عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

اشعار شب پنجم محرم - جضرت عبدالله بن الحسن (ع)

به مناسبت فرا رسیدن ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکران و شاعران اهل بیت (ع) منتشر می کند

 

اشعار شب پنجم محرم - جضرت عبدالله بن الحسن (ع)

حیدر منصوری:
پروانه شد تا شعله‌ور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را

داغ گلویش تازه شد از قحطی آب
وقتی به خنجر داد زخم حنجرش را...

با رود جاری کرد در دشتی عطشناک
آن دست‌های کوچک و نام‌آورش را

تا لحظه‌ای دیگر عمویش زنده باشد
انداخت بر وی، کودکانه پیکرش را

با کاروان، بعد از غروب سرخ خورشید
بر نیزه می‌بردند در غربت سرش را!

جواد محمد زمانی:
گفت رنجور دلش از اثر فاصله‌هاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدله‌هاست

از چه در خیمه بماند اگر او می‌داند
چشم در راه غزالان حرم آبله‌هاست؟

آفتاب است که از زین به زمین افتاده‌ست!
شیهۀ اسب یقیناً خبر از زلزله‌هاست

نه که هنگام نماز است، عمو در سجده‌ست
نکند وقت به پا داشتن نافله‌هاست؟

این طرف محفل پر اشک‌ترین زمزمه‌هاست
آن طرف مجلس پر شورترین هلهله‌هاست

به یتیمی ز نوک تیر، محبّت کردن
جلوۀ بارزی از خُلق خوش حرمله‌هاست!

خواستند آینۀ باغ شقایق باشد
سینه‌ای که پر آواز پر چلچله‌هاست

حسن لطفی:
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتش‌دان شده

اشک‌هایم می‌چکد بر لبت یعنی که باز
آسمان تشنه‌ام، موسم باران شده

بین این گودال سرخ، در دل این قتلگاه
دیدمت تنهاترین، غرق در طوفان شده

نیزه‌ای خون می‌گریست، پای زخم کاری‌اش
قصد زخمی تازه داشت، دشنه‌ای پنهان شده

صد نیستان ناله را، هر نفس سر می‌دهم
بی سر و سامان توست، آه سرگردان شده...

مسعود اصلانی:
سر می نهد تمام فلک زیر پای او
دل می برد ز اهل حرم جلوه های او

عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت
با این حساب عالم و آدم گدای او

انگار قاب کوچکی از عکس مجتبی
هر لحظه می تپد دل زینب برای او

او حس نمی کند که یتیم است و خون جگر
تا با حسین می گذرد لحظه های او

بالاتر از تمامی افلاک می نشست
وقتی که بود شانۀ عباس جای او

نیمش حسن و نیمه دیگر حسین بود
بوی مدینه می رسد از کربلای او

مثل رقیه روح و روان حسین بود
او همچو عمه دل نگران حسین بود

علیرضا شریف:
گـذرِ ثانیه هـا هر چه جلوتر می رفت
بیشتر بینِ حرم حوصله اش سر می رفت

بُغض می كرد یتیمانه به خود می پیچید
در عسل خواستن آری به برادر می رفت

تا دلِ عمّه شود نرم بـه هـر در مـی زد
با گلِ اشك به پا بوسیِ مـعجر می رفـت

دیـد از دور كه سر نیزه عمـو را انداخت
مثـلِ اِسپند به دلسوزیِ مَجمر مـی رفت

دیـد از دور كه یـوسف ز نـفس افتاد و
پنجه­ی گرگ به پیراهنِ او وَر می رفـت

 

محمد سهرابی:

شمسی و روی زمین با روی ماه افتاده ای

تا اذان مانده چرا در سجده گاه افتاده ای

سینه تنگ و عرصه تنگ و غربت تو می کشد

زیر دست و پای دشمن بی سپاه افتاده ای

گفت بابا دست خود را حائل رویت کنم

راست گفته مثل زهرا بی پناه افتاده ای

ای عمو از خیمه می آیم کمی آرام باش

از چه با زانو به سوی خیمه راه افتاده ای

خوب معلوم است از پیشانی و ابروی تو

با رخت از روی مرکب گاه گاه افتاده ای

در دل گودال جای ماه رویی چون تو نیست

یوسف زهرا چرا در بین چاه افتاده ای

من به هل من ناصر تو آمدم در قتلگاه

آمدم دشمن نگوید از نگاه افتاده ای




ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین