۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۸ : ۰۷
در ادامه، دلنوشته یکی از کاربران مجازی را که با قلم خود از زبان شهید نوشته است، می خوانید:
«دستهایم بسته است می نویسم نه با قلم که با نگاه و نه با جوهر که با خون، رو به دوربین ایستاده ام و ایستاده ام رو به همه شما، روبه رفقا، رو به خانواده ام، روبه رهبر عزیزم و رو به حرم. حرامزاده ای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اینجا در این خیمهگاهم هیچ ترسی در من نیست.
تصویرم را ببرید پیشکش رهبر عزیز و امامم سید علی خامنه ای و فرمانده ام حاج قاسم؛ و به رهبرم بگویید که اگر در بین مردمان زمان خودت و کلامت غریبید ما اینجا برای اجرای فرمان شما آمده ایم، آماده تا سرمان برود و سر شما سلامت باشد.
آسمان اینجا شبیه هیچ جا نیست، حتی آسمان روستای «دورک» و «وزوه» که در اردوی جهادی دیده ام یا آسمان بیابان های سالهای خدمتم، اینجا بوی دود و خون می آید.
کمکم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظه های آخر که حرامیان دوره ام کرده اند می خواهم قصه بگویم و قصه که می گویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم می شود، ولی خدا وعده داده که جای شهید را برای خانواده اش پر می کند، اما حتما قصه ام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید.
قصه کودکی ام که با پدرم در روضه های مولا اباعبدالله الحسین علیه السلام شرکت می کردم، قصه لرزش شانه های پدر که نمی دانستم برای چیست. پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشه از خاطرات حضورش در دفاع مقدس می گفت و توصیه میکرد: پسرم دفاع مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچ وقت تمام شدنی نیست و تا دنیا هست مبارزه بین حق و باطل هم خواهد بود ان شاالله روزی هم نوبت تو خواهد شد.
دوران کودکی و مادری که کلید رفتنم به قتلگاه در دستان اوست و او بود که اجازه داد. مادرم همیشه می گفت تو را محسن نام گذاشتم به یاد محسن به شهادت رسیده خانم حضرت زهرا سلام الله علیها. مادر جان، اولین باری که به سوریه اعزام شدم دریچه های بزرگی برویم باز شد اما نمیدانم اشکال کارم چه بود که خداوند مرا نخرید. بازگشتم و چهل هفته به جمکران رفتم و از خداوند طلب باز شدن مسیر پروازم را کردم. تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل رضایت مادر است. تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای توافتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها نکردی و نامم را محسن نگذاشتی؟! مادر جان حرم خانم زینب سلام الله علیها در خطر است اجازه بده بروم.
مادرم، نکند لحظه ای شک کنی به رضایتت که من شفاعت کننده ات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در بهشت نزد حضرت زهرا سلام الله علیها سرم را بدست بگیر و چون ام وهب سرفراز باش.
مادر یادت هست سال های کودکی و مدرسه، پس از دبستان و مقاطع تحصیلی و بالاترهمیشه احساس می کردم گمشده ای دارم و اینقدر به مادرمان حضرت زهرا علیه السلام متوسل شدم تا در سال 1385 و اوج جوانی مسیری را برایم روشن کرد و آن مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور در موسسه ای تربیتی فرهنگی به همین نام بود.
همان سالها بود که مسیر زندگیم را پیدا کردم و حاج احمد کاظمی شد. الگوی زندگی و یار لحظه لحظه زندگی من، خیلی زود حاج احمد دستم را گرفت و با شرکت در اردوهای جهادی، هیات، کار فرهنگی و مطالعه و کتابخوانی رشد کردم. انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صد ساله را به سرعت پیمودم. سربازی و خدمت در مناطقی دور افتاده را انتخاب کردم و تو مادر ببخش که آن روزها مثل همیشه چقدر نگرانم بودی.
ازدواجم آرزوی شما بود، با دختری که به واسطه شهدا با او آشنا شدم و خدا را شاکرم که حاج احمد از دختران پاکدامنش نصیبم کرده است. همنام حضرت زهرا سلام الله علیها و شرط گذاشتند که بدلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند خوب و با ایمانی باشم دختر مومن و پاکدامنشان را با مهریه ای اندک به عقدم در آوردند و من هم تنها خواسته ام از ایشان مهیا کردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و با کمک هم زندگی مهدوی را تشکیل دادیم. خانواده ای که در روزهای نبودنم و جهادم، همسر و فرزندم را در سایه محبتشان گرفتند و من دلم قرص بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و دلتنگی غمی نداشته باشند. همین جا بود که احساس کردم یکی از راههای رسیدن به خداوند متعال و قرار گرفتن در مسیر اسلام و انقلاب عضویت در سپاه پاسداران است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم کرد.
و همسرم و همسرم، می دانم و می بینم دست حضرت زینب (س) که قلب آشوبت را آرام می کند، خاطرات مشترکمان دلبستگی نمی آورد برایم، بلکه مطمئنم می کند که محکمتر به قتلگاه قدم بگذارم چون تو استوارتر از همیشه علی عزیزمان را بزرگ خواهی کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت حجت (عج) به اقتدای پدر سربازی کند.
حالا انگار سبکتر از همیشه ام و خنجر روی بازویم نیست و شاید بوی خون است که می آید، بوی مجلس هیات موسسه و شبهای قدر و یاد حاج حسین بخیر که گفت موسسه خون می خواهد و این قطره ها که بر خنجر می غلطد ارزانی حاج احمدی که مسیر شیب الخضیب شدنم را هموار کرد.
خد التریب شدنم را از مسجد فاطمه الزهرای دورک شروع کردم و به خاک آلودم تمام جسمم را تا برای مردمی که عاشق مولایند مسجد بسازیم.
روی زمینی نیستم که می بینید، ملائک صف به صفند، کاش همه چیز واقعی بود، درد پهلویم کاش ساکت نمی شد و حالا منتظر روضه قتلگاهم، حتما سخت است برایتان خواندن ولی برای من نور سید و سالار شهیدان دشت را روشن کرده است.
اینجا رضا برضاک را می خواهم زمزمه کنم. انگار پوست دستم را بین دو انگشت فشردند و من مولای بی سر را میبینم که همدوش زینب آمده اند و بوی یاس و خون در آمیخته است. حرامیان در شعله های شرارت می سوزند و من بدن بی سرم را برای گمنامی برای خاک زمین می گذارم.
شهید مدافع حرم محسن حججی متولد 21 تیرماه 1370 در شهرستان نجف آباد بود که از سال 1385 شروع به انجام فعالیت های فرهنگی کرد. ثمره ازدواج او با همسرش در سال 91 فرزند یکسال و نیمه به نام علی است. وی از سال 1393 عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و در چندمین اعزامش به سوریه روز دوشنبه 16 مردادماه در منطقه تنف به اسارت دشمن تکفیری درآمد و در روز چهارشنبه 18 مردادماه به شهادت رسید.