کد خبر : ۴۶۵۱۴
تاریخ انتشار : ۱۰ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۹:۱۲

روایتی جالب و تکان دهنده از امام عسکری

در زمان حضرت امام حسن عسکری علیه‌السلام، اتفاق عجیبی افتاد و آن این بود که یکی از شیعیان سرشناس ایشان، به نام سید ابوالحسن بن حسن بن جعفر، شرابی نوشید. دوباره هم این کار را تکرار کرد. کار به جایی رسید که گاه او را، کف به لب آورده، گوشه‌ی کوی و برزن‌ها می‌دیدند. خبر کم‌کم داشت بین مردم، سر باز می‌کرد.
عقیق:شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که کسی در کنار شما قرار بگیرد و به خاطر برخورد خوبتان، قفل ارتباط را بشکند و باب صحبت را باز کند و این، مقدمه ی خیلی از درد دل ها یا یک دوستی طولانی شود. برای من که زیاد اتفاق افتاده. مثلاً یک بار داشتم کنار خیابانی، وارد سوپرمارکتی می شدم. دیدم عده ای جوان جویای جام (!) دور هم ایستاده اند و حسابی سرخوشند. به همه شان سلام کردم و وارد مغازه شدم.

یکی از آن ها که بهره‌ای از جمال داشت و سر و وضعش بیش تر از بقیه، مطابق مُد بود؛ پشت سر من وارد مغازه شد.

مغازه دار که گویا با آن جوان رفاقتی داشت؛ به شوخی به او گفت: «زود بیا کارت را بگو و خرید کن و برو که برای حاج آقا مزاحمتی ایجاد نشه!»

فوراً سرم را از لای اجناس بالا آوردم و گفتم: «نه آقای گل، منتظر من نباش. وقت شما بیش‌تر از من می‌ارزد!»

آن‌ها که بدشان نمی‌آمد سر به سر بگذارند؛ رو به من گفتند: «آخه حاج آقا! بعضی ها، در کنار ما جوان ها راحت نیستند. ظاهرِ ما، اذیتشون میکنه.»

خندیدم و گفتم: «بقیه رو نمی دونم. ولی از نظر من، ظاهر شما مشکلی نداره! اگر هم مشکلی داشت، من به خودم این اجازه رو نمی‌دم که از بودن در کنار جوانی مثل شما اکراه داشته باشم.»

هنوز خیلی از مغازه فاصله ای نداشتم که صدای همان جوان، مرا نگه داشت.

ـ آقا شما با همه فرق داری!

ـ با همه که نه! فقط با اونائی که دین رو ارثِ آباء و اجدادی شون می دونن!

و مدت طولانی با هم صحبت کردیم. بعد از خداحافظی، در فکر شده بودم که دل این جوان ها، عجب زمین صافی است که ما، گاه با کمباین به جانش می‌افتیم! ای کاش همه‌ی ما، زمین شناس بودیم!

همین چند وقت پیش بود که در مشهد، کارت دعوتی به دستم رسید. می توانستم به آدرس آن کارت مراجعه کنم و از آن جا، قدری شله‌ نذری بگیرم. بنده هم با این که عادت به این کارها ندارم ولی احترام قائل شدم و به طرف آدرس حرکت کردم.

جلوی حسینیه‌ی مقصد، صف کوتاهی بود و چند نفر خانم با حجاب نصفه نیمه، جلوی من بودند. نوبت که به آن‌ها رسید با کمال تعجب دیدم دو پیرمردی که مسئول دیگ بودند؛ با این دو خانم برخورد تندی کردند و جلوی همه داد زدند: «حالا که پوشش مناسبی ندارید، شله نمیدهیم!» و درگیری لفظی کوتاهی پیش آمد و آن دو خانم، شرمسار و عصبی راه خود را گرفتند و رفتند. صرف نظر از برخوردی که من آن‌جا انجام دادم؛ دیدن آن صحنه‌ی تأسّف‌انگیز، تا مدت‌ها ذهنم را به خود مشغول کرده بود. تا این که روزی روایتی جالب و تکان دهنده از حضرت عسکری علیه‌السلام دیدم. ببینید امام علیه‌السلام، در موردی مشابه ـ بلکه بسیار بدترـ چه عکس العملی نشان دادند:

در زمان حضرت امام حسن عسکری علیه‌السلام، اتفاق عجیبی افتاد و آن این بود که یکی از شیعیان سرشناس ایشان، به نام سید ابوالحسن بن حسن بن جعفر، شرابی نوشید. دوباره هم این کار را تکرار کرد. کار به جایی رسید که گاه او را، کف به لب آورده، گوشه‌ی کوی و برزن‌ها می‌دیدند. خبر کم‌کم داشت بین مردم، سر باز می‌کرد.

سید ابوالحسن، آدم کمی نبود. از مشایخ «قم» بود. همه او را می‌شناختند و همین باعث می‌شد که لغزش سنگین او، دهان به دهان بپیچد. او، در عین وابستگی به شراب، روز به روز فقیرتر هم می‌شد تا این که روزی از سر عسرت، به سمت خانه وکیل امام عسکری علیه السلام رفت و دقّ الباب کرد.

وکیل امام عسکری علیه السلام، جناب احمد بن اسحاق، که خبرها به او رسیده بود؛ وقتی فهمید سید پشت در است، راهش نداد؛ و سید، غمین و افسرده، راه برگشت در پیش گرفت.

مدتی گذشت. وکیل حضرت، طبق عادت هر ساله، بعد از ایام حج، راه سامرا را در پیش گرفت تا خدمت امام علیه السلام، برسد و نامه‌ها و وجوهات را به خدمت حضرتش تسلیم کند.

بله، احمد بن اسحاق خدمت حضرت رسید و در کمال ناباوری، حضرت هم او را راه نداد.

احمد بن اسحاق، با تمامِ جلالت شأنش پشت در خانه ی حضرت نشست و آن قدر حضرت را التماس کرد تا این که از طرف حضرت پیغام آمد: «داخل بیا!»

احمدبن اسحاق، اشک چشمانش را پاک کرد و داخل دوید.

ـ یابن‌ رسول ‌الله! من از عاشقان کویَت هستم. آیا از شیفته‌ات، خطائی سر زده است که این خسته‌ی راه را، این‌گونه عقوبت می کنی؟!

ـ بله یا احمد. یادت هست آن روز، آن شیعه‌ی مسکین را در خانه ات راه ندادی؟!

ـ یابن رسول الله! من جانم را فدای اولاد رسول می‌کنم. ولی به خدا قسم، سید ابوالحسن را به ‌خاطر شرب خمر، از در خانه‌ی خود راندم.

ـ او فرزند رسول خدا بود. چرا حرمت نگاه نداشتی؟!

ـ یابن رسول الله! به ‌خدا، خبرِ کف‌های دهانش همه‌ جا رسید! مگر جدّتان رسول الله صلی الله علیه و آله نفرمودند: «شفاعت من، به شارب خمر نمی‌رسد.» مگر جدتان امام صادق علیه‌السلام، نفرمود: «شراب ام الخبائث است. با شراب‌خوار دوستی نکنید، به او زن ندهید، او را عیادت نکنید، تشییع نکنید...»

ـ پسر اسحاق! و الله همه این روایات، از اجداد من رسیده است! اما چه کنم که سید ابوالحسن، به ما منتسب است. چاره‌ای نیست. او شیعه‌ی ماست. تو حق نداشتی او را از خود برانی.»

من مدت‌ها به این روایت فکر می‌کردم... . درست است که آن سید خاطی، فرزند رسول الله صلی الله علیه و آله بود ولی «شیعه» هم بود. و به نظر من «شیعه بودنِ» او از «سید بودن»ش مهم‌تر بود. زیرا بنی عباسِ زمان امام عسکری علیه‌السلام هم سید بودند ولی امام، هرگز چنین ارزشی برای آن‌ها قائل نبود.

در واقع، شیعه بودن او در کنار انتسابش به رسول خدا صلی الله علیه و آله، باعث شد حضرت از گناه سنگینِ «شرب خمر» او صرف نظر کند! برای این‌که او بماند. برای این‌که او عوض شود و برای این‌که او برگردد. اگر امیدی به بازگشت باشد، باید با گناه‌کار ملاطفت کرد. باید! و الّا پشت در خانه‌ی امام می مانی!

آه که چقدر وظیفه سنگین است!

خلاصه، وکیل امام به قم بازگشت. همه به دیدن او آمدند. در میان مردم، سید ابوالحسن هم با سری شرمسار و اندوهگین و شاید از شدّت نیاز، به خوان کرم احمد بن اسحاق وارد شد. جناب احمد هم تا او را دید، برخواست و به استقبالش دوید و او را در صدر مجلس نشاند!

سید در عین ناباوری، علت را پرسید و آن قدر اصرار کرد تا وکیل امام، ماجرا را گفت. شنیدن ماجرا همانا و توبه و اشک و بازگشت سید ابوالحسن همان.

به منزل برگشت و تمام جام‌ها و قدح‌ها را شکست و بعد از آن، همیشه او را گوشه‌ی مسجدی، معتکف می‌دیدند. بعد از وفات هم، افتخار همسایگی بانوی دو عالم، حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام نصیبش شد.

آه که چقدر وظیفه سنگین است!

منبع:فرهنگ

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین