۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۴ : ۱۴
دومین پنجشنبه گرم شهریور ماه، در قطعه 50 بهشت زهرا ، مهمان اصغر قوطاسلو شدیم و با او از فرزند شهیدی گفتیم که مایه افتخار و سربلندی اش است.
همیشه پنج شنبه ها اینجا هستید؟
از وقتی که اینجا خانه محسن شده ما هم همیشه اینجاییم. البته بیشتر وقت ها من از شب قبل می آیم بهشت زهرا. شب همینجا می خوابم و از سر صبح می افتم دنبال تهیه تدارکات برای پخت غذا.
بیشتر توضیح می دهید؟
بله .. آش می پزیم ، قیمه می پزیم ، قرمه می پزیم. ماه رمضان سحری و افطاری می دادیم ، زیارت عاشورا داریم. نماز جماعت برگزار می کنیم. امروز دعای عرفه داریم. سخنران داریم و هزار نفر پای سفره ای می نشینند که هر پنج شنبه اینجا می اندازیم و نمی گذاریم چراغ اینجا خاموش شود.
چرا؟
چون محسن چراغ دل ما را روشن کرد. چراغ دل یک ملت را روشن کرد. محسن تکاور بود، جنگاور بود، رفت و در راه اسلام، در راه وطن شهید شد، چه افتخاری از این بالاتر. حالا این کوچکترین کاری است که من می توانم برای پسرم انجام بدهم. البته من تنها نیستم، اینجا واقعا کار دلی است، جوان های زیادی می آیند داوطلبانه پای کار می ایستند. خیلی ها التماس می کنند که تورا به خدا به ما هم اگر کاری هست بگویید انجام بدهیم. اصلا یک حال خوبی اینجا بوجود آمده که همه اش از برکات حضور شهداست.
محسن را خیلی ها بعنوان اولین شهید مدافع حرم ارتش می شناسند، شما که پدر این شهید هستید، محسن را چطور معرفی می کنید؟
پسر من جنگاور بود،غواص بود ،چترباز بود دوره هایی که یک رنجر باید ببیند گذرانده بود، کلاه سبز بود ، غریق نجات بود. اما قبل از همه اینها محسن یک بسیجی بود؛ یک نظامی خالص. از خیلی سال قبل تر مسئول حوزه بسیج بود، مسئول آموزش ناصحین بود، مسئول آموزش دانش آموزی پاکدشت بود و همیشه خودش را سرباز رهبر می دانست.
هیچوقت فکر می کردید که شهید بشود؟
محسن زیاد از شهادت حرف می زد. همیشه در جمع های خانوادگی یا در هیئت ها که حضور داشت می گفت دعا کنید من شهید بشوم ؛ یعنی شهادت آرزویش بود. همیشه دنبال مسیری بود که او را به شهادت نزدیک تر کند. حتی وقتی در سوریه بود بااینکه دوره ماموریتش تمام شده بود اما باز هم داوطلبانه مانده بود ، به همرزمانش هم گفته بود من با شهادت برمی گردم.
از نحوه شهادتش خبر دارید؟
دوستانش گفتند که یک عملیات سختی بین نیروهای ایرانی و نیروهای جبهه النصره بوجود آمده ، تا رسیدن نیروهای خودی محسن چندساعتی خط را به تنهایی نگهداشته بوده و قهرمانانه در نبردی مستقیم و تن به تن به شهادت رسیده. نیروهای دشمن، بعد از شهادت محسن برای اطمینان از مرگ او، به او تیر خلاص زده بودند. حتی وسائلش را هم با خودشان برده بودند.
محسن کجا شهید شد؟
در شهر حلب منطقه برنه .افتخار من این است که پسرم قهرمانانه جنگید.
برای اینکه برود سوریه و مدافع حرم بشود رضایت شما را گرفت؟
بله ...یک روز آمد و گفت دوست دارم بروم مدافع حرم بشوم. گفتم محسن جان خوب فکرهایت را کرده ای؟ گفت بله. اگر من نروم چه کسی برود؟! وظیفه من است که بروم و از حرم حضرت زینب (س) از مردم مظلوم و از اسلام دفاع کنم.
این اولین ماموریت خارج از کشورش بود؟
نه قبلا یک بار هم رفته بود عراق . اما آن موقع ماموریتش طولانی نبود.
پدری که هرهفته می آید بهشت زهرا شب را سر مزار پسر شهیدش می خوابد یعنی او را خیلی دوست داشته، چطور این پدر رضایت می دهد به رفتن فرزندش به جایی که پر از آتش گلوله است.
چون خودش دلش با رفتن بود. محسن درست است که پسرم بود، اما پشت و پناهم بود، من خیلی وابسته اش بودم، روزی هم که آمد و گفت می خواهد برود سوریه، من می دانستم که این راه شهادت دارد، خودم هم در دوران مقدس جبهه بودم ، می دانستم شرایط جنگ چطوری است. می دانستم که در این مسیر خیلی ها به شهادت می رسند، البته شهادت نصیب هرکسی نمی شود و اینهایی که امروز می بینید شهید شده اند همه برگزیده هستند.
محسن فرزند چندمتان بود؟
پسر اولم بود. تکیه گاهم بود. همیشه هرکاری داشتم محسن داوطلب می شد انجامش می داد. همیشه فکر می کردم اگر یک روزی از این دنیا بروم ، این محسن است که زیر تابوتم را می گیرد من را از زمین بلند می کند. فکر نمی کردم برعکس بشود. اما شد... خدا عزتی به او داد که هیچ بنده ای نمی توانست بدهد.
بعد از شهادت محسن او را خواب دیده اید؟
زیاد...من محسن را زیاد در خواب می بینم.حتی آن وقتی که نزدیک شهادتش بود هم چندباری خواب دیدم مراسم عزاداری است و من دارم محسن را تشییع می کنم. حال بدی داشتم. خدا شاهد است که بعد از اینکه بیدار می شدم تا صبح راه می رفتم. با خودم می گفتم خدایا این چه خوابی است... فکر می کردم یعنی قرار است واقعا محسن شهید بشود؟! الان می بینم محسن همیشه در خوابهای من حضور دارد.
الان چطور این حضور را نشان می دهد؟
در این مدتی که شهید شده چندباری پسرم را در خواب دیدم. دیدم بیرون در ایستاده. تعارف کردم که محسن جان بیا داخل خانه. چرا نمی آیی؟ محسن هم هربار گفته: بابا آخر من نگهبان بی بی هستم. نمی توانم اینجا را ترک کنم.
پس حتما محسن ارادت زیادی به حضرت زینب(س) داشته.
دقیقا همین طور است. وقتی محسن داوطلب شد برای اعزام به سوریه، هم برایش بحث اعتقادی و مذهبی مطرح بود، هم بحث دفاع از مرزهای اسلام. همه اینها کنار هم جمع شد و محسن را برای رفتن ترغیب کرد. یادم نمی رود که محسن همیشه می گفت من می روم که سرباز بی بی باشم. حالا پسر من سرباز بی بی است.
وقتی خبر شهادت محسن را شنیدید چکار کردید؟ شما که با خواب شهادتش آنقدر آشفته می شدید.
من به پسرم افتخار کردم. محسن سربلندم کرد. ببینید همه ما رفتنی هستیم، چه بهتر که به شکل زیباتری از این دنیا برویم و چه رفتنی زیباتر از شهادت؟!
واکنش مادرش چه بود؟
اتفاقا من درباره این موضوع خیلی نگران بودم. وقتی رفتم معراج شهدا و پیکر محسن را دیدم ، همه دغدغه ام این بود که چطور این خبر را به مادرش بدهم. قبل از اینکه برسم خانه ، به همسرم زنگ زدم. گفت چیزی شده؟ از محسن خبری شده؟ گفتم می ایم خانه می گویم. اما پای رفتن نداشتم. وقتی رسیدم خانه و همسرم در را باز کرد. دوباره پرسید از محسن خبری شده؟ محسن شهید شده؟ گفتم شهید شده. گفت مبارکش باشد...مبارکش باشد...
یک عکس خیلی معروف از حضور حضرت آیت الله خامنه ای برسر مزار اولین شهید مدافع حرم ارتش وجود دارد، درباره این عکس توضیح می دهید؟
بله... محسن خیلی دوست داشت حضرت آقا را از نزدیک ببیند، حتی در وصیت نامه اش هم نوشته بود که آرزو دارم آقا دست متبرکشان را به روی سرم بکشد. که البته قسمتش نشد اما بعد از شهادتش ، حضرت آقا همینجا سر مزار محسن آمد و چند دقیقه ای ایستاد. همین عکس است که خیلی معروف شده.
خودتان هم از نزدیک ایشان را دیده اید؟
بله چندباری این سعادت نصیب من شده که محضر حضرت آقا برسم. همیشه از ایشان خواسته ام که من را دعا کنند و ایشان هم فرمودند که این مدافعان حرم در راه دفاع از حریم و حرم به شهادت می رسند؛ افتخار کن که چنین پسری داری.
منبع:جام جم آنلاین