۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۱ : ۲۱
عقیق:در کتاب زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام ) شرح خواستگاری حضرت امام به قلم بانو خدیجه ثقفی آمده است که در ذیل میخوانید.
زندگی در یک محیط پر زرق و برق و مرفه
من « قدس ایران » در شناسنامهام خدیجه، فامیلی ثقفی متولد 1292.ش در صبح دوم ربیع آلاخر 1333.ق در ناحیه 9 تهران در خانواده مرفه به ثمر رسیدم که از طرف پدری همه از علمای درجه اول محسوب میشوند.
جد اول، مرحوم حاج میرزا ابوالقاسم کلانتر جد دوم مرحوم حاج میرزا ابوالفضل ثقفی تهرانی و پدرم آقای حاج میرزا محمد ثقفی تهرانی که مردی فاضل، ادیب و اهل علم است.
از طرف مادری تا سه پشت وزیر بودند البته در زمان ناصرالدین شاه میرزا کریم خان- وزیر داخله، غلامحسین خازن الممالک - وزیر خزانه، میرزا هدایت الله، مستوفی خزانه مادرم دختر خازن الممالک است که اورا « خازن الملوک » نامیدند.
من از طفولیت پیش مادر بزرگم دختر میرزا هدایتالله و زن خازن الممالک که نامش خانم مخصوص بود بزرگ شدم. او ثروتی سرشار و دارای املاک فراوان بود.
زندگانی پرزرق و برق و بریز و بپاش و ولخرجیهای عجیب و غریب و مرفه داشت.
من با اولین خواهرم یکسال، و تقریباً همینطور با آخری با کمی تفاوت، اختلاف سنی داریم. از نظر لباس و لوازم مدرسه و زینت آلات، بسیار اختلاف داشتیم، چرا که من پیش مادربزرگم زندگی میکردم و آنها نزد پدر و مادر، من یکدانه مادربزرگ بودم. بیشتر لباسهای من و همیشه کفشهای من خارجی بود و مال آنها از ایران عزیز خودمان بود، من همیشه کفش شیک «گیو» میپوشیدم که قیمتش در آن زمان 6 تومان بود. همیشه چادر سرم اطلس بود.من وقتی در کوچه بودم هر چیزی اراده میکردم فوراً خریده میشد هر چه بود و هر چه قیمت داشت.
ماجرای خواستگاری
امام تا بیستوشش سالگی در قم به تنهایی مشغول تحصیل بود و بههمان مقدار پولی که از خمین برایش میرسید قناعت میکرد و شهریه آقایان را قبول نمیکرد و تا آخر هم قبول نکرد دوستی داشت. [به نام] آقای سید محمد صادق لواسانی و برادر بزرگش آقای سید احمد لواسانی [که] از دوستان پدرم بودند.
سید محمد صادق لواسانی و امام خمینی (ره)
آقای سید محمد صادق لواسانی از آقا سئوال میکند چرا ازدواج نمیکنید؟ جواب میشنود از خمین میل ندارد و در قم هم کسی را که مورد پسندش باشد ندیده است. آقای لواسانی میگوید: دختر آقای ثقفی همسر آقای سید احمد لواسانی با مادرم رفت و آمد داشته و مرا دیده بود.
وقتی آقای سید محمد صادق لواسانی میگوید دختر آقای ثقفی، به قول خود آقا گویی آقا مهر محبت به دل او میخورد. روزی آقای سید احمد لواسانی آمد پیش پدرم و اظهار میل خودش و آقا روح الله را مطرح نمود یعنی برای ایشان خواستگاری کرد ...
خوب فکر کنید دختری که این گونه زندگی کرده است چگونه زن طلبهای میشد که از نظر معیشتی به اصطلاح هشتش گرو نه بود ... دختری که با آن روش پرورش یافته است با طلبهای از قصبه دور افتاده خمین کجا و تهران کجا! ... بالاخره مسئله خواستگاری طرح شد، آقا یعنی امام سیدی بود ساده و بیآلایش، دارای عمامه با نعلینی کهنه و لباسی از کرباس، قیافه معمولی و لاغر ( اول بار او را اینگونه دیدم ) آمده بود تا دختری با آن خصوصیات را که اشاره کردم ببیند و بپسندد.
خاطرات همسر امام، به قلم خودش
خواستگاری ده ماه طول کشید. من در این مدت خوابهای بسیار دیدم که به شرح سه خواب میپردازم. خواب دیدم در خانهای کوچک اتاقی است که سه مرد در آن نشستهاند و روبروی ان نیز اتاقی که من و یک زن کامل که چادر مخصوصی داشت در آن بودیم.زن کامل به سوالهای من که از پشت شیشه اتاق مان مشغول نگاه کردن به مردها، در اتاق روبرو بودم، جواب میداد. پرسیدم اینها چه کسانی هستند؟ گفتند« روبرویی پیغمبر (ص) است که عمامه مشکی دارد، در کنارش امیرالمومنین (ع) که شال سبز بر سر بسته است و طرف دیگر امام حسین (ع) که او هم عمامه مشکی دارد. من شدیداً خوشحال شدم و با همان حال پرسیدم پس اینان پیغمبر و امامان من هستند؟ با تلخی گفت؟ «تو که اینان را قبول نداری»! در حالی که مشت بر سینهام میزدم با تشر پاسخ دادم : چه میگویی؟ آنان را شدیداً دوست دارم و خود را از امت آنان میدانم و هرچه گفتهاند گوش دادهام و به هرچه بگویند گوش میدهم. در همان حال از خواب بیدار شدم. صبح آن شب خواب را تعریف کردم.
خانم مخصوص گفت: دختر جان از قسمت نمیتوان بگریزی، سید روحالله سیدی است واقعی و آدم با حقیقتی است و مخالفت همه ما باعث شده است تا آنها را در خواب ببینی و واسطه شوند که قبول کنی. آنان بهوسیله آن زن کامل توانستهاند به تو بفهمانند که دوری از سید روح الله دوری از آنان است و اضافه کرد که من تصمیم گرفتهام دیگر حرفی در مخالفت نزنم.
خواب دیگر دیدم مرد عربی دهانه شتر را در مقابل منزلمان گرفته است، من از منزلمان بیرون آمده و بر شتر - که به حال نشسته بود – سوار شدم و آن مرد عرب شتر را بلند کرد و حرکت کردیم در حالی که افسار شتر دست مرد عرب بود. همه فامیل: مادر، مادربزرگ، عمه، خاله و بقیه همه مرا بدرقه کردند.
خواب سوم: حضرت زهرا را خواب دیدم که امام حسین (ع) را به دستم داد و بسیار با مهربانی با من برخورد کرد و کاسهای از شربت برایم آورد که مادر بزرگم در تعبیر این خواب نیز باز گفت: عروس زهرا شدی.
سکوت، علامت رضا
صبح بود، در زدند، آقاجانم بود، بدون اطلاع آمده بود، خیلی گرفته و ناراحت. من و خانم مامانی (مادربزرگم) با خوشرویی از ایشان استقبال کردیم. بعد از کمی استراحت شروع کرد به اینکه آقا سید احمد لواسانی از قم آمده است، برای بار پنجم نه ماه است که این جوان را معطل کردهاید و بلاتکلیف گذاشتهاید.
سید روح الله گفته است که از این مورد بگذرد. دیگر ازدواج نخواهد کرد. او عکس داماد را هم با خودش آورده بود. آخر یکی از حرفها این بود که ما داماد را ندیدهایم. عکس را دست من داد ... پس از حرفهای پدرم من به خاطر شرم و احترامی که از پدرم میگرفتم هیچ نگفتم و سرم را زیر انداختم و مادر بزرگم ساکت ماند. زیرا یک ساعت بیشتر نگذشته بود که پیش از آمدن پدرم خواب حضرت رسول و امیرالمومنین و امام حسین ( علیهم السلام ) را برایش نقل کرده بودم و او هم تعبیر کرده بود، ساکت ماند ... آقاجانم دست دراز کرد و شیرینی که برایش آورده بودم قطعه کوچکی از گز را در دهان گذاشت و رو به مادر بزرگم کرد و گفت: به خاطر رضایت شما دهنم را شیرین میکنم. این را گفت و رفت. رفت و سکوت بر خانه حکمفرما شد.
در مراسم خواستگاری رسمی بر من چه گذشت
چیزی نگذشت که آقا سید احمد و داماد و دو برادرش آقای پسندیده و آقای هندی راهی تهران شدند، شب اول رمضان بود. از زنهای طایفه داماد خبری نبود چرا که خانم آقای پسندیده و همشیره داماد، هر دو وضع حمل کرده بودند و نمیتوانستند سفر کنند و مردها هم معطل نشده بودند و بدون خبر ما وارد تهران شدند و با خود مقداری وسایل عقد آورده بودند آن هم به سلیقه؟ چند مرد روحانی که خود داستانی بود!
روز دوم ورود آقایان بود که پدر و مادرم کارگرشان آقا ذبیح الله را عقب من فرستادند که امشب میهمان داریم بیایید. برای رفتن به منزل پدرم مهیا شدم. من هیچگاه تنها از منزل بیرون نمیرفتم، با کارگرمان یا به اصطلاح آن روز «نیمچه خانم» که مرتبهاش بیشتر از خدمتگذار و کمتر از خانم بود با من همراه میآمد. «نیمچه خانم» که اسمش سلطنت خانم بود در درشکه پهلوی من نشست و آقای ذبیح الله هم پهلوی سورچی نشست و مرا همراهی کردند. وارد که شدم فهمیدم قضیه از چه قرار است نمیدانم چه بگویم، چه حالی پیدا کردم ! با بهت زدگی بیاختیار نشستم، هر یک از اهل خانه میآمدند مرا نگاه میکردند و میرفتند و همه منتظر بودند که چه عکسالعملی از من سر میزند.
تنها آراستگی داماد، اتکا به نفس
با تمام ایراداتی که به این کار داشتم در یک لحظه خودم را به خدا سپردم و فهمیدم باید تسلیم تقدیر الهی شد و تابع محض بود و خودم را تسلیم تقدیر و سرنوشت نمودم تا ببینم با من چگونه رفتار خواهد کرد.
مادر و خواهرانم اصرار داشتند که من داماد را ببینم با خود میگفتم چه ببینم و چه نبینم همین است که هست ولی آنان اصرار داشتند. با خود فکر میکردم آنکه آن همه اصرار دارد حتماً خود را آراسته و لباس خوب پوشیده است ولی با کمال تعجب او را سیدی ساده و بیآلایش، دارای عمامه، قیافهای معمولی معمولی، لاغر، زرد رنگ، سبزه و عبایی کهنه، تو گویی میهمان ما برای مجلس درس مهیا شده بود نه مجلس خواستگاری با دختری با آن خصوصیات، آن هم بعد از از ماهها اصرار و انکار، تنها چیزی که به راحتی میشد در سیمای داماد یافت، اتکاء به نفس بود و بس. پنداری همه چیز را هیچ میانگاشت و این را به راحتی میشد فهمید ... نه قدرت نه گفتن داشتم و نه قدرت «آری» . درست یادم است که زانوهایم را در بغلم گرفته بودم و در کنار اتاق مظلومانه نشسته بودم، نمیدانم چه فکر میکردمو
اجرای عقد در حرم حضرت عبدالعظیم
فردای آن روز به محل سکونت خودم یعنی منزل مادربزرگم برگشتم. پس از چند روز مادر بزرگ و مادر مشغول تهیه جهیزیه شدند و آقا سید احمد [لواسانی] مشغول تهیه، خانه کوچکی را در کوچه میرزا محمود وزیر در خیابان امیر کبیر، نزدیک سهراه امین حضور اجاره کردند و یک قطعه فرش مستعمل دوازده متری که برادر داماد با خود از خمین آورده بود – همان که بعداً سالهای سال فرش اتاق ما بود – در اتاق نزدیک درب منزل انداختند ... همان اتاقی بود که عیناً در خواب دیده بودم. که شرح آن گذشت. دو اتاق دیگر هم با جهیزیه من مرتب شد. زمستان بود و ماه بهمن. جهزیه نسبتاً مفصلی داشتم... روز هشتم ماه رمضان 1348 بود که آقاجانم مرا صدا زد و گفت به من اجازه بده تا آقا سید احمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم و در آنجا صیغه عقد را جاری کنند... اول جواب ندادم. دوباره گفتند آقایان معطلند. گفتم وکیل هستید... برادر بزرگ داماد یعنی آقای پسندیده هم از طرف داماد وکیل بود. من 16 ساله بودم و آقا 28 ساله عقد در حرم حضرت عبدالعظیم خوانده شد و تا شانزدهم ماه مبارک رمضان خانه مهیا گردید.
خوابی که تعبیر شد
مجلس عروسی برپا شد. حدود 60-70 نفر عروس را با چند سواری به منزل داماد بردند و آقاجانم برای دست به دست دادن آمدند. در آن زمان مرسوم بود یکی از محارم مخصوصاً پدر داماد یا عروس که از محارم بودند دست به دست میدادند. در آن شب بود که من برای اولین بار او را رو به رو دیدم و او مرا. فردای آن شب بود که متوجه شدم این همان خانهای که در خواب دیدم و این همان اتاقی است که پیغمبر (ص) و امیر المومنین (ع) و امام حسین (ع) را در عالم رویا دیده بودم، حتی همان در و پنجره است، حتی پرده همان پرده است .. باور کنید درست همان بود، هیچ فرقی ولو جزیی با آنچه در خواب دیده بودم نداشت.
پی نوشت:
زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام )