عقیق:برای نماز مغرب رفتم حرم. حدود یک ساعت طول کشید تا بتوانم وارد شوم. هر لحظه ورودیها و خروجیها را باز و بسته میکنند و مسیرهای ورود و خروج عوض میشود. امکان ندارد بشود قراری را در مسجدالحرام تنظیم کرد. مکان و زمان در مکه تا ۱۰ روز آینده از اختیار خارج است. شلوغترین ایام سال در مکه همین ۱۰ روز منتهی به عید قربان است. با هر زحمتی که هست از دری وارد میشوم که اصلا نمیدانم کجاست. هرچقدر رفتم حتی کعبه را هم نمیشد دید. مسعی (حد فاصل سعی صفا و مروه) ازدحام عجیب است و ماموران عرقریزان مشغول تقسیم بار جمعیتی در طبقات و قسمتهای مختلف مسجد هستند. بعد از نیم ساعت اینور و آنور شدن به طبقه سوم میرسم. تا چشم کار میکند صحن و رواق نیمهکاره است و خبری از کعبه نیست. ناچار مینشینم. در این ساعت نه راه رفت هست و نه برگشت. سه آفریقایی هم سرگردان مثل من دنبال جا هستند. خودم را جمع میکنم تا جا شوند. مثل اکثر سیاهان لبخند به لب دارند و خوشرو تشکر میکنند. سر حرف را با بغلیام باز میکنم. از گینه آمده. در واقع اهل گینه است، اما در هلند زندگی میکند و کارگر کارخانه است. اسمش «علی کنته» است و بر خلاف تصور نظر مثبتی نسبت به ایران دارد. میپرسم از ایران چه میدانی؟ میگوید: خوب و بد. میخواهم توضیح بدهد. میگوید: خب اینکه شما مسلمانید و بد اینکه به شما ظلم میکنند. میگویم: چه کسی ظلم میکند؟ میخندد و جواب نمیدهد. خواهش میکنم بگوید. میگوید: شبیه ژورنالیستها هستی. میگویم: اتفاقاً هستم. سرش را میآورد بیخ گوشم و میگوید: «آمریکا». خندهام میگیرد. وسط حرم امن الهی جرات ندارد به یک ایرانی بگوید آمریکا به شما ظلم کرده. میگویم: این حرف را کجا شنیدی؟ میگوید: میدانم. میپرسم: خب از کجا؟ میخندد و آرام میگوید: دوستان ایرانیام در هلند. نگاهش میکنم: حالا نظر خودت چیست؟ ایرانیها جنگ طلبند؟ جوابش خیلی به دلم مینشیند. اول اشاره میکند و بعد دستش را میگذارد روی انگشترم: این مال تو است. حالا یک وقت دوست داری این را به من بدهی، میشود هدیه. (هدیه را تحفه میگوید) این اشکالی ندارد. سنت رسولالله است. اما یک وقت من به زور این را از تو میگیرم و میگویم مال توست، اما زورم زیاد است. این بد است، اما بدتر این است که مال تو را بگیرند و بگویند اصلا این مال تو نبوده، مال خودم بوده. آمریکا هم با ایران و گینه و همه کشورها راه سوم را انجام میدهد. علی کنته (زائر گینهای) و من (سجاد محقق) دوباره دستش را میگذارد روی انگشترم و میگوید: شما حق دارید برای حفظ داشتههایتان بجنگید. این نظر من است. کارگرم. بلد نیستم خوب حرف بزنم. اما خب حق دارم نظر بدهم. اینها را که گفت، کمکم ترسید. دلش هول افتاد. دوست داشتم بیشتر حرف بزند اما نخواستم اذیتش کنم.... گفتم عکس بگیریم؟ خندید و گفت حتماً. عکس را که گرفتم گوشی خودش را هم آورد تا عکس بگیرد. تجربه ارتباطات موقتی در حج به من میگوید اگر کسی با دوربین خودش خواست عکس بگیرد به این معناست که این چند دقیقه ارتباط برای او هم به اندازه تو خوشایند بوده. حج موسم همین لذتهای دلنشین است. * * * بلند میشوم بروم سمت مطاف که لااقل کعبه را ببینم، اما ازدحام اینقدر ما بین نماز مغرب و عشا زیاد است که این کار ممکن نیست. جمعیت از یک طرف و گلودرد شدید و گرفتگی صدا از سویی دیگر باعث میشود برگردم هتل. سردرد و سرگیجه هم اضافه شده و دارم مقاومت میکنم که دکتر نروم. حدود ساعت ۱۲ در اتاق را میزدند. رئیس کاروان اسمم را صدا میکرد. در را که باز کردم گفت حال داری برویم؟ یکی از پیرزنها هنوز مُحرم است. با ویلچر میبریمش. حال که نداشتم، اما دلم نیامد نه بگویم. رئیس و معاون و روحانی کاروان اینقدر مسئولیت و کار دارند در حج که نامردی است کمکشان نکرد. * * * پنج ـ شش دقیقه بعد، سوار اتوبوس شدیم و رفتیم حرم. پیرزن و حاج آقا نخلی، روحانی کاروان با اتوبوس قبلی بودند. ما که رسیدیم، سه دور طواف کرده بودند. ویلچر را گرفتم و راه افتادم. طواف از طبقه اول خیلی بیشتر طول میکشد، اما خوبیاش این است که این ساعت کمی خلوت شده و امروز هم بیتالله را دیدم. کل مدت پیرزن برایم قصه میگفت. داستان زندگیاش، بچههایش و حج آمدنش. داستان مرگ پسرش که داماد سی روزه بوده. غصه میخورد و مرتب عذر میخواست که باعث زحمت شده. هرچقدر قربان صدقهاش رفتم، باز هم معذب بود. میگفت: ۱۵ سال انتظار کشیدم و حالا که قسمتم شده پای رفتن ندارم. حرص ریزی هم میخورد که شوهرش با اینکه سن بالاتری دارد توانش بیشتر است. خندهام گرفت. طواف که تمام شد با حاج آقا بردیمش طبقه پایین و پشت مقام که نماز بخواند. به سختی راه میآمد. ویلچرها را به مطاف اصلی راه نمیدهند. نماز را که خواند، برگشتیم و سوارش کردم برای سعی صفا و مروه. دورها را حواسش بود. کلا حواس جمع بود و فقط ضعف بدنی داشت. کاشانی بود و از تهران آمده بود حج. به دور خوردن میگفت قِر. میگفت حاجی خیلی زحمت افتادی. هفت دور در طواف به خاطر من قِر خوردی و هفت دور اینجا. قسمت ویلچر روی صفا و مروه پر بود از زنها و مردهایی که وسط اعمال بیقانونی میکردند. باعث زحمت بسیاری برای ویلچرها بودند. به هر شکلی بود سعی تمام شد. پیرزن را بردم بالای کوه مروه برای تقصیر. نه قیچی داشت نه ناخنگیر. از زنی مصری قیچی گرفتم و دادم دست پیرزن. دست کرد زیر چارقدش و یک دسته از مویش را چید. موهای حنابسته مانده بود توی دستش. گفتم حاج خانم بده بیندازم سطل زباله. دسته مو را تند کرد زیر چادرش و گفت نه مادر نامحرمی! سرم را چرخاندم که خندهام را نبیند. به زحمت بردمش کنار سطل زباله تا خودش مو را بیندازد. از باب مروه آمدیم بیرون. یک لیوان آب دستش دادم و یک آبنبات. گفتم قبول باشه. خندید و گفت از شما قبول باشه. گفتم حاج خانم عکست را بگیرم بفرستی برای نوههات؟ گفت من بلد نیستم که. گفتم خودم برایشان میفرستم. چنان خندید و ژست گرفت که خندهام گرفت. عکسش را گرفتم کنار دیوار مسجدالحرام. نشانش که دادم گفت: «انشاالله به حق آقا پیغمبر هر چی از خدا میخوای بهت بده.» راه افتادیم سمت هتل. نیم ساعت، چهل دقیقهای که توی راه بودیم حس میکردم کنار مادربزرگهای خودم راه میروم. دلتنگ لبخندها و آغوشهای گرم و مهربانشان. دلم خوش بودم که حج نرفته از دنیا نرفتند. وقتی هم رفتند که روی پا بودند. جان داشتند و حتما یاد ما کردند و از خدا برای ما خواستند. ناخواسته میخندم. حضورشان را کنار خودم حس میکنم؛ بیشتر از همیشه. سجاد محققمنبع:فارس