11 بهمن 1401 10 رجب 1444 - 18 : 08
کد خبر : ۱۲۵۰۸۴
تاریخ انتشار : ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ - ۰۸:۱۴
حاج مهدی سلحشور گفت: توی کوچه ۴۰ تا بچه قد و نیم قد سروصدا می‌کردند. علی ۱۲ سال داشت و از همه ما بزرگ‌تر بود، برای همه بچه‌ها شعار آماده کرده و روی مقوا جملات مختلفی نوشته بود.

عقیق: حاج مهدی سلحشور از مداحان نامی کشور و از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس، در بخشی از کتاب خاطرات خود «باغ حاج علی» به بیان حوادث و برخی فعالیت‌های مبارزاتی‌اش در بحبوحه انقلاب اشاره‌کرده که در ادامه می‌خوانیم:

قرار بود مهدی سلحشور هفت ساله با ۳۹ بچه رژیم شاه را ساقط کنند

من هفت سالم بود و زیاد متوجه اوضاع سیاسی کشور نبودم، اما دلتنگی برای برادر بزرگ‌ترم من را غمگین و افسرده کرده بود. ما در یک‌ خانه زندگی می‌کردیم و چون داداش فرج فراری بود، بیشتر اوقاتم را با عبدالله (برادرزاده‌ام) که یک سال از من کوچک‌تر بود، می‌گذراندم.

لابه‌لای این بازی‌ها و کشتی گرفتن‌ها، گوش‌هایمان هم به حرف‌های اعضای خانواده حساس بود. داداش با اینکه درآمد زیادی نداشت، هر چند وقت یک‌بار با یک بغل کتاب به خانه می‌آمد و می‌گفت: آدم باید بخش عمده درآمدش را خرج کتاب کند، حتی اگر دستش تنگ باشد!

فرارهای فرج‌الله سلحشور و انگشتری که وفا نکرد

داداش فرج از دست رژیم فراری بود، اما خانواده ما به‌ جای اینکه محتاط‌تر شود، انقلابی‌تر شد. مادرم پا به پای همسایه‌ها و اهالی محل، برای تظاهرات به میدان آزادی می‌رفت و خواهرهایم را هم با خودش می‌برد. یک روز آقاجانم انگشترش را به داداش نشان داد و گفت: ببین این شاهه، این‌ها مثل این رکاب انگشتر، دورش را گرفتند و نمی‌گذارند شما او را زمین بزنید!

داداش هم گفت: دور فرعون را هم همین طوری گرفته بودند، ولی موسی توانست او را زمین بزند. ما هم مثل حضرت موسی (ع) با تکیه به خدا، علیه فرعون قیام می‌کنیم! آقاجانم اوایل خیلی نگران داداش فرج بود، اما به‌ مرور به جمله او درباره نابودی رژیم ایمان آورده بود.

جریان انقلاب من را هم که هفت سال بیشتر نداشتم، با خود همراه کرد. یک روز در خانه را محکم زدند. با چشمان پف‌کرده در را باز کردم. علی جابری همسایه کناری‌مان بود. از هیجان بالا و پایین می‌پرید. گفت: زود آماده شو مهدی! می‌خواهیم تظاهرات برویم. بدو بچه‌ها منتظر هستند.

ذوق‌زده و هول‌هولی لباس پوشیدم. توی کوچه ۴۰ تا بچه قد و نیم قد سروصدا می‌کردند. علی ۱۲ سال داشت و از همه ما بزرگ‌تر بود. برای همه بچه‌ها شعار آماده کرده و روی مقوا جملات مختلفی نوشته بود.

یک‌ساعتی در کوچه‌ پس‌کوچه‌ها شعار دادیم تا سر خیابان ۲۱ متری جی، به تجمع مردم رسیدیم. بین مردم و نیروهای گارد، تعدادی تایر ماشین آتش زده بودند. ما پشت سر بزرگ‌ترها ایستاده بودیم و جوری شعار می‌دادیم که انگار قرار است حکومت شاه را خود ما بچه‌ها سرنگون کنیم و به افراد دیگری نیاز نیست! پیرمرد، پیرزن‌ها هم مدام ماشاالله می‌گفتند و برای سلامتی‌مان صلوات می‌فرستادند.

قدمان کوتاه‌تر از بقیه بود و داشتیم با شوق‌وذوق شعار می‌دادیم که یک آن، جمعیت به عقب هجوم آورد و هرکس به سویی فرار کرد. صدای گلوله و بلافاصله بوی تند گاز اشک‌آور به‌ سرعت جمعیت را متفرق کرد.

دست‌وپایم را گم‌کرده بودم. همراه عبدالله، پسر داداش فرج، خودمان را از میان جمعیت بیرون کشیدیم و به سمت خانه فرار کردیم. ما با نهایت توانی که داشتیم، می‌دویدیم، اما از جمعیت عقب افتادیم. چند تا جوان‌تر و فرز هم که پشت سر ما می‌دویدند، از ما جلو زدند و توی پیچ کوچه گم شدند.

داغ‌کرده بودم. نفسم بالا نمی‌آمد. ضربان قلبم خیلی تند شده بود. سرم را به عقب برگرداندم که دیدم چند سرباز مسلح پشت سر ما هستند. زهره‌ام ترکید.

عبدالله از من جلو زد. آن‌قدر هول کرده بود که وقتی به خانه رسید، خودش را پرت کرد داخل و در را محکم بست. آن‌قدر ترسیده بودم که اگر من هم جای عبدالله بودم، همین کار را می‌کردم. من ماندم و در بسته و سربازانی که داشتند به من نزدیک می‌شدند.

وای به حالت عبدالله! مگر دستم بهت نرسد

سریع خودم را قل دادم زیر ماشینی که جلوی در خانه علی جابری پارک شده بود. چشمانم را بستم. قلبم با شدت به قفسه سینه‌ام می‌کوبید. با خودم گفتم دیگر کارم تمام ‌شده است. صدای پای سربازها را می‌شنیدم که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. صدای پایشان را کنار گوشم حس کردم.

چشم‌هایم را محکم بستم و روی هم فشار دادم. فکر می‌کردم اگر چشمانم را محکم‌تر ببندم، از دید آن‌ها مخفی‌تر می‌مانم.

اتفاقی نیفتاد و رد شدند. انگار استتار خوبی انجام داده بودم! با تعجب خودم را از زیر ماشین بیرون کشیدم و رو به رویم را نگاه کردم. اصلاً سربازها دنبال من نبودند، دنبال همان چند جوانی می‌دویدند که چند لحظه قبل از ما عبور کردند. تا آن موقع این‌طور ضایع نشده بودم. همه لباس‌هایم خاکی و روغن‌مالی شده بود. زیر لب غر می‌زدم: وای به حالت عبدالله! مگر دستم بهت نرسد.

داداش هنوز فراری بود، اما کتاب‌هایش را که نوشته‌های شهید مطهری، محمود حکیمی و... بود، از مخفیگاه درآورده بودیم و خواهرهایم می‌خواندند و حرف انقلاب در خانه‌مان جریان داشت.

منبع: نوروزی، نوید، باغ حاج علی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس

گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: