۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۰ : ۱۱
اهل بیت آن حضرت (عج) حکمیه خاتون عمة امام عسگری (ع) و خادمان خانة امام (ع) از جمله ظریف (ابونصر)، ابوسعید غانم ردیف اولین کسانی بودهاند که امام را زیارت کردهاند، همچنین خادم دیگری از امام عسگری (ع) نقل کرده است که امام زمان(عج) در گهواره بود که به محضرش شرف یاب شدم . . . به من فرمود: «انا خاتم الاوصیاء و بی یدفع الله عن اهلی و شیعتی». «و روی محمد بن یعقوب رفعه عن نسیم الخادم و خادم ابی محمد ـ علیه السّلام ـ . . .» وارد شدم به حضور امام زمان (عج) بعد از اینکه ده شب از ولادتش میگذشت، در این حال عطسه نمودم به من فرمود: «یرحمک الله. . . ». فقال: «الا ابشرک فی العطاس، هو امان من الموت ثلاتة ایام».
چنانکه پیش از این گفته شد، گروه دوم که از دیدار امام (عج) در حیات پدرشان از نواب امام مهدی (عج)به نام عثمان بن سعید عمروی بودند.
گروه سوم از زیارت کنندگان حضرت در عهد امام عسگری(ع) اصحاب خاص و شیعیان نامدار حضرت بودهاند که به برخی از آنها اشاره کردیم و بسیاری از بزرگان شیعه از جمله علمای شهر قم و شیعیان خاص امام (ع) به زیارت حضرت صاحب الزمان (عج) در زمان حیات پدرشان رسیدهاند.
یکی از این یاران و بزرگان شیعی علی ابن مهزیار اهوازی است که در قرن سوم هجری قمری زندگی می کرد و از فقها ، محدثان و دانشمندان معروف شیعه و از اصحاب امام رضا(ع) ، امام جواد(ع) ، امام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع) بوده و احکام دینی را نزد آنها فرا گرفته و در برخی از مناطق ، بخصوص در اهواز به عنوان نماینده ایشان بوده است .
علی ابن مهزیار از مردم دورق (شادگان امروزی) بود که بعداً در اهواز
ساکن شد . محل تولد ایشان منطقه هندیجان است، ولی با توجه به اینکه در قرن
سوم هجری قمری هندیجان از توابع شهر دورق بود، لذا او را اهل دورق معرفی
کرده اند .
پدر وی مذهب نصرانی داشت و سپس مسلمان شد و علی نیز به
تبعیت از پدر در نوجوانی مسلمانگردید . براساس برخی روایات وی در زمان امام
حسن عسکری(ع) وفات یافته است . بنابر روایات تاریخی هنگامی که مأمون خلیفه
عباسی دستور داد تا امام رضا (ع) به عنوان ولی عهد او از مدینه عازم
خراسان شود امام (ع) در مسیر حرکت خود در روز شانزدهم صفرسال 201 هجری قمری
وارد اهواز شد و چند روزی در این شهر توقف نمود .
بعداً در محل
اقامت امام(ع) مسجدی به نام مسجد الرضا(ع) بنا گردید که علی ابن مهزیار
وصیت کرد پس از مرگاو را در مسجد مذکور دفن کنند . در قسمت غربی بقعه وی و
پیوسته به مقبره سالنی وجود دارد که احتمالاً همان مسجدی است که به آن
اشاره شد.
من بیست مرتبه به حج بیتالله الحرام مشرف شدم و در تمام این سفرها
قصدم دیدن مولایم امام زمان(عج) بود، ولی در این سفرها هرچه بیشتر تفحص
کردم کمتر موفق به اثریابی از آن حضرت گردیدم. بالاخره مأیوس شدم و تصمیم
گرفتم که دیگر به مکه نروم. وقتی که دوستان عازم مکه بودند، به من گفتند
مگر امسال به مکه مشرف نمیشوی؟ گفتم: نه، امسال گرفتاریهایی دارم و قصد
رفتن به مکه را ندارم. سالهای آغاز غیبت حضرت ولیعصر(عج) برای محبان و
دوستداران آن حضرت بسیار سخت و مشکل میگذشت؛ آنها نمیتوانستند باور کنند
که امامشان زنده باشند ولی غائب و دور از دسترس مردم. اما هر چه زمان بیشتر
گذشت، مؤمنانِ به وجود مقدس آن حضرت، کم کم به دوری و غیبت امام عادت
کردند، به گونهای که گویا غیبت ظاهری آن حضرت از بین مردم باعث شده که آن
حضرت از فکر مردم غائب شوند و کمتر کسی به یاد آن حضرت باشد.
همچون مادری که فرزند عزیزش مفقود شده، تا مدتی بیتابی میکند، باورش نمیشود و مرتب به مکانهای مختلفی که احتمال میدهد میرود، تا وقتی که کم کم به دوری فرزندش عادت کرده، و از پیدا کردن مأیوس او میشود، آرامش پیدا میکند، و اندک اندک به حدّی میرسد که گویا او را فراموش کرده است. در زمانی که امام زمان(عج) غائب شدند، گرچه شیعیان در همه مسائل زندگی موظف به رجوع به مجتهد جامعالشرائط بودند، لکن بعضی در پی دیدار با آن حضرت تلاش و جدیت فراوان داشتند و برخی هم موفق به دیدار میشدند. از جمله این افراد، علی بن ابراهیم بن مهزیار اهوازی است که قبر شریفش در اهواز زیارتگاه عموم مردم است، و دارای بقعه و بارگاه است.
داستان تشرف او را شیخ طوسی در کتاب الغیبة و شیخ صدوق در کتاب کمال الدین و تمام النعمة ـ باب 43 ـ و مرحوم محدث کبیر علامه سید هاشم بحرانی در کتاب تبصرة الولیّ فی من رأی القائم المهدی(عج) در سه موضع از کتاب دیدار( 35 و 38 و 46) و نیز دلبری در کتاب دلائل الامامة (ص 298) با سندهای اسناد مختلف ذکر کردهاند. بنده سعی میکنم با رعایت اختصار، از بین مطالب گفته شده، آنچه را بیشتر برای ما مفید است نقل کنم. و ظاهراً نقلهای متعدد همه حاکی از یک ملاقات است که یار ادیان به گونههای مختلف نقل کردهاند و یا خود علی بن مهزیار برای افراد مختلف، گوشههایی از این ملاقات و کیفیت دیدار را گفته است.
علی بن مهزیار نقل میکند: من بیست مرتبه به حج بیتالله الحرام مشرف شدم و در تمام این سفرها قصدم دیدن مولایم امام زمان(عج) بود، ولی در این سفرها هرچه بیشتر تفحص کردم کمتر موفق به اثریابی از آن حضرت گردیدم. بالاخره مأیوس شدم و تصمیم گرفتم که دیگر به مکه نروم. وقتی که دوستان عازم مکه بودند، به من گفتند مگر امسال به مکه مشرف نمیشوی؟ گفتم: نه، امسال گرفتاریهایی دارم و قصد رفتن به مکه را ندارم.
شبی در عالم خواب شنیدم کسی میگوید: ای علی بن ابراهیم، خداوند به تو فرمان داده که امسال را نیز حج کنی.
آن شب را هر طور بود به صبح آوردم، و با امیدی مهیای سفر شدم، وقتی رفقا مرا دیدند تعجب کردند، ولی به آنها از علت تغییر عقیدهام چیزی نگفتم. شب و روز مراقب موسم حج بودم تا آنکه موسم حج فرارسید و کارم را آماده کرده، با دوستان به آهنگ حج، رهسپار مدینه شدم. چون به سرزمین مدینه رسیدم از بازماندگان امام حسن عسکری(ع) جویا شدم، اثری از آنها نیافتم و خبری نگرفتم. در آنجا نیز پیوسته در این باره فکر میکردم تا آنکه به قصد مکه از مدینه خارج شدم.
پس به سرزمین حجفه رسیدم و یک روز در آنجا ماندم. در مسجد جحفه نماز
گزاردم، سپس صورت به خاک نهاده و برای تشرف خدمت اولاد امام یازدهم(ع) به
درگاه خداوند متعال دعا و تضرع فراوان کردم.
آنگاه به سمت عسفان و
از آنجا به مکه رفتم و چند روزی در آنجا ماندم و به طواف خانة خدا و اعتکاف
در مسجدالحرام پرداختم. پس از اعمال حج، دائماً در گوشة مسجدالحرام تنها
مینشستم و فکر میکردم. گاهی با خودم میگفتم، آیا خوابم راست بوده یا
خیالاتی بوده است که در خواب دیدهام.
شبی در مطاف، جوان زیبا و خوش بویی را دیدم که به آرامی راه میرود و
در اطراف خانه خدا طواف میکند. دلم متوجه او شد. برخاستم و به جانب او
رفتم. تا متوجه من شد، پرسید از مردم کجایی؟ گفتم: از اهل عراقم. پرسید:
کدام عراق؟ گفتم: اهواز. پرسید: خصیب (ابن خصیب) را میشناسی؟ گفتم: خدا او
را رحمت کند از دنیا رفت. گفت: خدا او را رحمت فرماید که شبها را بیدار
بود و بسیار به درگاه خداوند مینالید و اشکش پیوسته جاری بود.
آنگاه پرسید: علی بن ابراهیم مهزیار را میشناسی؟ گفتم: بله خودم هستم. گفت: ای ابوالحسن! خدا تو را حفظ کند. علامتی را که میان تو و امام حسن عسکری(ع) بود چه کردی؟ گفتم: اینک نزد من است. گفت آن را بیرون آور. پس دست در جیب کردم و آنرا در آوردم. موقعی که آنرا دید نتوانست خودداری کند و دیدگانش پر از اشک شد و زار زار گریست، به طوریکه لباسهایش از سیلاب اشک تر شد.
آنگاه فرمود: ای پسر مهزیار خداوند به تو اذن میدهد، خداوند به تو اذن میدهد. به محل اقامت خود برگرد، و با رفقایت خداحافظی کن، و چون شب فرا رسید، به جانب شعب بنی عامر بیا که مرا در آنجا خواهی دید.
من با خوشحالی فوق العادهای به منزل رفتم، و وسائل سفر را جمع کردم و با رفقا خداحافظی نمودم و گفتم برایم کاری پیش آمده. که باید چند روزی به جایی بروم. پس چون شب شد، شتر خود را پیش کشیدم و جهاز آن را محکم بستم و لوازم خود را بار کردم و سوار شدم و به سرعت راندم تا به شعب بنی عامر رسیدم. دیدم همان جوان ایستاده و مرا صدا میزند: ای ابوالحسن! نزد من بیا. وقتی نزدیک وی رسیدم، به من گفت پیاده شو تا نماز شب بخوانیم. پس از نماز شب، امر فرمود سجده کنم و تعقیب بخوانم. سپس سوار شدیم و راه افتادیم تا طلوع فجر دمید، پیاده شدیم و نماز صبح را خواندیم. وقتی که نمازش را تمام کرد سوار شد و به من هم دستور داد سوار شوم. من هم سوار شدم و با وی حرکت نمودم تا آنکه قلّة کوه طائف پیدا شد. هوا قدری روشن شده بود.
پرسید آیا چیزی میبینی؟ گفتم: آری تل ریگی میبینم که خیمهای بر بالای آن است و نور داخل آن تمام صحرا را روشن کرده است! گفت: بله درست است، منزل مقصود همان جاست، جایگاه مولا و محبوب ما، در همان جا قرار دارد.
سپس گفت: بیا برویم. وقتی مسافتی از راه را رفتیم، گفت پیاده شود که در اینجا سرکشان ذلیل و جباران خاضع میگردند. گفتم شترها را چه بکنیم؟ گفت: اینجا حرم قائم آل محمد (ص) است. کسی جز افراد با ایمان بدینجا راه نمییابد، و هیچ کس جز مؤمن از اینجا بیرون نمیرود. پس مهار شتر را رها کردم، و به من دستور داد تا در بیرون چادر توقف کنم. وقتی برگشت، گفت: داخل شو که در اینجا جز سلامتی چیزی نیست. بشارت باد به تو، اذن دخول صادر شد.
وقتی وارد شده چشمم به جمال آقا افتاد، سلام کرده با شتاب به سویش رفته و خود را به دست و پای ایشان انداختم و صورت و دست و پای آن حضرت را بوسیدم. دیدم حضرت(ع) بر جایی نشستهاند، قدشان مانند چوبة درخت بان بود و پارچهای بر روی لباس پوشیده که قسمتی از آن را روی دوش مبارک انداختهاند. اندامشان در لطافت مانند گل بابوبه و رنگ مبارکشان گندمگون و در سرخی همچون گل ارغوانی است، ولی در عین حال چندان سرخ نبود. قطراتی از عرق مثل شبنم بر آن نشسته بود، پاکیزه و پاک سرشت و نه بسیار بلندقد و نه چندان کوتاه بود. بلکه متوسط القامة، سر مبارکشان گرد، پیشانی گشاده، ابروانش بلند و کمانی، بینی کشیده و میان برآمده، صورت کم گوشت، و بر گونه راستشان خالی مانند پاره مشکی بر روی عنبر کوبیده شده بود. وقتی سلام کردم، جوابی از سلام خود بهتر شنیدم.
فرمودند: ای ابوالحسن، ما شب و روز منتظر ورودت بودیم، چرا این قدر دیر نزد ما آمدی؟
عرض کردم: آقای من! تاکنون کسی را نیافته بودم که دلیل و راهنمای من به سوی شما باشد.
فرمودند: آیا کسی را نیافتی که تو را دلالت کند؟!! بعد انگشت مبارک
را به روی زمین کشیده، سپس فرمودند: نه لکن شماها اموالتان را فزونی
بخشیدید، و بر بینوانان از مؤمنین سخت گرفته، آنان را سرگردان و بیچاره
کردید، و رابطة خویشاوندی را در بین خود بریدید (صله رحم انجام ندادید)
دیگر شما چه عذری دارید؟
گفتم: توبه، توبه، عذر میخواهم. ببخشید، نادیده بگیرید.
سپس فرمودند: ای پسر مهزیار، اگر نبود که بعضی از شما برای بعضی دیگر استغفار میکنید، تمام کسانی که بر روی زمین هستند، نابود میشدند به جز خواص شیعه؛ همانهایی که گفتارشان با رفتارشان یکی است.
سپس مرا مخاطب ساختند و احوال مردم عراق را پرسیدند. عرض کردم: آقا چرا شما از ما دور و آمدنتان به طول انجامیده است؟
فرمودند: پسر مهزیار، پدرم ـ ابومحمد(ع) ـ از من پیمان گرفته... و به من امر فرموده که جز در کوههای سخت و بیابانهای هموار نمانم. به خدا قسم، مولای شما امام حسن عسکری(ع) خود رسم تقیه پیش گرفت و مرا نیز امر به تقیه فرمود. و اکنون من در تقیه به سر میبرم تا روزی که خداوند به من اجازه دهد و قیام کنم.
عرض کردم: آقا چه وقت قیام میفرمایید؟ فرمودند: موقعی که راه حج را
بر روی شما بستند و خورشید و ماه در یک جا جمع شدند و نجوم و ستارگان در
اطراف آن به گردش درآمدند.
عرض کردم: یابن رسولالله این کجا خواهد بود؟
فرمودند: در فلان سال، دابةالارض، در بین صفا و مروه قیام کند در
حالیکه عصای موسی و انگشتر سلیمان با او باشد و مردم را به سوی شرّ سوق
دهد... به سوی کوفه میآیم و مسجد آن را ویران میکنم و طبق ساختمان اول،
آن را بنا میکنم و ساختمانهایی را که ستمگران ساختهاند خراب مینمایم. و
به همراه مردم حجّ اسلامی را انجام میدهم و به مدینه میروم، حجره اطاق
خاص حضرت رسول(ص) را خراب کرده، آن دو تن را که در آنجا مدفون هستند، بیرون
میآورم و دستور میدهم آنها را با بدنهای تازه به کنار بقیع بیاورند. به
دو شاخة خشکیده امر میکنم آنها را به دار بیاویزند و مردم به وسیلة آن دو
آزمایش میشوند، امّا سختتر از آزمایش اول. منادی از آسمان صدا میزند!
ای آسمان! نابود کن. و ای زمین! بگیر. در آن روز بر روی زمین کسی باقی
نمیماند جز مؤمنی که قلبش خالص به ایمان باشد.
عرض کردم: مولای من! بعد از آن چه میشود؟ فرمود: بازگشت، بازگشت، بعد این آیه را تلاوت فرمود:
ثمّ رددنا لکم الکرّة علیهم و أمددناکم بأموالٍ و بنینٍ و جعلناکم أکثر نفیراً
پس (از چندی) دوباره شما را بر آنان چیره نمودیم و شما را با اموال و پسران یاری دادیم و [تعداد] نفرات شما را بیشتر کردیم.
علی بن مهزیار گوید: چند روزی میهمان آن حضرت در آن خیمه بودم، و
استفاده از انوار و علومش میکردم! تا آنکه خواستم به وطن برگردم. مبلغ
پنجاه هزار درهم داشتم، خواستم به عنوان وجوهات تقدیم حضورش کنم.
امام(ع) فرمودند: از قبول نکردنش ناراحت نشوی، این به علت آن است که
تو راه دوری در پیش داری و این پول مورد احتیاج تو خواهد بود. پس خداحافظی
کردم و به طرف اهواز به راه افتادم، و همیشه به یاد آن حضرت و محبتهای
ایشان هستم و آرزو دارم باز هم آن حضرت را ببینم.