کد خبر : ۱۱۹۴۶۱
تاریخ انتشار : ۲۳ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۱:۵۶
عقیق به منظور بهره مندی ذاکرین اهل بیت منتشر می کد

اشعار شب هشتم محرم - حضرت علی اکبر علیه السلام

به مناسبت فرا رسیدن ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکران و شاعران اهل بیت (ع) منتشر می کند

اشعار شب هشتم محرم - حضرت علی اکبر علیه السلام

 

مرتضی امیری اسفندقه:
علی‌اکبر همین که چهرۀ خود را نمایان کرد
خدا خورشید را در هفت پشت ابر پنهان کرد

علی‌اکبر سوار اسب شد، آقا خداحافظ
جوانی‌های پیغمبر تو گویی رو به میدان کرد

شهادت تشنۀ بوسیدن لب‌های خشکش بود
علی‌اکبر طوافی کرد در میدان و طوفان کرد

علی‌اکبر زمین افتاد، یا نه آسمان افتاد
علی‌اکبر زمین را آسمانی‌تر چراغان کرد

شهادت هم نمی‌دانست با این جان چه باید کرد
کرم کرد و شهادت را به خون خویش مهمان کرد

خدا خورشید را در هفت پشت ابر پنهان کرد
علی‌اکبر همین که چهرۀ خود را نمایان کرد

یوسف رحیمی:
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا

سلام خدا و سلام رسولش
به ماهی که همتا ندارد به دنیا

اگر در فضائل... جمیل الثنایا
اگر در خصائل... کریم السجایا

به صورت حمید است و محمود و احمد
به سیرت علی است و عالی و اعلی

به هنگامۀ کارزار است حیدر
به هنگام ذکر و مناجات، زهرا

حسین است در علم و حلم و سیادت
شده عین عباس ساقی و سقا

که ساقی عشق است و مرد شهادت
که سقای آب حیات است و یحیی

خوشا آن اذانی که باران فیضش
کند خاک دل‌مُرده را باز اِحیا

فدای نمازی که وقت قیامش
سراسر شود دشت چشم تماشا

فدای قنوتی که پرواز داده
به افلاک دل‌های دردآشنا را

فدای سجودی که با اشتیاقش
به خاک حرم سجده آورده طوبی

فدای سلامی که گفته‌ست پاسخ
به صد شوق آن را نبی البرایا

خوشا آن جوانی که در خلق و خویش
شود سورۀ حُسن یوسف سراپا

برای پدر چیست زیباتر از این؟
جوانش شود سرو خوش قد و بالا

برای حسین است از این چه خوشتر؟
که هر جا سخن گفت با ماه لیلا،

به غیر از سَمِعتُ به غیر از اَطَعتُ
نیاورد آن ماه حرفی به لب‌ها

ببینید در این بیابان، چه ماهی
مهیا شده تا زند دل به دریا

که دریادل است و به لب دارد اینک:
ألَسنا علی الحق؟ ألَسنا؟ ألَسنا؟

چه سخت است از او چنین دل بریدن
مگر تاب می‌آوَرَد قلب بابا

بپرسید از چشم یعقوب، مردم!
از این هست جانکاه‌تر؟ هست آیا؟

نگاه حسین است حرزی به جانش
به لب‌های زینب خدایا خدایا

به بازی گرفته چنان مرگ را او
که شد مست از آن رزم، شمشیر حتی

گرفته‌ست در دست خود ذوالفقاری
که برخاسته بانگ لا سیف الا...

چه شوری‌ست در سر، چه شوقی‌ست در دل
شگفتا از این جان‌فشانی شگفتا

شهادت شده مست چشمان مستش
که مشتاق‌تر پر گشوده‌ست حالا

برای تماشای صبح نگاهش
دل قدسیان است غرق تمنا

ملائک همه صف به صف در طوافش
بهشت است دلتنگ آن ماه‌سیما

ببین کیست آغوش وا کرده سویش؟
ببین کیست کوثر به دست آمد اینجا؟

به بعثت رسیده مگر مصطفایی؟
و یا رفته تا آسمان‌ها مسیحا؟

ذبیح است سوی منا پر گشوده؟
و یا این بیابان شده طور سینا؟

رسیده‌ست دیگر زمان عروجش
شنیده‌ست از سوی حق «ارجعی» را

زبان لال مانده به توصیف ذاتش
همان ذات ممسوس در ذات یکتا

سلامٌ علی اهل بیت النبوه
سلامٌ علی آل یاسین و طاها

جعفر عباسی:
می‌رود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یک‌تنه از دوش حرم بردارد

مثل یک ماهِ پسِ اَبر عبورش زیباست
بارها گفته‌ام این قصه مرورش زیباست

پسری با دلِ پُر خون به دل دریا زد
پشت پا بر همۀ خوب و بد دنیا زد...

ماه می‌خواند پس از رؤیت او سورۀ شمس
سایه انداخته بر صورت او سورۀ شمس

در دل سنگ‌دلان قصد شکفتن دارد
پسری جای زره آینه بر تن دارد...

چشم وا کرده و درپیش، یلی را دیدند
پرده از چهره که برداشت، علی را دیدند

ترس دارند از این چهرۀ آرامِ علی
لرزه انداخته بر پیکرشان نامِ علی

پیر جنگ‌اند ولی از دل و جان می‌ترسند
از رجزخوانی سردار جوان می‌ترسند

پیش می‌آید و رخساره برافروخته است
تیر هم چشم به زیبایی او دوخته است

مثل بابای خود، اول همه را موعظه کرد
لافتی خواند و به شمشیرِ سخن، معجزه کرد

آی لشکر، منم اینک پسر بدر و حنین
پسر سورۀ والفجر، «علی بن حسین»

بارها بر لب خود زمزم و کوثر دیدم
خویش را در دل آیینه، پیمبر دیدم...

آمدم با قد و بالای بنی‌هاشمی‌ام
وای اگر باز شود حنجرۀ فاطمی‌ام

چه خیالات محالی‌ست که در سر دارید
دست از ریختن خون خدا بردارید

گرچه در معرکۀ کرب‌وبلا حق تنهاست
باکی از کشته شدن نیست، اگر حق با ماست

گر نمی‌خواست پدر جام بلا سر بکشد
شمر کوچک‌تر از آن بود که خنجر بکشد

ما بخواهیم، ملائک به کمک می‌آیند
ابر و باد و مه و خورشید و فلک می‌آیند

سپر محکمی از چادر خاکی دارند
پسران علی از جنگ چه باکی دارند...

غرق در خون بشود لقمۀ نان شبتان
ساقۀ گندم ری خشک شود بر لبتان

حزب بادید که با سکۀ باد آورده،
چه بلایی سرتان اِبن زیاد آورده!

من لبم روضۀ رضوان و... شما خاموشید
ناخلف‌ها خودتان را به جُوِی نفروشید

یک قدم بین شما تا حرم ما راه است
چقدر فاصلۀ باطل و حق کوتاه است

لشکر سنگ! ببینید دلم از نور است
حیف چشم دلتان در پی دنیا کور است

آدم، این قدر طمع‌کردۀ دنیا باشد!
پسر فاطمه در معرکه تنها باشد!

و همین‌طور رجز خواند و به سوگند رسید
خسته از جنگ به آغوش خداوند رسید

بر نمی‌خیزد و برخاسته آه پدرش
و گره خورده نگاهش به نگاه پدرش...

عطش عشق علی بود که بی‌تابش کرد
دستی از غیب برون آمد و سیرابش کرد

شاخه‌شاخه بدنش روی زمین گل می‌کرد
داشت شمشیرِ ابالفضل تحمل می‌کرد...

چقدر فاصله‌ات کم شده تا ماه علی
آسمانی شده‌ای! آجَرَکَ الله علی

فائز زرافشان:
چگونه جمع کند پاره‌های جانش را؟
به خیمه‌ها برساند تن جوانش را

شکفت روی لبانش: علی عَلَی الدنیا...
همین که غرق به خون دید پهلوانش را

علی، همان که جهان محو در شمایل اوست
ندیده هیچ‌کجا، هیچ‌کس نشانش را

همان که در شب میلاد او پدر فهمید
پیمبر آمده زیبا کند جهانش را

به آن‌که تشنۀ معنای «قاب قوسَین» است
بگو نظاره کند ابروی کمانش را

میان سجده خدا را فقط صدا می‌زد،
جهان کفر، اگر می‌شنید اذانش را
::
چقدر زخم مصور، چقدر مصرع سرخ
خبر دهید جوانان نوحه‌خوانش را

به هر طرف که نظر کرد اکبرش را دید
خبر دهید ندارد دگر توانش را...

به خیمه آمدن او دوباره ممکن نیست
نگیرد عمه اگر زیر بازوانش را

سیده تکتم حسینی:
نه كسی دیده دلی بی سر و سامان‌تر از این
نه شنید‌ه‌ست كسی دیدۀ گریان‌تر از این

دیدۀ ابری یعقوب و دل‌سوخته‌اش
نه بیابان‌تر از این بوده، نه باران‌تر از این...

«زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم»
مپسندم كه شوم بی‌تو پریشان‌تر از این

اَشبهُ‌الناس تویی خَلقاً و خُلقاً به رسول
یک نفر نیست بگوید كه مسلمان‌تر از این؟

تو رجز خواندی و در یاد ندارد جنگی
که سپرها شده باشند هراسان‌تر از این

هیچ‌كس چون تو نرفته‌ست سراپا با شوق
جانب مرگ خودش با لبِ خندان‌تر از این

بی‌تو از حال دل سوخته‌ام پرسیدند
خیمۀ شعله‌وری گفت كه سوزان‌تر از این...

سید محمد مهدی شفیعی:
تنها اگر ماندم ندارم غم علی دارم
حتی اگر باشد سپاهم کم، علی دارم

شکر خدا که قلب اهل خیمه آرام است
وقتی که هم عباس دارم هم علی دارم

شکر خدا که پرچمم در دست عباس است
از دست او افتاد اگر پرچم، علی دارم

آری عصای دست دارم، قامتم روزی
از داغ عباسم اگر شد خم علی دارم

با خویش می‌گفتم اگر روزی نباشم هم
زن‌ها نمی‌مانند بی‌محرم، علی دارم

دور و برم کم‌کم شد از اصحاب هم خالی
اما دلم خوش بود می‌گفتم علی دارم

می‌خواستم عالم پر از نام علی باشد
حالا به روی خاک یک عالم علی دارم

حسن لطفی:
ناباورانه می برم ای باورم تو را
ناباورانه غرق به خون تا حرم تو را

پا را مکش که شیون زنها رسد به گوش
سوگند میدهم به دل دخترم تو را

سخت است روی سطح عبا جمع کردنت
پاشیده اند بس که به دور وبرم تو را

لبخندها بلندتر از قبل میشود
وقتی که میکشم به دو چشم ترم تو را

حالا صدای هلهله ها هم بلند شد
یعنی که آمده ببرد خواهرم تو را

ای غیرتی به خاطر عمه بلند شو
مگذار از میان حرامی برم تو را

جای من شکسته ببین در میان خون
با دست خود شانه زده مادرم تو را

وای از حرم که می نگرد ساعتی دگر
بر نیزه می برند کنار سرم تو را

میخواستم بغل کنمت باز هم ولی
تکه به تکه در بغل می برم

محمد مهدی سیار:
دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!

قدری بمان، به دل نگران‌های این حرم
مهلت بده برای تماشا علی علی!

باید «وَ إن یکاد» بخوانم که دور باد
چشمان بد از این قد و بالا علی علی!

یک سوی خیره چشم همه: این پیمبر است
یک سوی باز مانده دهان‌ها: علی... علی

این گونه پا مکش به زمین، می‌کُشی مرا
بنگر نفس نفس زدنم را علی علی

از هم گسست رشتۀ تسبیحم آه... آه...
از هم گسست... ارباً... اربا... علی... علی...

جز آب چشم و آتش دل بعد از این مباد
بعد از تو خاک بر سر دنیا علی علی...


مسعود یوسف پور:
در شباهت به نظر نفسِ پیمبر شده است
بی‌جهت نیست که اسمش علی اکبر شده است

چه بگویم من از آن ذات که ممسوسِ خداست
اکبر است و صفت اکبر، مخصوصِ خداست

حرکات و سکنات و وجناتش طاها
مادرش آمنه بوده‌ست مگر یا لیلا؟

با همه، خُلقِ عظیمش سرِ احسان دارد
این پیمبر چقدر تازه مسلمان دارد

ماه عالم شده از دیدن رویش سرمست
«پیرهن‌چاک و غزل‌خوان و صراحی در دست»

سنگ در دستش از اعجاز قمر می‌گردد
گر به خورشید بگوید نرو، برمی‌گردد

جان علی، جسم نبی، جلوۀ کوثر بوده
سرّ لولاک، از اول علی اکبر بوده

هر زمان عطر حضورش به هوا برمی‌خواست
نفس پنج تن آل عبا برمی‌خواست

ذاتش آیینه در آیینه پیمبر گشته
بارها از شب معراجِ خودش برگشته...

بی‌نقاب آمدنش پیش عمو دیدنی است
به اباالفضل قسم قامت او دیدنی است

چه بگویم من از آن سروِ خرامانِ بهشت
حرف حق را قلم خواجۀ شیراز نوشت:

«شاه شمشادقدان، خسرو شیرین‌دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف‌شکنان»

زلفش آن‌روز که در دست نسیم افتاده
سمت و سو داده به تحریر مؤذن‌زاده

کربلا هم عطشش چندبرابر شده بود
تشنۀ صوت اذان علی اکبر شده بود

أشهدُ أنّ... به این مرد ولی باید گفت
اشهدُ أنّ علی بعدِ علی باید گفت

جلوی چشم پدر، رد شدنش را عشق است
أشهدُ أنّ محمّد شدنش را عشق است

باد آورده به همراه، شمیم صلوات
می‌وزد بر سر کوی تو نسیم صلوات

ابر رحمت تویی و تشنۀ الطافِ تو دشت
مشک از چشمۀ چشمان تو پر برمی‌گشت

کیستی ای که پیمبر شدی از کل جهات
باز هم بر گل روی علی اکبر صلوات

چشم دنیا به تنت جامۀ احسان دیده‌ست
حسنی بودن تو بر چه کسی پوشیده‌ست؟...

می‌شود صید نگاهت دل میدان حتی
باز شد روی تو آغوش بیابان حتی

رفتی آن‌گونه که شد دشت پر از عطر تنت
کربلا رنگ گرفت از نفس پیرهنت

ذات تو گرچه خلاصه شدۀ پنج تن است
بعد تو دشت پر از عطر حسین و حسن است

بیشتر ریخت به هم رفتن تو قاسم را
کشت داغ تو جوانان بنی‌هاشم را

علی اکبر لطیفیان:
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی

هر شب نصیب سفرۀ شهر مدینه شد
در کنج خانه، نان تنوری که داشتی

شب‌زنده‌دار بودی و ذوب خدا شدی
در بندگی گذشت حضوری که داشتی...

خلقاً و منطقاً همه مثل رسول بود
در کوچه‌های شهر، عبوری که داشتی

این آفتاب توست که خورشیدمان شده!
یا که پیمبر است دوباره جوان شده؟...


چشم تو ماه و تابش ماهت پیمبری‌ست
روی سپید و خال سیاهت پیمبری‌ست

گفتار و آفرینش و خُلق عظیم تو
لحظه به لحظه، گاه به گاهت پیمبری‌ست...

باید دوید پشت سر ردّ پای تو
یعنی تویی همیشه که راهت پیمبری‌ست

نامت علی‌ست جلوه رویت محمدی‌ست
نامت علی‌ست طرز نگاهت پیمبری‌ست

تو صاحب جلال علی و پیمبری
آیینه جمال علی و پیمبری


ای آفتاب روشن شب‌های کربلا
پیغمبر دوبارۀ صحرای کربلا

ای از تمام عالمیان برگزیده‌تر
نوح و خلیل و آدم و موسای کربلا

آب فرات و علقمه و گنبد حسین
یا تل زینبیه و هر جای کربلا...

...هر چند دیدنی‌ست ولی دیدنی‌تر است
پایین پای مرقد آقای کربلا

نزدیک‌تر به محضر آقاست جای تو
پایین پایی و همه پایین پای تو...

رضا یزدانی:
در آن تاریک، دل می‌بُرد ماه از عالم بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابان بی‌همتا

شب است و خرده‌های خندۀ ماه از ورای ابر
می‌افتد روی آب و می‌پرد خواب از سر دریا

شب است و می‌تکاند آسمان از دامنش آرام
کمی از مانده‌های نور را بر سفرۀ صحرا

می‌اندازد فلک بر صورت خورشید روانداز
و می‌خواباند او را روی پای خویش تا فردا...

میان چادر شب ماه زیباتر شود آن‌سان
که بین لشکر دشمن جمال یوسف لیلا

خوشا لیلا که در دامان جوانی این‌چنین پرورد
که دارد خوف از پروردگار خویشتن تنها

تعالی‌الله رویش را که «والفجر» است تفسیرش
تعالی‌الله مویش را که «والیل اذا یغشا»

ملاحت می‌چکد از ساحت پیشانی‌اش هر بار
که در نزد پدر پایین می‌اندازد سر خود را

کسی چون او پر از سُکر خدا گشته‌ست پا تا سر
که نشناسد میان سجده‌های خویش سر از پا

علی اکبر است او یا نبیّ دیگر است او یا
علیّ‌بن‌ابی‌طالب مهیا گشته بر هیجا!

که او تا بر زمین پا می‌گذارد، راه می‌افتد
میان آسمان‌ها بر سر پابوسی‌اش دعوا

«اگر امر خدا جنگ است باید رفت» گفت و رفت
نه از شمشیرها ترس و نه از سرنیزه‌ها پروا

بلاجوی و بلی‌گوی و عطش‌نوش و رجزخوان بود
هجوم آورد بر میدان چه رعدآواز و برق‌آسا

«منم من زادۀ زهرا، منم آیینۀ حیدر!»
ولی نشناختند او را ولی‌نشناس‌ها... دردا!

نقاب از روی خود برداشت تا محشر کند، محشر
گره بر ابروان انداخت تا غوغا کند، غوغا

نمی‌گویم چه آمد آخر اما بر سر جسمش
همین و بس، پس از او خاک عالم بر سر دنیا
::
چراغی نیست در دل - این پریشان‌خانۀ مغموم -
که دزد نفس عمری برده از ایمان من یغما

امیدم سوی الطاف علی اکبر است، ای کاش
بگیرد دست خالی مرا در محشر کبری

حسن لطفی:
چون تو ای لاله در این دشت گلی پرپر نیست
و از این پیر جوانمرده کمانی تر نیست

دست و پایی ،نفسی ،نیمه نگاهی ،آهی
غیر خونابه مگر ناله در این حنجر نیست

در کنار تو ام و باز به خود می گویم
نه حسین!، این تن پوشیده به خون ،اکبر نیست

هر کجا دست کشیدم زتنت گشت جدا
از من آغوش پر و از تو تنی دیگر نیست

دیدنی گشته اگر دست و سر سینه تو
دیدنی تر زمن و خنده آن لشگر نیست

استخوانهای تو و پشت پدر هر دو شکست
باز هم شکر ،کنار من و تو ،مادر نیست

 

منبع : شعر هیات ، صفحات شاعران


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین