۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۳ : ۱۵
عقیق:شهید محمد مجازی فرزند عزت اله متولد 1344 در شانجان بود. خانواده مجازی وقتی محمد در 6 ماهگی بود به دلیل وضعیت شغلی پدرش به تهران آمدند. محمد بعد از پیروزی انقلاب وارد بسیج شده و با شروع شدن جنگ تحمیلی مبارزات خود را علیه کفار منافقین ادامه داد. در آزادسازی خرمشهر مجروح شد. در عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت خمپاره و ترکش مجروح شد و در حالی که جراحتش بهبود نیافته بود به جبهه بازگشت. در سال 1361 به عضویت رسمی سپاه درآمد، 6 سال جانشین گردان حمزه سیدالشهدا علیه السلام در لشگر 27 محمد رسول الله صلوات الله علیه را بر عهده داشت و در اواخر سال 1366 تیپ سوم لشکر را تشکیل داد و فرماندهی محور عملیاتی این تیپ را بر عهده داشت. بعد از پذیرش قطعنامه در درگیری با منافقین در عملیات مرصاد در سن 23 سالگی در اسلام آباد غرب به شهادت رسید. برشهایی از زندگی شهید مجازی در «سوت آخر» به نقل از خانواده و اطرافیان شهید روایت شده است. روایت دلنشین ازدواج شهید مجازی با همسرش در ادامه میآید:
نرگس، دختر همسایه روبرویی بود. در مدرسه راهنمایی هم کلاس بودند. سر کنفرانس محمد در کلاس تاریخ، نرگس کلی برایش دست گرفت و سربه سرش گذاشت. بیشتر اوقات مسیر رفت و برگشت به مدرسه را همه بر و بچههای محله با هم بودند. یکی دو تا دیگر از بچههای محل هم بودند که با محمد و نرگس هم سن و سال بودند و این مسیر را با هم میرفتند. نرگس در خانوادهای بزرگ شده بود که فرهنگش با خانواده محمد خیلی فاصله داشت و برایش اسلام، طور دیگری جا افتاده بود. برای نرگس اسلام عبارت بود از نماز و روزه و یک حجاب حداقلی، آهنگ هم گوش میکرد.
یک سال بعد از این که انقلاب شد، محمد وارد بسیج شد و نرگس هم سرش به درس خواندنش گرم بود. چون همسایه بودند، تقریباً هر روز همدیگر را میدیدند و با هم صحبت میکردند. محمد که رفت منطقه، ارتباط شان با هم کم و کمتر شد. فقط گاهی که محمد به مرخصی میآمد، همدیگر را بیرون میدیدند. یک روز یکی از دخترهای همسایه به نرگس گفت: «اگر محمد بیاید خواستگاریت جواب مثبت میدهی؟» نرگس خندید و گفت «نه بابا! ما با هم بزرگ شدیم و او جای برادر من است. ما اصلاً احساسی به هم نداریم.» فکرش را هم نمیکرد که محمد برود خواستگاری او.
محمد تازه از منطقه برگشته بود. شام را که خوردند بدون مقدمه به پدرش گفت: «بابا! امام توصیه کرده کسانی که توی جبهه میجنگند، اگر مجردند، ازدواج کنند. منم دو سه روز مرخصی گرفتم و آمدم که برایم زن بگیرید. میخواهم به تکلیفم عمل کنم.» پدرش کمی جا خورده بود، گفت:«مادرت هم میداند؟» جواب داد: «نه، به شما میگویم. من اول و آخرش در جبهه شهید میشوم. ولی میخواهم به تکلیفم عمل کنم.» محمد 18 سال بیشتر نداشت. نه کاری داشت نه سرمایهای و نه درآمدی. مادرش وقتی ماجرا را فهمید گفت: « مگر زن گرفتن لباس خریدن است که چند روز آمدی زن بگیری و برگردی؟ من سه چهار روزه برای تو دختر از کجا پیدا کنم؟»
محمد نقشههایش را از قبل کشیده بود. همان شب با خواهرش زهرا صحبت کرد و او را واسطه قرار داد تا برود و با نرگس حرف بزند. زهرا، دو سه سالی بزرگتر از محمد و محرم رازش بود. فردای آن شب، زهرا نرگس را صدا کرد و گفت: «محمد سلام رساند و گفت تصمیم ازدواج دارد. گفته که با تو صحبت کنم اگر موافقی بیاید جلو.» نرگس که میدانست سر خیلی چیزها با محمد اختلاف نظر دارند، ترجیح داد همان جا جواب منفی بدهد. نرگس چند تا از دختر حزب اللهیهای محل را که میشناخت و فکر میکرد به درد محمد میخورند، به زهرا معرفی کرد.
وقتی زهرا جریان را برای محمد تعریف کرد، محمد گفت:«خودم باید بروم صحبت کنم. شما جدی صحبت نکردید.» فردای آن روز، محمد همراه زهرا به منزل نرگس رفتند تا صحبتهای مقدماتی را بین خودشان انجام بدهند. نرگس اولش زیربار نمیرفت. میدانست با این همه تفاوتی که بینشان وجود دارد، فردا ممکن است مشکلی پیش بیاید. اما هر کاری کرد که محمد را دست به سر کند، نشد.
نرگس وقتی دید محمد را نمیشود با این حرفها رد کرد، آخرین تیر ترکشش را بیرون آورد و گفت: «ببین محمدآقا! ما هم مسلمان هستیم و یه چیزهایی را قبول داریم، ولی فرهنگ ما مثل شما نیست، ما از مسلمانی برداشت دیگری داریم. روز اول نیست که ما با هم آشنا شدیم. مثلا این که چادر سر بکنم، نه. من با همین روسری که دارم راحتم. زیر بار چادر نمیروم؛ این از شرط اول. شرط دومم این است که میخواهم ادامه تحصیل بدهم و بروم دانشگاه.»
محمد از یک طرف دلش پیش نرگس گیر بود و از طرفی هم شرط و شروطی که نرگس برایش گذاشته بود با روش زندگی محمد خیلی جور درنمیآمد. محمد از همان بچگی روی مسئله حجاب خواهرهایش خیلی حساس بود و حالا برای انتخاب شریک زندگیاش سر این مسئله مهم باید تصمیم میگرفت. چند لحظه ساکت ماند و فکر کرد. نرگس و زهرا هم ساکت ماندند تا ببینند واکنش محمد چیست. بعد از چند لحظه سکوت سرش را بالا اورد و گفت: «باشد؛ از نظر من زن، باید محجبه باشه. اما اگر چادری باشد بهتر است.» نرگس کاملاً خلع سلاح شده بود و بهانه دیگری نداشت که بیاورد و محمد بالاخره جواب بله را از نرگس گرفت و رفت.
همان روز پدر و مادر محمد به همراه دخترهایشان به خانه پدر نرگس رفتند و صحبتهای مقدماتی بین زنها رد و بدل شد. آنها هم محمد را میشناختند و میدانستند پسر سر به راه و اهل زندگی است. از وقتی هم که محمد جبهه رفته بود، اهل محل رویش یک حساب دیگری باز میکردند. نرگس، محمد را میشناخت و میدانست محمد آدم صادق و سادهای است. همین صداقتش هم برای نرگس خیلی مهم بود. از طرف دیگر، وقتی محمد جواب «بله» را از نرگس گرفت و رفت، نرگس دوباره پشیمان شد. نرگس و محمد هم سن بودند و حتی نرگس سه ماه از محمد بزرگتر بود.
داییهای نرگس وقتی شنیدند محمد به خواستگاری نرگس رفته، رفتند آنجا و با این وصلت مخالفت کردند. میگفتند «اولاً که این پسر از خودش خانه و ماشین ندارد. چه کسی میخواهد زندگیاش را جمع و جور کند؟» اما نرگس در جواب همه این حرفها گفت: «صداقت که دارد. به قول خودتان تازه 18 ساله است. کدام 18 سالهای ماشین و خانه دارد؟ این چیزها در آینده درست میشود.»
فامیلهایش گفتند ما که هیچ کدام موافق نیستیم. نرگس سر دو راهی مانده بود. اگر زندگی را با محمد شروع میکرد و به بنبست میرسید، همه فامیل سرزنشش میکردند که «ما گفتیم و تو گوش نکردی.» و اگر جواب منفی به محمد میداد، هم دل او را شکسته بود و هم احساس خودش جریحهدار میشد. خواهرش گفت:«میخواهی استخاره کنی؟» گفت: «بله» دادند صفورا خانم برایشان استخاره گرفت. گفت «زندگیات خیلی عالیست. انشاالله زندگی روشنی خواهی داشت.» جواب قرآن که آمد، نرگس دلش آرام شد و گفت: «توکل به خدا.»
نوروز 62 نامزد کردند. بعد از نامزدی، محمد به نرگس گفت: «من از سوم راهنمایی دوستت داشتم. بعد هم که رفتم منطقه و از تو دور شدم، دیگر نمیتوانستم ببینمت. ولی آن موقع هم که منطقه بودم به مهدیِ صفورا خانم میسپردم و میگفتم تا مدرسه دنبالتان بیاید و ببیند با چه کسانی برخورد داری. دیدم مثل خیلی از دختران دیگر نیستی. سرت توی کار خودت و مدرسه رفتنت است. این شد که پا پیش گذاشتم.»
منبع:تسنیم