۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۰ : ۱۵
آشنایی شما و سید از چه طریقی اتفاق افتاد و داستان زندگی مشترکتان از کجا شروع شد؟
سید با برادرم همرزم بود و همدیگر را از زمان جنگ میشناختند. آقای آملی
سال ۱۳۶۳ جانباز شد و یکی از برادرهایم سال ۱۳۶۶ به شهادت رسید. ارتباط
خانوادگی با همدیگر داشتیم و به خانههای هم رفتوآمد میکردیم. ایشان سال
۱۳۷۳ به خواستگاریام آمد و چند سال بعد ازدواج کردیم.
پس زمانی که از شما خواستگاری کردند جانباز بودند؟
بله، وقتی بحث خواستگاری پیش آمد من دبیرستانی بودم. اوایل خیلی موضوع را
جدی نگرفتم ولی بعد دیدم ایشان از طریق مادر و خواهرشان پیگیر خواستگاری
هستند. چنین مواردی معمولاً با مخالفت خانوادهها روبهرو میشود. خودم سید
را قبول کرده بودم ولی خانوادهام مخالف بودند. بالاخره به سختی قبول
کردند تا ما با هم ازدواج کنیم. به دلیل مخالفت خانواده، سه سال طول کشید
به سید جواب مثبت بدهیم. سال ۱۳۷۶ با هم عقد کردیم. آقای آملی از سال ۱۳۶۳
قطع نخاع شده بود و یک پایش را هم از دست داده بود. بعداً در سال ۱۳۸۸ به
خاطر دیابت آن یکی پای سید را هم قطع کردند.
شما میدانستید ازدواج با یک جانباز سختیهایی دارد. با چه هدفی با ایشان ازدواج کردید؟
من تمام اینها را پذیرفته بودم و خیلی دوست داشتم با یک جانباز و خصوصاً
شخص ایشان ازدواج کنم. اوایل، چون به کارهایشان وارد نبودم کمی برایم سخت
بود. تجربه نداشتم و بلد نبودم چطور به کارهای یک جانباز برسم. با اینکه آن
اوایل اذیت شدم ولی بعد از مدتی کارها را یاد گرفتم و هیچ مشکلی نداشتم.
الان خیلی زندگی خوبی داریم و از زندگیمان راضی هستیم.
برای کسانی که از بیرون نگاه میکنند شاید زندگیتان سخت و عجیب باشد. اگر خودتان بخواهید زندگیتان را توصیف کنید چه میگویید؟
زندگی ما برای هیچ شخصی قابل درک نیست. حتی یکی دیگر از همسرهای جانبازان
قطع نخاع هم نمیتواند زندگیمان را درک کند. شرایط هر جانباز با جانباز
دیگر فرق میکند. افراد عادی که اصلاً نمیتوانند درک کنند. برخی از دوستان
خودمان میگویند شما چطور زندگی میکنید که من به آنها میگویم ما هم مثل
سایر مردم جامعه زندگی خیلی خوبی داریم.
مثل سایر مردم امکان حضورتان در اماکن عمومی وجود دارد؟
آقای آملی از سال ۱۳۸۱ به بعد بیماریهایش شدت پیدا کرد. در همین سال
مشکلات کلیویاش شروع شد و ما سال ۱۳۸۶ به آلمان رفتیم. کلیه و مثانه ایشان
را درآوردند و الان امکان رفتن به برخی مکانها برایمان وجود ندارد.
مسافرت میرویم ولی خیلی کم و معدود برایمان پیش میآید تفریحاتی مثل رفتن
به جنگل و پارک داشته باشیم. آقای آملی دائم بیمارستان است و در سال چهار
یا پنج بار برای درمان به تهران میآییم و حداقل یک ماه بستری هستند.
زندگیمان بیشتر به این شکل میگذرد. خانه هم که هستند یک روز در میان برای
دیالیز میروند و عملاً جایی نمیرویم. مثلاً اگر بخواهیم برای سفری به
مشهد برویم حداقل از چند روز قبل باید با بیمارستانهای آنجا هماهنگ کنم تا
در زمان مشخصی برای دیالیز برویم. زمانی که در سفر هستیم یک روز در میان
باید دیالیز شوند. هر جایی که بخواهیم برویم باید با مراکز درمانی برای
دیالیز هماهنگ کنیم. این دیالیز کردن کمی کارمان را مشکل کرده است.
اجازه بدهید سؤال از سختیهای زندگی با یک
جانباز را طور دیگری مطرح کنم. همین هماهنگی برای دیالیز یا محدودیت در سفر
و جابهجایی سخت نیست؟
باور کنید اصلاً برایم سخت نیست. من این موارد را به چشم سختی نگاه
نمیکنم. شاید من دوست داشته باشم یک شب خانه خواهرم بمانم، ولی خودم را از
قید این کارها رها کردهام. اخلاق خوب آقای آملی تمام این چیزها را جبران
میکند. ایشان آنقدر شوخطبع و خوشصحبت هستند که اصلاً آرزو نمیکنم کاش
مثلاً امشب خانه یکی از اقوام بودم. چنین آرزوهایی برایم بیمعناست. من یک
افق بالاتری را نگاه میکنم.
یعنی وجود ایشان تمام این خلأها را پر میکند؟
باور کنید همینطور است. آقای آملی جسمشان مجروح است ولی روحشان بیمار
نیست بلکه کاملاً سالم و زیباست. ایشان روح بسیار بزرگی دارد. همه میگویند
هر کس دیگری جای آقای آملی بود آنقدر بانشاط نمیماند. به قدری روحیه شان
بالاست که فکر نمیکنید با کسی که بدنش مجروحیت دارد زندگی میکنید.
زندگیمان با وجود چنین روحیهای کاملاً عادی است و هیچ تفاوتی با دیگران
ندارد.
آقای آملی این روحیه بالا را از کجا میآورند؟
ایشان انسان باایمانی است. سید هم که هستند و خدا توجه ویژهای به او کرده
است. ما هر چه داریم از خدا و اهل بیت (ع) داریم و مدیون خون شهدا هستیم.
انسان اگر بخواهد فقط به دنیا نگاه کند شاید خیلی زود خسته شود و بِبُرد
ولی اگر هدف بالاتری داشته باشد و آن دنیا را نگاه کند باید از دنیا بِبُرد
و ما هم از دنیا بریدهایم.
زندگی با آقای آملی چه ارزشهای افزودهای
برای زندگیتان داشته که فکر کنید اگر با ایشان آشنا نمیشدید به این
ارزشها دست پیدا نمیکردید؟
من احساس میکنم اگر با یک فرد دیگر ازدواج میکردم اصلاً در این مسیر قرار
نمیگرفتم. چند روز پیش حال ایشان خیلی بد شد و من خیلی گریه میکردم، یکی
از دوستان گفت: تو چرا اینقدر گریه میکنی؟ گفتم اگر آقای آملی نباشد هدف
من سد میشود و دیگر نمیتوانم خدمت کنم. گفتم من به خاطر خودم گریه میکنم
نه آقای آملی. احساس میکنم در نبود ایشان آن راه باریکهای که من را وصل
کرده بسته میشود. همیشه دعا میکنم خدا عمری باعزت به ایشان بدهد.
پس زندگیتان شیرینیهای خاص خودش را دارد؟
دقیقاً، اصلاً شیرینیها و احساس این زندگی قابل بیان و توصیف نیست. واقعاً
زبانم از بیانش قاصر است. باید زندگی روزمرهمان را ببینید تا متوجه
منظورم شوید. همسران جانبازان زندگی ویژهای دارند و هر کدامشان یک سبک
زندگی خاص دارند که اتفاقاً خیلی زیباست.
یک روز زندگی مشترکتان چگونه سپری میشود؟
سید سحرخیز است و صبحها زود از خواب بلند میشود. برنامههای خودش را دارد
که دوست ندارد بازگو شود. صبحانه را با هم میخوریم و اگر بخواهیم برای
دیالیز برویم که با هم میرویم و برمیگردیم. ما باید همیشه کنار هم باشیم و
نمیتوانیم لحظهای از هم جدا شویم. یا من باید خانه باشم یا ایشان باید
همراهم باشد. ماشینمان را طوری طراحی کردهایم که آقای آملی بتواند داخلش
قرار بگیرد. صندلیهایش را برداشته و تختهکوبی کردهایم و سید با همان
تختش داخل ماشین میرود. هر جا میخواهم بروم باید آقای آملی باشد و هر جا
آقای آملی میخواهد برود باید من باشم. چون ما نمیتوانیم جایی برویم مهمان
زیاد داریم و دوستان، اقوام و همرزمان سید به خانهمان میآیند. آقای آملی
بیشتر از فامیل، دوست و رفیق دارد و دوستانش زیاد به سید سر میزنند.
تا به حال به شما گفتهاند زندگی با من سخت است و شما بروید به زندگیتان برسید؟
اوایل میگفت و بعد که دید من سماجت دارم و به خودش چسبیدهام دیگر
نمیگوید. آدم راهی را انتخاب میکند باید تا انتها پای مسیر و اعتقادش
بایستد. آدم باید ایمان، صبر و استقامت داشته باشد. وقتی ایمان باشد خدا
صبر هم میدهد و موجب میشود در همان راه بماند. هر کس هدفی دارد و وقتی
وارد یک زندگی شدی باید تا انتهایش باشی. من چنین عقیدهای دارم و زمانی که
سید را انتخاب کردم تا آخرش هم خواهم ماند. به قول معروف خدا یکی و یار هم
یکی.
خیلی از جوانان با کوچکترین مشکلی زندگیشان
از هم میپاشد و رفیق نیمه راه میشوند. شما برای غلبه بر مشکلات به این
جوانان چه توصیهای میکنید؟
جوانان آن دوره با جوانان این دوره فرق کردهاند و هدفها تفاوت دارد.
زندگی و زمانه تغییر کرده است. من تمام کارها را به تنهایی انجام میدهم و
هیچ کمک حالی ندارم. اگر خدمتکار مرد بیاید من معذب هستم و اگر خدمتکار زن
باشد سید راحت نیست. من خانه تنها هستم و مثلاً اگر بخواهم ایشان را حمام
کنم به سختی حمامش میکنم ولی باز این سختیها برایم شیرینیهای خاص خودش
را دارد.
چطور میشود به مرحله ایثار و فداکاری در زندگی مشترک رسید؟
من همیشه حضرت زهرا (س) و اهل بیت (ع) را سرلوحه زندگیام قرار دادهام.
اینکه چطور همسرداری، مادری و ولایتمداری کردهاند برایم الگوست. وقتی
میبینم حضرت زهرا (س) چطور پشتیبان و یار و یاور امیرالمؤمنین (ع) بود پس
این الگوی زیبا را سرلوحه زندگیام قرار میدهم. گاهی جوانان به دنبال الگو
در زندگیشان میگردند و واقعاً چه کسانی بهتر از اهل بیت (ع) درس زندگی
به ما میدهند. انشاءالله خداوند به همه جوانان کمک کند به هدف حقیقیشان
در زندگی برسند.
آقای آملی از دفاع مقدس و همرزمانشان با شما صحبت میکنند؟
الان، چون وضع بیماریشان شدیدتر شده کمتر صحبت میکند ولی دوستانشان که
میآیند و صحبتشان گل میکند درباره آن روزها صحبت میکنند. سید هنوز آن
حال و هوا را دارد. چند روز پیش که یکی از مسئولان بنیاد به خانهمان آمده
بود سید به ایشان گفت: من یک بسیجی هستم و کار به چیز دیگری ندارم. گفت: من
همان بسیجی سال ۶۳ هستم و کار ندارم چه کسی چه کار خواهد کرد. آقای آملی
به تجملات دیگران کاری ندارد. ما یک زندگی خیلی ساده داریم و از زندگیمان
راضی هستیم. آقای آملی همان روحیه را از دهه ۶۰ با خودش به دهه ۹۰ آورده
است.
درباره شهادت تا به حال با شما صحبت کردهاند؟
بله، گاهی صحبت میکند. گاهی خوابهایی میبیند و با من دربارهاش صحبت
میکند. چند وقت پیش به من گفت: به احتمال زیاد رفتنی باشم. خیلی تودار است
و درباره چنین مسائلی به سختی حرف میزند ولی اشارههایی میکند که اگر من
رفتم تو مقاوم باش. اصلاً از شهادت و رفتن ترس ندارد و آرامش خاصی دارد.
ایمان و مصمم بودنش وجه بارز شخصیتش است.
بزرگترین آرزوی همسرتان چیست؟
ایشان خیلی دوست دارد رهبر را ملاقات کند. قبلاً در یک زمان چند دقیقهای و
خیلی کوتاه با رهبر دیدار داشته است. آقای آملی هیچ توقعی ندارد و هیچ
چیزی نمیخواهد و فقط دوست دارد رهبر را ببیند.
منبع: روزنامه جوان