۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۵ : ۱۳
عقیق:یک کاربر فضای مجاز در اینستاگرام درباره حضورش در منطقه سیل زده معمولان نوشت:
روزنوشتهای سفر به لرستان/۲۷
روز نهم ۹۸/۱/۲۲ قسمت۴
سید عماد دومرتبه زنگ زد؛ گفت لرستان را ولش کن. بیا اینجا. ما تنهاییم...
امروز غم و شادی را میشد در معمولان دید.
گروه تئاتر مردمی بروجرد برای بچهها بازی میکردند. یکی شبیه خاله شادونِ و فلان هم آمده بود در پارک کودکان. فکر کنم کار صداوسیمای خرمآباد بود.
جشنهای نیمه شعبان هم شادی را مضاعف کرده.
این دست کارها خوب است برای روحیه مردم. لکن مُسکن است. درد را قدری التیام میدهد ولی خب بعدش چی!
لبخندها بر لبهای مردم افتاده، لکن میشود غصههای ته دل مردم را حس کرد! اینکه چهخواهد شد؟ خانههایشان، جاده مسدود شده، زمینهای زیر آب رفته و...
همزه میگفت این آخوندها فردا پسفردا میروند، آن وقت تازه مصیبتهای ما شروع میشود. راست میگفت. نیروهای مردمی و ارتش و سپاه بالاخره میروند و این مردم میمانند و دولت!حجم نیروی مردمی در معمولان خوب است. آب و برق و گاز هم وصل شد.
بتصورم باید به روستاها سرازیر شد. گرچه بسیارند نیروها.
الان ۱۰ روزی هست که مردم روستا در چادرند. بدون حمام! شنیدم یک پرنده مُرده! این یعنی خطر!
ظهر رفتم پلدختر. در راهم به اهواز است.
با دو تا از نمایندههای سازمان تبلیغات اسلامی رفتم. از تهران آمدهاند تا بفهمند کدام از تشکلهای مردمیِ بودجه بگیر از سازمان، آمدند پای سیل.
آب پاکی را ریختم: «این دست تشکلها فقط نان اسمشان را میخورند! این جور مواقع در پیچاند. این انبوه آخوند و بسیجی و… غالباً سازماندهی نشده آمدند. ربطی به تشکلهای اسم و رسمدار ندارد.»
بنیاد خاتمالاوصیای سپاه هم همینطور! او هم سرش کلاه رفته! اما بسیج دانشجویی دانشگاهها خوب ظاهر شدند.
غروب رسیدیم پلدختر.
در این دو روزی که نبودم، سخت میشود خانهای را پیدا کرد که گلروبی نشده باشد.
وضع خیابانها از گل و لای بهتره شده.
از روستاها خبر جدیدی نگرفتم.
رییس بنیاد خاتم الاوصیا را دیدم؛ تازه داشت منطقه را سرکشی میکرد!
گفت گلستان بوده. بنظرم توجیه بود! باید زودتر میآمد. باهم رفتیم روستای اسلامآباد؛ امام جمعه واوان (در اسلام شهرِتهران) ۴۰۰-۵۰۰ نیرو آورده بود. امام جمعه گفت اگر تهران کاری نداشتم حتماً چندماه میماندم اینجا.
به شوخی گفتم: حاج آقا! کسی که نمازجمعهی شما نمیآید، حداقل بمان اینجا کاری کن!
خندید!
فرمانده سپاه پلدختر را دیدم؛ از دور. هنوزم آرام و قرار نداشت! یاد فرمانده سپاه معمولان افتادم! چقدر متفاوتند از هم.
صبح زود راهی خوزستان شدیم. ۲۳ فروردین ۹۸.
پینوشت: خسته شدهام…