز بعد از اینکه رفت در 23 دی ماه در منطقه خانطومان به شهادت رسید. با دو نفر از بچه ها برای کمک به نیروهایی که در محاصره بودند، رفته بود که به شهادت می رسد. آن زمان تروریستها برای مبادله پیکر، مبلغ بالایی را پیشنهاد داده بودند، که ما قبول نکردیم و گفتم همسرم به حدی مشتاق رفتن بود که گفته بود اگر محل کارش اجازه ندهد مرخصی بدون حقوق میگیرد و می رود، کسی که این کار را می کند و برای دفاع می رود که نباید پیکرش را با پول مبادله کرد که آنها تجهیزات بیشتری بخرند و جوان های دیگر را بکشند.»

هدیه روز زن، بازگشت همسرم بود

همسر شهید روزی را تعریف میکند که خبر بازگشت مسافرش را به او داده بودند: «قبل از آن برادرزاده ام در خواب همسرم را دیده بود که در ماشین من نشسته و خیلی خوشحال بوده است. روز ولادت حضرت زهرا(س) پشت فرمان بودم که با من تماس گرفته شد و گفتند که DNA تایید شده است. احساس کردم این هدیه ای از طرف خدا بود. گاهی اوقات همسرم به شوخی می گفت که من خودم برای تو هدیه هستم و واقعا آن روز خودش برای من هدیه بود.»

به همسرم گفتم شفاعت من یادت نرود

بیگلری از لحظه دیدن پیکر همسرش بعد از سه سال دوری می گوید:«همسرم به من قول شفاعت داده بود و وقتی اولین لحظه پیکرش را دیدم، فقط گفتم شهادت مبارکت باشد، قولی که داده ای یادت نرود، سخت می گذرد، اما قولت یادت نرود و من این روزها را می گذرانم.»

به دخترهایم گفتم یک هفته کارهایمان را رها می کنیم/ از روز بازگشت هر روز بچه ها را به دیدن پدرشان می آورم

همسر شهید چگونه مطلع شدن دخترانش از بازگشت پدر را اینگونه بیان می کند:«بچه ها از تماس هایی که با من گرفته شد، با خبر شده بودند که بابا برگشته. فاطمه زهرا گفت ما هم می توانیم بابا را ببنیم؟گفتم تا ببینم شرایط به چه شکل است که گفت مامان من می دانم الان استخوان های بابا مانده است.به دخترهایم گفتم، این چند روزه همه کارهایمان را کنار می گذاریم و یک هفته هر روز به معراج می رویم و بابا را می بینیم تا وقتی که پنج شنبه پیکر را دفن کنند و از روزی که پیکر برگشته هر روز بچه ها را اینجا می آورم.»

فاطمه زهرا میگفت: فقط بگذار سرم را روی پیکر بابا بگذارم

بیگلری از لحظه اولین دیدار نازدانه های شهید با پیکر بابا چنین می گوید:«خود شهید کمک می کند که بچه ها آرام شوند. دیشب که ساعت 10 به معراج آمدیم، فاطمه زهرا سرش را روی سر بابا گذاشت و خیلی آرام بود، می گفت مامان فقط بگذار من سرم را روی پیکر بابا بگذارم و نمی گذاشت که او را از روی پیکر بلند کنیم. همسرم هر دو تا را آرام کرده است. البته دخترهایم خیلی گریه کردند، دلشان خیلی تنگ شده بود، پدرشان را که بغل کردند احساس کردم شاید آرام نشوند، ولی وقتی سه سال یک گمشده داری و از او یک تکه کوچک هم که می آید احساس می کنی که دیگر پیدا شده است، ولو اینکه کامل نباشد.»


منبع:تسنیم


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین