۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۹ : ۰۴
دوست داشتم سراغ دانشی بروم که کسی نرفته است
محمود تولایی در سال ۱۳۴۲ در اصفهان متولد میشود و در سال ۶۱ در اولین کنکور پس از انقلاب فرهنگی شرکت میکند و در رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول میشود. «دوره دانشجویی من با دوران دفاع مقدس و جنگ همراه بود. در حین تحصیل در بعضی از عملیات ها به عنوان امدارگر و پزشکیار مصدومان شیمیایی حاضر بودم. آن موقع دوست داشتم کاری را به عنوان کار تحقیقاتی و تز دکترا انتخاب کنم که یک مشکلی را حل کند. آن موقع سوالی که برای ما در جبهه پیش آمد این بود که وقتی جوانی در جنگ دچار عارضه شیمیایی می شود، پوستش ملتهب میشود و تاول می زند و تنفسش دچار مشکل می شود. خب فورا دارو و امداد و کارهایی برای خنثی کردن این عوارضی که مشاهده می کردیم، انجام میدادیم؛ اما نمی دانستیم چه بلایی سر کبد و کلیه و سایر اندام هایی که ما نمی بینیم می آورد. از این جهت پایان نامه خودم بررسی آثار پاتولوژیک گاز خردل روی اندام های بدن انتخاب کردم.» بعد از جنگ هم همیشه به فکر حل کردن مشکلاتی بوده که بقیه کمتر به سراغ آن میروند. برای همین تحقیقات خود را روی نسل جدید واکسنها آغاز میکند؛ اما اتفاقی باعث میشود که مسیر زندگیاش عوض شود و این کار را به بقیه دانشمندان این حوزه بسپارد.
همه چیز از اتفاق ۱۱ سپتامبر آغاز شد!
«کار حرفه ای من در تولید واکسن بود؛ اما یک حادثه باعث شد که جریان حوزه تخصصی کار خودم را عوض کنم. و آن هم حادثه ۱۱ سپتامبر بود. وفتی این حادثه رخ داد و خبرهای آن را دنبال میکردم، همان موقع خارج از کشور (فرانسه) بودم. وقتی دیدم از ژنتیک برای شنسایی قربانیان آن حادثه استفاده میکنند، گفتم چرا این کار را برای شناسایی شهیدان گمنام خود استفاده نکنیم؟» از همین جا استارت کار میخورد و کار شروع میشود. «وقتی به کشور برگشتم، قرار بود تعداد زیادی از شهدای گمنامی که تفحص شده بودند را تشییع و در مکان های مختلف تدفین کنند. این اتفاق باعث شد که من به آن نگاهی که داشتم سرعت بدهم و سراغ مسئولان مختلف بروم. با یک سری از مسئولان که صحبت می کردم باور و قبول نمی کردند که چنین کاری امکان پذیر است؛ چون قبلا در کشور چنین کاری نشده بود. کلی وقت گذاشتم برای اینکه مسئولان را قانع کنم که این اتفاق امکانپذیر است و ما دانش پایه آن را داریم. بالاخره گذر ما به سردار باقرزاده رئیس کمیته جست و جوی مفقودین افتاد. وقتی من با ایشان موضوع را مطرح کردم، مثل تشنه ای بود که لیوان آب به دست او میدهی. خیلی اظهار خوشحالی کرد و گفت من ده سال است که دنبال چنین موقعیتی هستم و هر بار به در بسته میخورم.»
پنج سال شناسایی هویت خلبانان طول کشید
کار در سال ۸۱ و از یک آزمایشگاه کوچک کلید میخورد. «آن موقع من عضو هیئت علمی دانشگاه امام حسین بودم. در همان زمان هم یک دوره کارشناسی ارشد بیوتکنولوژی را در دانشگاه خودم راه اندازی کرده بودم. من و دانشجویانم مشغول به کار شدیم و برای به دست اوردن اطلاعات به سراغ پلیس و میراث فرهنگی رفتیم. در همین تکاپوها بودیم که بحث تبادل شهدا مطرح شد. اولین گروهی که آن زمان بین ایران و عراق مبادله شد، پیکرهای شهدای خلبان بود. شهدای خلبانی که الان در بهشت زهرا یادمان خاصی دارند. پروژه تحقیقاتی ما با این شهدا شروع شد.» از پیکر هفت خلبان شهید، شش نفر از آنها شناسایی شدند. کاری که به همین سادگیها هم نبوده «پروژه اول ما ۵ سال طول کشید. این موفقیتآمیز بودن ما یعنی ۵ سال دانش و زحمت و عمل. ما از صفر شروع کردیم و گام برداشتیم. البته پیدا کردن خانواده این شهیدان خیلی سخت نبود. چون اولا از وسایل آنها مشخص بود که خلبان هستند و در ثانی مشخص بود که در کجای عراق سقوط کرده و شهید شدند؛ درنتیجه خانواده های محتمل وجود داشتند. آنچه که ما در ابتدا نمیدانستیم این بود که چطور باید از این استخوانها نمونه DNA بگیریم و تازه روی آن مطالعه کنیم یا حتی با چه ابزاری استخوانها را خرد کنیم که آسیب بیشتری نبینند و بسیاری سوالهای دیگر.» به اینجا که میرسد پایاننامههای گوشه اتاق را نشان میدهد و میگوید که پاسخ سوالهای آن سال هاست که به صورت پایان نامه درآمده است. حالا تیم دکتر تولایی آنقدر قَدَر شده است که حتی با یک تار مو یا اندکی بذاق دهان هم میتوانند DNA را استخراج کنند.
باید خودمان علم تولید کنیم
دکتر تولایی همیشه دنبال دانشی رفته که امکان واردات آن نبوده و باید خودمان در داخل کشور تولید میکردیم و معتقد است «استکبار در برابر منافع شما صف کشیده است. اگر بتواند امروز جلوی غذای شما را بنند، میبندد. اگر بتواند مانع رسیدن دارو به بدن شما بشود، این کار را میکند. پس ما باید کاری کنیم که به او وابستگی نداشته باشیم. دانش این علم هم در اختیار FBI است و تلاش میکند که تا حد ممکن دانش و فناوری به کشورهای دیگر سرازیر نشود و اگر که آنها به کالایی نیاز دارند، محصول آماده را از آن ها بخرند. مثل شرایط قبل از انقلاب. ما پیش از انقلاب صنعت نداشتیم. کارخانه داشتیم. صنعت با کارخانه فرق میکند. مثل اینکه من چرخ گوشت بخرم و گوشت را داخل آن بریزم و محصول نهایی را تحویل بگیرم. حالا این ممکن است در حد یک کارخانه ذوب آهن یا کارخانه نساجی باشد. من به هیچ وجه نمی توانم در آن مداخله، مدیریت و بهینه سازی کنم. ماحصل آن میشود اینکه دستگاه نساجی که مال چند دهه قبل است، پارچه ای را می بافد که الان توان رقابت با دیگر پارچه ها را ندارد و چون این دستگاه مال ما نیست، توان ارتقا و درنتیجه رقابت را نداریم و ورشکست می شویم. اما وقتی می گویم صنعت داریم یعنی زیرساخت دانشی آن در اختیار ماست و دانشمندان و پژوهشگران ما آن سیستم را میفهمند.»
ترکش یادگاری من از جبهه
با وجود تمام خاطرات تلخی که از جبهه و بهخصوص عملیات کربلای چهاد دارد؛ خاطرات شیرین هم کم نبودهاند. «در عملیات کربلای ۵ امدادگر بودم و شاهد تعداد انبوه مصدومانی که بلافاصله از خط مقدم به اورژانس ها منتقل می شدند. در سالن ورزشی دانشگاه شهید چمران فعلی کار تفکیک و امداد رسانی فوری به مصدومین را انجام می دادم. تعداد مصدومین بسیار زیاد بود و به خاطر همین من و بقیه پرستاران و امدادرسان ها نمی توانستیم وقت زیادی برای هر کدام از مصدومان صرف کنیم. اما جوانی بین این مصدومان خیلی ناله می کرد. شاید ۲۰ سال بیشتر نداشت. همان طور که به این جوان رسیدگی میکردم به من گفت من تازه به خواستگاری رفته ام و نامزد کردهام و می ترسم که چشم هایم را از دست داده باشم و دیگر نتوانم نامزدم و زندگی را ببینم. صورت این مصدوم پر از ترکش بود و آسیب جدی به صورت و چشم های او وارد کرده بود و تقریبا من مطمئن بودم که او چشم هایش را از دست داده است. من کم کم ترکش های صورت او را برداشتم تا به چشم ها رسیدم. خب بافت چشم خیلی حساس است اما با تعجب دیدم که ترکش یک سانتی متری نه تنها به چشم او آسیب وارد نکرده که پلک او هم سالم بود. وقتی ترکش را برداشتم و چشمش را باز کرد و موفق شد مرا ببیند، یکی از بالاترین لذت های زندگیم را چشیدم و حتی آن ترکش رابه رسم یادگاری پیش خودم نگه داشتم.»
اینجا همه چیز روی نظم است
همه چیز در مرکز ژنتیک نور با نظم و ترتیب پیش می رود و همه اسناد به صورت پوشهبندی کنار هم چیده شده اند. اتاق کار رئیس مرکز ژنتیک نور پر از پروندههایی است که تمام ریز و درشت اطلاعات شهیدان را در خود جای دادهاند. پروندههای قرمز متعلق به اطلاعات شهدای گمنام، پرونده های آبی متعلق به خانواده های شهدا و بالاخره پرونده های سبز حاوی اطلاعات شهیدانی است که شناسایی شدهاند. «ما از یک طرف اطلاعاتی معلوم از خانواده شهدا داریم و از طرف دیگر اطلاعاتی شهدای گمنام که مجهول هستند. ما به یک نرم افزار پیچیده احتیاج داشتیم که بتواند این اطلاعات را پردازش کند و با هم مطابقت دهد. منبع اینگونه نرم افزار ها هم متعلق به FBI بود که با آن مدام می توانست این اطلاعات ما را رصد کند و ما نمی خواستیم زیر بار آن برویم. به همین جهت توانستیم محققان خود را به کار بگیریم و سال ۹۰ نرم افزار کارمان را رونمایی و استفاده بکنیم.» بعد از این کار خیلی سریع کارها روی غلتک می افتد و سال ۹۳ نسبت به سال قبل آمار شناسایی ۵۰درصد افزایش پیدا میکند و امسال هم تا همین الان تقریبا صد در صد کل سال گذشته، پیشرفت داشتهاند.«البته پیشرفت این کار مستلزم امکانات مالی و تجهیزات گرانقیمتی است که بودجه چندانی به آن تعلق نمیگیرد.»
تمام مدارک و مکاتباتی که با مسئولان داشته و به قول خودش گوششان بدهکار نبوده را هم بایگانی کرده است. گلایه هم زیاد دارد اما چیزی نمیگوید «ما در مقابل مردم مسئولیم. نمی توانیم خانواده های شهدا را ناامید کنیم و ته دل آنها را خالی کنیم.»
با درد خانواده های شهدا زندگی میکنم
«مادری را تصور کنید که فرزندش دانش آموز است و به مدرسه رفته است. اگر نیم ساعت این بچه دیر کند، مادر کلافه می شود. اگر بشود یک ساعت و این یک ساعت یک شب تا صبح... حالا ما در کشورمان پدر و مادرهایی داریم که سی و چند سال است که همان یک شب تا صبح آن پدر و مادر را تحمل می کنند. گاهی بعضی از همکاران و هم رشته های خودم به من اعتراض می کردند که این همه رشته هست که درآمدزا هست. چرا سراغ آن ها نمی روی؟ جنگ دیگر تمام شده است. من به آن ها می گفتم تابه حال شده عزیزتان بیرون برود و دیر کند؟ من مدام با رنج این خانواده ها زندگی می کنم.» این جملهها را با بغض میگوید تا رنجی که از آن صحبت میکند را در لرزش صدایش سراغ بگیریم.
با نامههای خانواداه شهدا گریه میکردیم
«ما تا چند سال چراغ خاموش حرکت می کردیم؛ چون می ترسیدیم در خانواده ها و مردم توقع ایجاد شود و نتوانیم این توقع ها را برآورده کنیم. تا اینکه در سال ۸۶ برنامه کوله پشتی از ما برای شرکت در برنامه دعوت کرد. چون سبک برنامه به نحوی بود که زیاد سربه سر مهمان می گذاشتند و موضوع ما هم شهدای گمنام بود، با گذاشتن پیش شرط هایی قبول کردم که در این برنامه شرکت کنم. روزی هم که ما می خواستیم به این برنامه برویم به دلیل بمب گذاری در سامرا برنامه دوم کوله پشتی که برنامه شادی بود لغو شد و کل برنامه به ما اختصاص پیدا کرد. در این برنامه فضا جوری پیش رفت که بارها اشک آقای فرزاد حسنی را درآوردیم.» بعد از این برنامه است که نامه ها و تلفن های مردم شروع می شود. «دختر شهید نامه می نوشت درددل می کرد. مادر شهید جور دیگری گلایه می کرد.» جالب اینکه تمام نامه های این خانواده های شهید اینجا بایگانی شدهاند و حتی پاکت نامهها هم دور ریخته نشدهاند. «هر وقت که آزمایش ها و تست هایمان جواب نمی داد، این نامه ها را می خواندیم و گریه می کردیم.»
از جدیدترین شهیدی که شناسایی شده میپرسم که در جوابم خاطرهای میگوید. ماجرا از این قرار است که چند روز پیش در خانه شهید ابوطالبی، یکی از همین شهدایی که با کمک دکتر تولایی و همکارانش شناسایی شده، مراسم تجلیل با حضور خانواده های شهدا برگزار می شود. دکتر تولایی خاطره جالبی دارد از این مراسم خودمانی: «مثل تمام مراسم ها من را هم یک جا نشاندند. یکی یکی پدرومادرهای شهدا با یک قاب عکس به دست وارد می شدند. پدر شهیدی را هدایت کردند و کنار من نشست. من برگشتم به او گفتم پدرجان خوش آمدی اجازه بده ما شما را ببوسیم. اما ممانعت کردند و گفتند که نمی توانند روبوسی کنند و به من گفتند تو اول بگو کیستی؟ منم خندیدم و گفتم در خدمت شما هستیم. این گذشت و ناگهان برادر شهید آمد و گفت: بابا ایشون همون دکتر تولایی هستند. وقتی این پدر شهید این حرف را شنید جا خورد و دیگر از آن موقع تا لحظه آخر دست مرا رها نمی کرد وبرای روبوسی با من تلاش می کرد! این آقا پدر شهید یکهزارع جدیدترین شهید شناسایی شده بودند.»
زمین بازی کودکی؛ مزار شهید گمنام
گاهگداری هم به خانوادههایی که فرزندانشان را شناسایی کرده سری میزند و حالا از خاطرات شیرین آنها میگوید «یک بار در یکی از مسافرتهای کاری در کرمان به خانه یکی از شهدای شناسایی شده سر زدم. شهید ادیبی در دانشگاه شهید باهنر کرمان دفن بودند. خب او قبل از شناسایی به عنوان شهید گمنام در این دانشگاه دفن شده بود. جالب بود که پدر این شهید به من گفت: جایی که الان دانشگاه است و فرزند من در آن دفن است، همین جا زمین فوتبال پسر من و دوستانش در دوران کودکی بود!»
مادر شهید هاشمی بازگشت پسرش را قبول نمی کرد
معتقد است یکی از بزرگترین همکاران آنها خود شهدا هستند و به قول آقای دکتر وقتی به بنبست میخورند، آنها به کمکشان میآیند «شهید علی هاشمی یا همان سردار هور از شهیدانی بود که ۲۷ سال از او هیچ خبری نبود. تعدادی پیکر پیدا شده بود که گمان می رفت یکی از آنها شهید هاشمی باشد. کمیته جست وجوی مفقودین خیلی تلاش کرد که از این مادر نمونه خون بگیرند اما نمونه نمیدادند و می گفتند پسر من اسیر شده، شهید نشده. یکی از فرزندان مادر با ما همراهی کردند و به عنوان چکاپ مادر را به بیمارستان بردند و نمونه می گیرند و به ما رساندند که اتفاقا نمونه خون ناقص بود و ما عزا گرفته بودیم که دوباره با چه حقه ای از مادر نمونه بگیریم! بالاخره دوباره این نمونه گیری انجام شد و شهید شناسایی شد. رفتند و به مادر گفتند علی پیدا شده. میگفت: نه من قبول نمی کنم. همان شب پسرش را خواب می بیند که میگوید: مادر بعد از ۲۷ سال برگشتم، باز هم مرا تحویل نمیگیری؟»
خاطرهای هم از شناسایی «اوس عبدالحسین» جبههها میگوید «شهید برونسی قبل از آخرین باری که که به جبهه بروند، به خانواده خود میگویند من دیگر برنمیگردم. سالها بعد از جنگ پیکری پیدا میشود که به احتمال زیاد پیکر شهید برونسی بوده اما خانواده و فرزندان به استناد حرف پدر قبول نمیکنند و حتی نمونه خون هم نمیدهند. تا اینکه در همان ایامی که پیکر این شهید یافت میشود، دیداری با رهبر انقلاب میکنند. مقام معظم رهبری رو میکنند به خانواده این شهید میگویند: خب اوس عبدالحسین ما را هم که میگویند پیدا شده. همسر شهید میگویند هر چه شما بگویید و ایشان هم که میبینند این خانواده دل نگران هستند، میگویند خب بروید ژنتیک، DNA بدهید و از همان جا بلافاصله به دفتر ما زنگ زدند و همسر و دو نفر از فرزندان شهید پیش ما آمدند. وقتی نتیجه آمد و شناسایی صورت گرفت، من خودم با مدارک به مشهد رفتم و آنها را متقاعد کردم. بعد از توضیحات من همسر شهید گفت که دیشب دخترم زهرا خواب پدرش را دیده که داخل خانه آمده و همه فرزندانش را از نظر گذرانده و رفته است و ما تعبیر این خواب را نمیدانستیم تا اینکه شما آمدید.»
وقتی شهیدی خودش نخواهد؛ نمی توانیم او را پیدا کنیم
با تمام تلاشهای تیم دکتر تولایی، گاهی هر چقدر هم که مدارک و اطلاعات کامل باشد و تیم تحقیقاتی حرفهای، باز بعضیها دوست دارند، شهید گمنام بمانند: «یک بار سراغ مادری در همدان رفتیم و میخواستیم که از ایشان نمونه بگیریم که قبول نمیکرند. و وقتی علت را پرسیدیم گفت: من سید هستم و مادرم حضرت زهرا گمنام است، پسر من هم دوست داشت گمنام بماند. و این را به عینه ما در کارهایمان دیدیم. گاهی وقت ها شده برای نمونه ای همه روش ها را به کار می گیریم. هر کار می کنیم جواب نمیدهد. میفهمیم این از همانهایی است که دوست ندارد شناخته شود.»
برای شناسایی شهدا کربلا هدیه میدادم!
دکتر تولایی در برابر هر حادثهای در کشور احساس تکلیف میکند و حالا پس از فاجعه تلخ منا و عدم شناسایی بعضی از حجاج، آمادگی خود را برای شناسایی این شهیدان اعلام کرده است. مرکز ژنتیک نور، از الان به فکر درمان جانبازان شیمیایی و حتی درمان بیماری سرطان است و گام هایی جدی برای آن برداشته است. گامهایی که در ابتدای کار بسیار سخت طی میشدند. «اوایل در ابتدای کار، شرایط دشوار بود و ما باید دو ماه تلاش می کردیم که فقط یک شهید شناسایی بشود. آن زمان شرط گذاشته بودم که اگر هر گروه و فردی بتواند شهیدی را شناسایی کند، یک سفر کربلا به او جایزه می دهم. یعنی اینقدر کار دشوار و پرمشقت بود؛ اما اگر الان بخواهم چنین حرفی بزنم، حتما ورشکسته میشوم!»
منبع:مهر