ماجرای سکۀبخشیده شده ازسوی امام رضا(ع)
با تأمل در سیره ی رضوی ملاحظه می شود که امام رضا (ع) در برطرف ساختن مشکلات مردم و رسیدگی به محرومان بسیار کوشا بود و به شکل های گوناگون حاجت نیازمندان را برآورده می ساخت، گاه با تصدیق نهان و گاه آشکار. دردمندان، فقیران و نیازمندان جامعه که از همه جا رانده می شدند، به در خانه ی امام رضا (ع) چشم می دوختند و می دانستند که از این درگاه ناامید نخواهند شد.
عقیق: در این باره شخصی نقل کرده است که مردی از خاندان ابی رافع، آزاد شده ی رسول خدا (ص)، از من طلبی داشت که مرتب درخواست می نمود. از این جهت مرا تحت فشار قرار داده بود. هنگامی که چنین دیدم، روزی در ماه رمضان نماز صبح خود را در مسجد مدینه خواندم و به قصد دیدار امام رضا (ع) و کمک آن حضرت خارج شدم. از آنجا که امام رضا (ع) در نزدیک مدینه در محلی به نام عریض که در چند فرسنگی بود سکونت داشت، روانه شدم.چون نزدیک خانه ی آن حضرت رسیدم، آن حضرت بر مرکبی سوار شده بود. ایشان در حالی که پیراهن و عبایی پوشیده بود، بیرون آمد. هنگامی که امام (ع) را دیدم، شرم و حیا مانع گردید که چیزی بخواهم. آن حضرت به من رسید. ایستاد و نگاهی کرد. سلام کردم و گفتم: فلانی که یکی از دوستان شماست از من طلبی دارد. به خدا سوگند! نام مرا بر سر زبان ها انداخته و رسوا نموده است. از بس که از من مطالبه کرده است.من با خود می اندیشیدم امام (ع) به طلبکار دستور می دهد تا از مطالبه ی خود صرف نظر کند. ولی به خدا سوگند! نه درباره ی مقدار طلب چیزی گفتم و نه مطلب دیگری بیان داشتم. امام (ع) دستور داد بنشینم تا برگردد.هنگام غروب، نماز را خواندم. دلم گرفته بود. تصمیم داشتم باز گردم. ناگهان امام (ع) را دیدم، در حالی که مردم اطراف او را گرفته بودند و گروهی از محرومان و مسکینان سر راه آن حضرت نشسته بودند و امام (ع) به آنان صدقه می داد و احسان می کرد.امام (ع) آمد تا این که وارد منزل خود شد. طولی نکشید که بیرون آمد و مرا به درون فراخواند. نزد آن حضرت نشستم و از امیر مدینه که نامش «ابن مسیب» بود، برای امام (ع) سخن گفتم. چون سخنم تمام شد، امام (ع) فرمود: «گمان دارم افطار نکرده ای؟» عرض کردم: خیر.آن حضرت غذایی آورد و پیش من نهاد. همراه غلامان خوردیم. چون فارغ شدیم، فرمود: این تشک را بلند کن و هر چه زیر آن است بردارو من تشک را بلند کردم. دینارهایی که زیر آن بود برداشتم و در جیب خود نهادم. سپس امام (ع) چهار تن از غلامان خود را مأمور کرد تا همراه من بیایند و مرا به خانه ام برسانند.من عرض کردم: قربانت گردم، شب گردان ابن مسیب اطراف شهر را می گردند. من خوش ندارم مرا همراه غلامان شما ببینند .امام (ع) دستور داد: غلامان همراه من بیایند تا هر کجا که من گفتم باز گردند. آنان نیز همین کار را انجام دادند تا این که نزدیک شهر رسیدیم. به آنان گفتم: بازگردید. آن گاه تنها به خانه بازگشتم. چراغ خواستم و دینارها را شمردم که 48 دینار بود.طلب آن مرد از من 28 دینار بود. در میان دینارها درخشندگی یکی باعث جلب نظرم شد. آن را برداشتم و نزدیک چراغ بردم. دیدم به خط خوانا و آشکاری روی آن این عبارت نقش شده است: طلب آن مرد از تو 28 دینار است. باقی مانده از آن خود توست.این در حالی بود که به خدا سوگند من به آن حضرت از مقدار طلب آن مرد چیزی نگفته بودم.پی نوشت ها:1-شیخ مفید، اختصاص: 597.2-علامه مجلسی، بحارالانوار، ج 49: 97.3-کلینی، کافی، ج 1: 488.منبع:قدس211008