۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۶ : ۰۷
عقیق:قرارمان عمود 753 بود. اما چند نفر از بچهها دیر کرده بودند. وقتی رسیدند حاجسداصغر را بینشان ندیدم. حدس زدم پیر مرد از پا افتاده و بین راه در موکبی نشسته به استراحت. محمد اما شرح دیگری در آستین داشت. گفت زودتر آماده شویم برای نماز تا بعد از آن برایمان تعریف کند. کولهها را گذاشتیم داخل موکب و صفی مرکب از زائران عراقی و ایرانی و غیر آن تشکیل دادیم و به سیدی روحانی اقتدا کردیم. بعد از اقامۀ نمازِ جماعت، رو به محمد کردم و دلیل تأخیر را پرسیدم. توضیح داد که بین راه در عمود 741 رسیدهاند به موکب حزبالله عراق. چند دقیقهای را آنجا توقف کردهاند و برخورد گرم بچههای حزبالله پاگیرشان کرده.
*حزبالله عراق و حارثالخمینی
وقتی محمد، حاجسداصغر را معرفی کرده و گفته «حارثالخمینی»، دیگر نتوانسته سید را از موکبشان خارج کنه، بچههای حزبالله دورهاش کردهاند و شروع کردهاند به تخلیۀ اطلاعاتیاش. سید هم که خود عاشق خاطره گفتن از امام است، وقتی اینهمه گوش شنوا را یکجا دیده، فکش گرم شده و نشسته به خاطره تعریف کردن. حالا محمد میگفت بیایید برویم موکبشان تا هم با آنها بیشتر آشنا شویم و هم گروگانمان را از چنگشان درآوریم. بااشتیاق بلند شدیم و گروهی، مسیری را که همه میآمدند، خلاف جهت بازگشتیم. عمود 741، جلوی در موکب اولین چیزی که توجهمان را جلب کرد تصاویری از حضرت امام و آقا بود. داخل شدیم و خود را در فضایی دیدیم که معلوم نبود موکب است یا نمایشگاه بسیج دانشجویی! سقف را با توریهای استتار پوشانده بودند و قسمتهایی را با چفیه و سربند و پلاک تزئین کرده بودند. بیشترشان بر سر کلاههای مغنیهای داشتند. بعد از عکس امام و آقا نیز عکسهایی از سیدحسن نصرالله و آیتالله سیستانی را به دیوارهای موکب نصب کرده بودند. دیوار سمت چپ با چند بنر بزرگ پوشانده شده بود. بنرها روایتهایی بودند از قیام مردم بحرین، انتفاضۀ مردم فلسطین و مجاهدتهای مردم عراق. یکی دو بنر هم دربرگیرندۀ تصاویری بودند در ذم و تقبیح جنایتکارانی چون اوباما و نتانیاهو و ملک سلمان. دیوار سمت راست اما یکسره دربرگیرندۀ تصاویر شهدا بود. از سیدعباس موسوی گرفته تا شهید رجایی، از امام موسی صدر تا شهید همت، از جهاد مغنیه تا شهید آوینی، از ابومنتظر تا شهید مطهری، از احمدشاه مسعود تا شهید همدانی... هرچه در این دیوار مینگریستیم شگفتزدهتر میشدیم.
*دولتآباد عراقیها
رستاخیزی بود از همۀ شهدای راه مقاومت. اما جالبتر از همه بنری بود مشتمل بر اطلاعاتی در قالب آیکون و اینفوگرافی. دقیق که شدم که دیدم به عربی یکی یکی دستآورهای جمهوری اسلامی را معرفی میکند، به عنوان افتخاراتی برای جهان اسلام. دستآوردهایی چون هستهای، نانو، ارتش سایبری، داروسازی، موشک، ماهواره، سدسازی و... شگفتانگیز بود! کنار همان دیوار حاجسداصغر را دیدیم که با دو سه نفر از بچههای حزبالله نشسته است به گفتگو. بچهها به احترام ما برخاستند و به گرمی از ما استقبال کردند. یکی از آنها فارسی را خوب حرف میزد. فهمیدم بچۀ دولتآباد است و اکنون چند سالی است به عراق بازگشته. به واسطۀ چند تن از دوستانم اندکی دولتآباد را میشناختم و همین بهانهای شد برای آشنایی بیشتر. برایمان از برخی از برنامهها و فعالیتهایشان گفت. از اینکه تازه چند سالی است همدیگر را یافتهاند و اینکه چقدر دستشان خالی است. با صدای تلاوت قرآن متوجه شروع برنامۀ عزاداری شدیم. قاعدتاً به دلیل عربی بودن زبان عزاداریشان باید خداحافظی میکردیم و بازمیگشتیم، اما حسی مشترک ناگاه همۀ مان را قانع کرد بمانیم. دو سه نفر با لبخند و احترام از بالا شروع به مرتب کردن صفها کردند. نظم و تمیزی موکب در قیاس با آنچه مثلاً از حزبالله لبنان میشناسیم عجیب نبود، اما با به یاد آوردن فضای فرهنگ عمومی در عراق، به ویژه در موکبهای بین راه که بیشترشان را قبایل و روستاییان بین نجف و کربلا برپا میکنند، این ویژگی بیشتر خود را نشان میداد. سیستمهای صوتی، نورپردازی، دوربینهای فیلمبرداری، مجری و جدول برنامهای منظم، بیش از پیش مراسم را از یک عزاداری عراقی متمایز میکرد.
*یک «هیات ایرانی» در یک هیات اصیل عربی
بعد از تلاوت قرآن خطیبی جوان روی صندلی نشست و خطبهای حماسی و شورانگیز را ایراد کرد. بین سخنانش هرگاه نام آقا یا آیتالله سیستانی برده میشد، جمعیت بلند صلوات میفرستاد. دست و پا شکسته متوجه شدم خطیب از راه سیدالشهدا سخن میگوید و از ادامۀ آن که اکنون پرچمش در دست آقا و مراجع بزرگی چون آیتالله سیستانی است. بعد از سخنرانی، جوان دیگری پشت تریبون رفت. از آهنگ کلامش دانستم شاعر است. قصیدهای غرّا خواند که برخی بیتهایش با تحسین و تکبیر جمعیت همراه بود. بخش شعرخوانی از آنچه در برنامههای خودمان در ایران به یاد داشتم، پرشورتر و تأثیرگذارتر مینمود. پایان شعرخوانی آغاز نوحهخوانی بود. جوانی دیگر به پشت تریبون رفت و با نوایی محزون به نوحهسرایی پرداخت. گرچه جسته و گریخته معانی عبارتهایی را متوجه میشدیم، در اصل تفاوتی نمیکرد؛ بیآنکه بدانیم چرا با همانها که نمیفهمیدیم هم زار زار میگریستیم. با راهنمایی بچههای انتظامات جمعیت برای سینهزنی آماده شد. صفها به سرعت شکل گرفت و با هدایت میاندارها نظم لازم برقرار شد. در اثنای سینهزنی متوجه چندنفری شدم که ظاهرشان اندکی با سایرین تفاوت داشت. کنجاویام برانگیخته شد و بیشتر در کارشان دقیق شدم. از نحوۀ سینهزدنشان معلوم بود ایرانیاند، آن هم از نوع جنوبشهریاش. احتمالاً آنها هم با دیدن تصاویری از آقا و امام به داخل موکب کشیده شدهاند و با شروع عزاداری نمکگیر سینهزنی شدهاند. کم کم دور هم حلقه زدند تا واحد و جفتواحد را به سبک خود سینه بزنند. در بین نوحهخوانیهای عربی نیز گاهی جوابهایی فارسی میدادند: «حسین جوووونم»... برخلاف انتظارم سینهزنی از جفتواحد به شور نرسید و در همانجا به دعا ختم شد. مداح دعاهایی را به زبان آورد و جمعیت را برای آمین گفتن با خود همراه کرد. بعد از روشن شدن چراغها دو سه دوستی که ابتدای برنامه کنار حاجسداصغر نشسته بودند به نزدمان آمدند.
*شاهرخ ضرغام، کوهنوردی رهبر انقلاب و چند خاطره دیگر
محمد حاجآقای عسگری، از همرزمان سابق حاجسداصغر و نیروهای دورۀ اول حفاظت جماران را به عنوان یک «حارثالخمینی» تازهنفس دیگر معرفی کرد. گل از گل بچهها شکفت. با یکی دو هماهنگی، از ما خواستند اندکی صبر کنیم تا پس از رفتن میهمانان به خیمۀ خودشان برویم و بیشتر با هم آشنا شویم. حاجآقای عسگری موافق بود. ما مشتاق. با راهنمایی چند نفر از بچههای حزبالله، به چادر آنها، جایی در پشت موکبشان رفتیم. با ورود به خیمه دیدیم صندلی، میکروفون و دوربینی آماده شده برای یک گفتگوی تصویری. حاجآقای عسگری اولش جا خورد، اما خیلی زود هماهنگ شد. یکی از بچههای عراقی حزبالله که بزرگشدۀ اهواز بود نیز به عنوان مترجم کنار او نشست. مترجم ابتدا از حارثالخمینی خواست تا خود را معرفی کند. کهنهسرباز انقلاب نیز به اجمال گوشهای از سوابق خدمت و مبارزۀ خود را در انقلاب و جنگ شرح داد و خیلی سریع رفت سراغ خاطراتش از امام. سعی کردم در زاویهای بنشینم که هم نزدیک حاجی باشم و هم بتوانم چهرههای بچهها را زیر نظر بگیرم. شاید از حاجی نگرانتر من بودم. با شروع صحبتهای حاجی و دیدن چهرۀ بچهها خیلی زود آرام شدم. بچهها با هر خاطرهای به هیجان میآمدند. گاهی درگیر شوری حماسی میشدند و گاهی حزنی معنوی. گاهی به شگفت میآمدند و گاهی میخندیدند. همگی تشنۀ شنیدن بودند. حاجی از خاطرات امام گریز زد به خاطرات آقا و چند خاطرۀ مستقیم و غیر مستقیمش را از آقا نقل کرد. شور بچهها بیشتر شده بود. به حاجی اشاره کردم خاطرۀ کوهنوردی آقا و ماجرای دیدارش با زوج جوان کوهنورد را نیز تعریف کند. سریع مطلب را گرفت و با تفصیل و جزئیات خاطرۀ کوهنوردی را نقل کرد. فراز آخر خاطره و پایان خوش آن، با صلوات یکپارچه و یکبارۀ جمعیت همراه شد و خندههایی محجوبانه. حاجی چند خاطره نیز از هشت سال دفاع مقدس و همرزمانش چون شاهرخ ضرغام نقل کرد. گفت او را در ایران حر انقلاب نامیدهاند و جنگ ما سرشار از این حرها بوده است. هیجان را در چهرۀ تکتکشان میشد دید. حاجی متذکر شد که البته ما در آن زمان با رژیم مستکبر بعث میجنگیدیم که از سوی جهانخواران عالم پشتیبانی میشد. اما اکنون شرایط عوض شده و ما حالا در کنار و همسنگر برادران عراقی خود هستیم. باز هم صلواتی یکپارچه و یکباره به استقبال سخنان حاجی آمد.
*باور نمیکردیم روزی بچههای عراقی از امام خمینی بپرسند
حاجی با همین حسن ختام صبحتهای خود را به پایان رساند و رغم گل کردن جلسه، با نگاه به ساعتی که خبر از گذشتن از نیمهشب میداد، برای جبهۀ حق و مقاومت آرزوی پیروزی کرد. پایان خاطره گفتنها شروع عکس گرفتنها با حارثالخمینی بود. از عکسهای گروهی و چندنفره تا سلفیهای اختصاصی. گاهی حاجی میدید همزمان در قاب چند دوربین ایستاده است. بالاخره حاجی را از چنگ بچهها درآوردیم و از خیمه خارج شدیم. جمعیت تا جلوی در خیمه ما را همراهی کرد. وقتی داشتیم به سمت محل استراحت خود بازمیگشتیم یک سؤال ذهنم را مشغول کرده بود. رو به حاجی کردم و پرسیدم آیا آن زمان که با حاجسداصغرها و ضرغامها در جبههها میجنگیدید، در خوشبینانه و امیدوارانهترین حالت هم گمان میکردید چند سال بعد فرزندان همانها که علیهشان در جنگید، روزی شما را به خانۀ خود ببرند و مجبورتان کنند برایشان از امام خاطره بگوید؟ با صداقتی واقعی در چشمانم خیره شد و محکم گفت به خدا نه!
یادداشت: محمدرضا وحیدزاده
منبع:فارس