عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۱۱۹۵۸۶
تاریخ انتشار : ۲۸ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۲:۳۱
عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکران و شاعران اهل بیت (ع) منتشر می کند

 

اشعار شام غریبان

محمد جواد غفورزاده شفق:
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستاره‌سوخته‌ای، صحبت از غمی دارد

شب است و بر لب شطّ فرات، زمزمه‌ای‌ست
به پای نخل که گیسوی درهمی دارد

شب است و ماه به هر خیمه‌ای که می‌نگرد
نشسته مادری و بزم ماتمی دارد

شب است و دشت، به خون خفته؛ خیمه، سوخته است
به وسعت ابدیّت، جهان غمی دارد

شب است و سنگ صبوری به ناله می‌گوید
کجاست دُرّ یتیمی که همدمی دارد؟

شب است و دختر معصوم سیدالشهدا
برای نوحه‌گری، فرصت کمی دارد

شب است و سایۀ اهریمنی شتاب‌آلود
رَود به سوی سلیمان که خاتمی دارد

شب است و داغِ جگرسوزِ سینۀ مظلوم
ز اشک فاطمه، امّید مرهمی دارد

شب است و این همه غم، در عوالم ملکوت
خدا گواست، پیمبر چه عالمی دارد

شب است و ماتم اصغر گرفته است، رباب
ز گاهوارۀ او، چشم برنمی‌دارد

شب است و قافله‌سالار شاهدان شهید
به دست، مشعل و بر دوش، پرچمی دارد

شب است و بر سر سجّاده‌ای پُر از اخلاص
بلند‌‌قامت عصمت، قد خمی دارد

شب است و زینبِ دور از حسین می‌داند
نفس کشیدنِ بی‌او، چه ماتمی دارد...

سارا جلوداریان:
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند...

از چاه بپرسید، همان چاه مقدس!
با ماه، همان ماه شب تار چه کردند؟

اصلاً بگذارید خود آب بگوید
با چشم و دل و دست علمدار چه کردند؟

اصلا بگذارید، که خورشید بگوید
خورشید! بگو با سرِ سردار چه کردند؟

نیزار گواه است که با خوبترین‌ها
این قوم خطا رفتۀ تاتار چه کردند؟

بیعت‌شکنان، نقشه کشیدند و دوباره
با ذریۀ حیدر کرار چه کردند؟

ای قامتِ افراشته در سجدۀ بسیار
لب‌های عطش با تب بسیار چه کردند؟

نیلوفر پژمردۀ شب‌های خرابه!
با بغض تو ای ابر سبکبار چه کردند؟

در ماتم شمع و گل و پروانه و بلبل
ای اشک به یار آر، به یاد آر چه کردند

در طاقت من نیست که دیگر بنویسم
با قافله و قافله‌سالار چه کردند

مریم سقلاطونی:
زمینِ تشنه و تن‌پوش تیر و تنها تو
هزار قافله در اوج بی‌کسی‌ها تو

پرنده، سنگ، درختان، به سینه می‌کوبند
دوباره دسته‌ای از کوچه رد شد اما تو ...

غروب شام غریبان و کوچه تاریک است
خدا به‌خیر کند مرد! صبح فردا تو،

چگونه می‌گذری از گناه این مردم،
گناه مردم بی‌رحم کوفه آیا تو؟...

صدای شیونی از زینبیه می‌آید
به داغ بی‌کسی انداختی جهان را تو

تویی که زمزمه‌ات کوه را پراکنده‌ست
کنار آمده‌ای با تمام غم‌ها، تو!

چه راحت از همۀ قوم و خویش دل کندی
چه دیده بودی آن لحظه‌های زیبا تو؟

زنی شکسته‌دل و ردّ سرخی از خورشید
که تکیه داده به دیوار تکیه‌ها با تو

در انتظار سواری که می‌رسد از راه
میان دستۀ زنجیرزن تویی... ها! تو!

جواد محقق:
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربه‌دری‌های من شنیدن داشت

بسیط دشت، چنان لاله‌زار حسرت بود
که سبزه نیز سر سرخ بر دمیدن داشت

هدف چه بود در این کارزار خون‌آلود
که شعله شوقِ به هر خیمه سرکشیدن داشت

چه بود در سر گل‌های باغ سبز رسول
که دشت فتنه هنوز آرزوی چیدن داشت

به اوج آبی آن آسمانِ خونین‌رنگ
کبوترِ دل من شوق پرکشیدن داشت

ستارگان چمن پیش تیغ صف بستند
خدا دوباره مگر عزم گل گُزیدن داشت

ننالم از خط تقدیر خویش در زنجیر
که سرنوشت تو در خاک و خون تپیدن داشت

صبور ثانیه‌های غم و بلای تو بود
دلم که وعدهٔ بسیار داغ دیدن داشت

پیام پرپرِ گل‌های باغ را می‌برد
نسیم صبح که بر خاک و خون وزیدن داشت

سید فضل الله حسینی:
زخمی شکفته، حنجره‌ای شعله‌ور شده‌ست
داغ قدیمی من از آن تازه‌تر شده‌ست

زخمی که غنچه بسته و جانی از آن شکفت
وقتی دهان گشود جهانی از آن شکفت

این شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است

این داغ در اجاق دلم بی‌شرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این تازه‌تر مباد

آن سوی سوز و ساز، قراری نهفته است
در شعله‌زار درد بهاری شکفته است

دردی که خون دل شده درمانمان کند
نوع دگر بسازد و انسانمان کند

این سوز خوب از همهٔ سوزها جداست
سوز طف و گداز شررخیز کربلاست

با سوز کربلایی این داغ ساختیم
صدبار سوختیم و دمادم گداختیم

معراج را سبب نه، که عین مسبب است
کامل‌ترین حقیقت آن سوز زینب است

زینب مگو تمامت صبر خدا بگو
خورشید عصر واقعهٔ کربلا بگو

امشب سواد فاجعه‌ای گشته برملا
از عمق دشت‌های مِه‌آلود کربلا

مرثیه‌خوان روح من! امشب بیا بخوان
امشب روایت دگر از کربلا بخوان

تاریخ روز واقعه را خون گریسته‌ست
بیش از هزار سال در اندوه زیسته‌ست

در پنجه‌های بغض گلوگیر، مرده بود
شاعر اگر که سوز دلش را نمی‌سرود

تا بر غروب شام غریبان اشاره کرد
پیراهن صبوری خود صبر پاره کرد

آرام خفته بود سر از خاک برنداشت
انگار از مصیبت خواهر خبر نداشت

می‌رفت از آشیانهٔ آتش گرفته‌اش
با دسته‌ای کبوتر تنها که پرنداشت

شب، ترسناک بود و سراسیمه می‌دوید
طفلی که غیر عمّه امید دگر نداشت

طوفان فرو نشست ولیکن میان خاک
یک کهکشان سوخته دیدم که سر نداشت

یک کربلا مصیبت و صد قتلگاه غم
در قلب‌های سخت‌تر از سنگ اثر نداشت


دنیا خجل ز دربدری‌های زینب است
خورشید هم نهان‌شده در پردهٔ شب است

دیشب اگر چه ره به سوی قتلگاه برد
از موج‌خیز غم به برادر پناه برد

امروز هم به سوی چمن ره گزیده است
گل‌های باغ سوخته را شب ندیده است

هنگامهٔ ورود به مقتل فرا رسید
نوباوگان فاطمه را سربریده دید

هر یک تنی به رنگ شقایق به برگرفت
از عمق روح صیحه زد، آفاق درگرفت

پرسید بانویی که قد از غم خمیده است
یاران! عزیز گمشده‌ام را که دیده است؟

خم شد کنار یک تن بی‌سر، دلش شکست
قرآن ورق ورق شده دید و سپس نشست

بر زخم بی‌شمار برادر نظاره کرد
هی پلک بست باز نگاه دوباره کرد

باور نمی‌کنم که حسینم چنین شده
سر در بدن ندارد و نقش زمین شده

در بر گرفت پیکر در خون تپیده را
بوسید جای گونه، گلوی بریده را

یک چند لحظه‌ای نظر از دوست برگرفت
اندوه شعله‌ور شد و سوز دگر گرفت

«پس بازبان پر گله آن زادهٔ بتول
روکرد بر مدینه که یا اَیها الرسول

این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»


هر لحظه سوزهای فراوان به سینه داشت
سوز مکاشفات حسین و سکینه داشت

شیرازه‌های صبر و امیدش گسسته دید
خورشید را دمی که به زنجیر بسته دید

بیمار روز واقعه جان بر لبش رسید
نزدیک بود جان بدهد زینبش رسید

یک آن اگر توجهش از یاد رفته بود
از دست عمه حضرت سجاد رفته بود

صد شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است

این داغ در اجاق دلم بی‌شرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این شعله‌ور مباد

سعید بیابانکی:
پرده برمی‌دارد امشب، آفتاب از نیزه‌ها
می‌دمد یک آسمان خورشید ناب از نیزه‌ها

می‌شناسی این‌همه خورشید خون‌آلود را
آه، ای خورشید زخمی، رخ متاب از نیزه‌ها

کهکشان است این بیابان، چون که امشب می‌دمد
ماهتاب از خیمه‌ها و آفتاب از نیزه‌ها

ریگ‌ریگش هم گواهی می‌دهد، روز حساب
کاین بیابان، خورده زخمِ بی‌حساب از نیزه‌ها

یال‌هایی سرخ و تن‌هایی به خون غلتیده است
یادگار اسب‌های بی‌رکاب از نیزه‌ها

آرزوی آب هم این‌جا عطش نوشیدن است
خواهد آمد «العطش»‌ها را جواب از نیزه‌ها

باز هم جاری‌ست امشب رودْرود از سینه‌ها
بس که می‌آمد صدای آبْ‌آب از نیزه‌ها

گرچه اینجا موج موج تشنگی‌ها جاری است
می‌تراود چشمه چشمه، شعر ناب از نیزه‌ها

عمران صلاحی:
بادها
نوحه‌خوان
بیدها
دستهٔ زنجیرزن
لاله‌ها
سینه‌زنان حرم باغچه

بادها
در جنون
بیدها
واژگون
لاله‌ها
غرق خون
خیمهٔ خورشید سوخت

برگ‌ها
گریه‌کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک

علی انسانی:

دردها هست، ولی فرصت گفتاری نیست
عازمم قافله را قافله سالاری نیست

بگذارید بمانم به برش یک امشب
تا نگویند بر این کشته عزاداری نیست

پای یک طفل نبینی که پر از خون نشده
دیده بگشا که به باغت گل بی خاری نیست

بر تو هر زخم تنت گریه کند گریۀ خون
کس نگوید زغمت دیدۀ خونباری نیست

غم اطفال فراری به بیابان چه خوری
عمه با ماست نگویی که مددکاری نیست

آفتاب و عطش و داغ، همه سوزان لیک
غیر تَب بر سر بیمار، پرستاری نیست

مهدی زنگنه:

بنویسید که جز خون خبری نیست که نیست
به تن این همه سردار سری نیست که نیست

بنویسید که خورشید به گودال افتاد
و پس از شام غریبان سحری نیست که نیست

آتش از بال و پر سوخته جان می گیرد
زیر خاکستر ما بال و پری نیست که نیست

یک نفر سمت مدینه خبرش را ببرد
پس از این ام بنین را پسری نیست که نیست

یا به آن مادر سرگشته بگویید: نگرد
چون ز گهواره ی اصغر اثری نیست که نیست

تازیانه به تسلای یتیمی آمد
تازه فهمید که دیگر پدری نیست که نیست


احد ده بزرگی:
سرش به نیزه به گل های چیده می ماند
به فجر از افق خون دمیده می ماند

یگانه بانوی پرچم به دوش عاشورا
به نخل سبز ز ماتم تکیده می ماند

میان خیمه ی آتش گرفته، طفل دلم
به آهویی که ز مردم رمیده می ماند

شب است گوش یتیمان ز ضربت سیلی
به لاله های ز حنجر دریده می ماند

رقیه طفل سه ساله که حوری حرم است
به آن که رنج نود ساله دیده می ماند

امام صادق حق پشت ناقه ی عریان
به زیر یوغ چو ماه خمیده می ماند

شوم فدای شهیدی که در کنار فرات
به آفتاب به خون آرمیده می ماند

هلال یک شبه ی من، ز چیست خونینی؟
نگاه تو به دل داغ دیده می ماند

حکایت "احد" و اشک چشم خونینش
به اختران ز گردون چکیده می ماند

محسن عرب خالقی:

یا بر سر من از سر نی سایبان بده
یا بر بلند نیزه مرا آشیان بده

با گیسوی رها شده در دست بادها
از نی مسیر قافله‌ات را نشان بده

جانم به لب رسیده دلی جان نداده‌ام
گفتم به دل که صبر کن و امتحان بده

نیزه‌سوار گشته‌ای و تند می‌روی
جا مانده‌ام برای رسیدن زمان بده

پایم دگر برای خودم نیست- باغبان
برساقه‌های مرده‌ی من باز جان بده

دیدم که گفت چشم ربابت به نیزه‌دار
گهواره‌ی عزیز دلم را تکان بده

خون تو و حجاب من ارکان کربلاست
کشتی به گل نشسته مرا بادبان بده


سعید بیابانکی:

دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را

آسمان گو تا بشوید با گلاب اشک ها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را

بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان تر خورشید را

چشم های خفته در خون شفق را وا کنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را

نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را

کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را

آه، اشترها چه غمگین و پریشان می روند
بر فراز نیزه می بینم سر خورشید را


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین