عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم الحرام ماه عزای سید و سالار شهیدان عقیق هر روز تعدادی از اشعار شاعران را به منظور بهره مندی شاعران و ذاکران اهل بیت منتشر می کند

 

اشعار شب پنجم محرم_حضرت عبدالله بن الحسن علیه‌السلام


مسعود یوسف پور:

آمد به میدان، لشکر غم را خبر کرد
از خیمه نه، از سن و سالش هم گذر کرد

آه بلندش در دل آهن اثر کرد
کوچک نخوانش، این پسر کار پدر کرد

بغض جمل را بین دشمن شعله ور کرد
با نعره ی ابن الحسن عزم خطر کرد

مانند قاسم دشت را زیر و زبر کرد
سقا شد آنجا که عمویش را نظر کرد

چشم تمام خیمه را ناگاه تر کرد
آمد جلو، خود را بلاگردانِ سر کرد

اینجای مقتل عمه اش را خون جگر کرد
ارثیه ی زهراست...دستش را سپر کرد

 

غلامرضا سازگار:

ای عمو تا نالۀ هَل مِن مُعینت را شنیدم
از حرم تا قتلگه با شور جانبازی دویدم

آنچنان دل بُرد از من بانگ هَل مِن ناصِر تو
کآستینم را ز دست عمّه ام زینب کشیدم

فرصتی نیکو ز هل من ناصرت آمد بدستم
تو کرم کردی که من در قلزم خون آرمیدم

جای تکبیر اذان ظهر در آغوش گرمت
بانک مادر مادرِ زهرا در این صحرا شنیدم

گرچه طفلی کوچکم امّا قبولم کن عمو جان
بر سر دست تو من قربانی شش ماهه دیدم

کس نداند جز خدا کز غصّۀ مظلومی تو
با چه حالی از کنار خیمه در مقتل رسیدم

دست من افتاد از تن گو سرم بر پایت اُفتد
سر چه باشد تیر عشقت را بجان خود خریدم

تا بُرون از خیمه گه رفتی دل من با تو آمد
تو به رفتن رو نهادی من زماندن دل بُریدم

جای بابایم امام مجتبی خالی است اینجا
تا ببیند من به قربانگاه تو آخر شهیدم

ناله ای از سوز دل کردم به زیر تیغ قاتل
شعله ها در نظم عالم سوز «میثم» آفریدم

 

مجتبی حاذق:

از میان خیمه تا گودال … با سر آمده
این برادرزاده که جای برادر آمده

کیست این آزاده که پرواز دارد می کند؟!
کیست این آزاده، انگار از قفس درآمده

هر طریقی بوده از عمه جدا گردیده و
از پس چشمان خیس خواهرت برآمده

با نوای "لا افارق" با نگاهی اشکبار
تا میان معرکه با حال مضطر آمده

خون ابراهیم در رگ هاش جاری گشته است
مثل اسماعیل اگر تا زیر خنجر آمده

مثل سقای حرم، با بوسه ی شمشیرها
دستش آویزان شده … از جای خود درآمده

آه … خنجر پشت خنجر … در میان قتلگاه
تا که تیری آمده، یک تیر دیگر آمده

او به روی سینه ی معشوق مأوا کرده و
صبر تیر حرمله انگار که سر آمده

حق الطاف عمو را خوب جبران کرده است
این برادرزاده که جای برادر آمده

 

جواد محمد زمانی:

گفت رنجور دلش از اثر فاصله‌هاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدله‌هاست

از چه در خیمه بماند اگر او می‌داند
چشم در راه غزالان حرم آبله‌هاست؟

آفتاب است که از زین به زمین افتاده‌ست!
شیهۀ اسب یقیناً خبر از زلزله‌هاست

نه که هنگام نماز است، عمو در سجده‌ست
نکند وقت به پا داشتن نافله‌هاست؟

این طرف محفل پر اشک‌ترین زمزمه‌هاست
آن طرف مجلس پر شورترین هلهله‌هاست

به یتیمی ز نوک تیر، محبّت کردن
جلوۀ بارزی از خُلق خوش حرمله‌هاست!

خواستند آینۀ باغ شقایق باشد
سینه‌ای که پر آواز پر چلچله‌هاست

 

مسعود اصلانی:

سر می نهد تمام فلک زیر پای او 
دل می برد ز اهل حرم جلوه های او 

عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت 
با این حساب عالم و آدم گدای او 

انگار قاب کوچکی از عکس مجتبی 
هر لحظه می تپد دل زینب برای او 

او حس نمی کند که یتیم است و خون جگر 
تا با حسین می گذرد لحظه های او 

بالاتر از تمامی افلاک می نشست 
وقتی که بود شانۀ عباس جای او 

نیمش حسن و نیمه دیگر حسین بود 
بوی مدینه می رسد از کربلای او 

مثل رقیه روح و روان حسین بود 
او همچو عمه دل نگران حسین بود 

 

علیرضا شریف:

گـذرِ ثانیه هـا هر چه جلوتر می رفت 
بیشتر بینِ حرم حوصله اش سر می رفت 

بُغض می كرد یتیمانه به خود می پیچید 
در عسل خواستن آری به برادر می رفت 

تا دلِ عمّه شود نرم بـه هـر در مـی زد 
با گلِ اشك به پا بوسیِ مـعجر می رفـت 

دیـد از دور كه سر نیزه عمـو را انداخت 
مثـلِ اِسپند به دلسوزیِ مَجمر مـی رفت 

دیـد از دور كه یـوسف ز نـفس افتاد و 
پنجه­ی گرگ به پیراهنِ او وَر می رفـت 

رو به گـودالِ بلا از حـرم افتـاد به راه
یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشاءالله

دید یـك دشت پِـیِ كُشتـنِ او آمـاده 
تیر و سر نیزه و سنگ از همه سو آمـاده 

دید راضی است به معراجِ شهادت برسد 
مطمئن است و به خون كرده وضو آماده 

آه، با كُنده­ی زانو به رویِ سینـه نشست 
چنگ انـداختـه در طرّه­ی مو، آمـاده 

هیچكس نیست كه پایش به سویِ قبله كِشد 
ایـن جـگر سوخته افتاده بـه رو آمـاده 

ترسشان ریـخته و گـرمِ تعـارف شده اند 
خنـجـر آمـاده و گـودیِ گلـو آمـاده 

بازویـش شـد سپرِ تیـغ و به لـب وا اُمّاه
یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشاءالله 

زخـم راهِ نفسِ آیـنـه در چنگ گرفت 
درد پیچید و تنش نبضِ هماهنـگ گرفت 

استخوان خُرد ترك، دست شد آویز به پوست 
آه از این صحنه­ی جانسوز دلِ سنگ گرفت 

گوهـرش را وسـطِ معـركه­ی تاخت و تاز 
به رویِ سینه­ی پا خورده­ی خود تنگ گرفت 

با پدر بود در آغوشِ پُر از مِـهـرِ عـمـو 
مزدِ مشتاقیِ خود خوب از این جنگ گرفت 

بـاز تیر و گلـو و طفل به یـك پلك زدن 
باز هم چهره­ی خورشید ز خون رنگ گرفت 

 

حیدر منصوری:

پروانه شد تا شعله‌ور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
داغ گلویش تازه شد از قحطی آب
وقتی به خنجر داد زخم حنجرش را...
با رود جاری کرد در دشتی عطشناک
آن دست‌های کوچک و نام‌آورش را
تا لحظه‌ای دیگر عمویش زنده باشد
انداخت بر وی، کودکانه پیکرش را
با کاروان، بعد از غروب سرخ خورشید
بر نیزه می‌بردند در غربت سرش را!


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین