شهیدی که با پیام امام(ره) ازدواج کرد
پسر بزرگ خانواده بود. پدر و مادرش دوست داشتند او را در لباس دامادی ببینند. هر وقت از مرخصی میآمد لیستی از دخترهای فامیل و در و همسایه برایش قطار میکردند. اما تلاشها و اصرارهایشان بی فایده بود. هر بار میگفت: الان جنگ است. سرنوشت ما به جنگ بسته است. آمادگیش پیدا کردم خبرتان میکنم.
عقیق:سردار شهید "سیدمحمد ابراهیمی سریزدی" معاون عملیاتی تیپ مستقل 18 الغدیر یزد بود.
آسمی که محمد را به آستانه مرگ برد
سید محمد از اهالی انار است. در کودکی تنگی نفس داشته است. روزی که دکتر به آن شهر میآید، محمد را به او نشان میدهند. دکتر میگوید محمد "آسم" دارد و قرصی به خانواده او میدهد تا هر بار ربع آن به او بدهند. اما خانواده متوجه نمیشود و یک قرص کامل به او میدهند. سید محمد پس از مدتی رنگ و رویش عوضش میشود. دکتر را صدا میزنند. دکتر میآید و دوباره قرصهایی برای مداوا میدود. دکتر وقتی به خانه میرود به همسرش میگوید بچه امشب میمیرد. مادرش میگوید سیدمحمد آن شب حالش خیلی خراب شد. چند بار تا سرحد مرگ رفت اما دست تقدیر این بود که پسرم زنده بماند و در راه خدا شهید شود.
سید محمد تا سال اول راهنمایی در انار رفسنجان ماند و پس از آن به یزد رفت. مادر شهید میگوید: شهریور پنجاه و نه، جنگ شروع شد. دلنگران بچههایم بودم. هم دخترم، هم سیدمحمد که فرستاده بودم پیشش تا توی شهرِ غربت، احساس تنهایی نکند. چند روز از شروع جنگ گذشته بود که از انار آمدم یزد. احوال سیدمحمد را که از دخترم پرسیدم، زد زیر گریه. بهم گفت:«چند روزی است اسمش را توی سپاه نوشته. چند شب است خانه نیامده. آتش به جان بود خودش را برساند جبهه.» لابه لای اشکهاش فهمیدم قبلش رفته است دفترچه اعزام به خدمت بگیرد. قبولش نمیکنند.میگویند برای سربازی هنوز کسر سن دارد.
طاقت ماندن در خانه نداشت
پدرش نقل میکند: مجروح شده بود. عصا زیر بغل آمده بود یزد. یکی، دو روز که ماند وسایلش را جمع کرد. دلش طاقت نیاورده بود. هرچه بهش گفتیم: «حالا دو سه ماه صبر کن، پایت که خوب شد بروی!» زیرِ بار نمیرفت. خواهرش سربه سرش میگذاشت. میگفت: داداش جبهه که آدم لنگ نمیخواهد. میخواهد؟ سیدمحمد هم گفته بود:«توی جبهه، رزمندهای هست که با یک دست میجنگد. آن یکی دستش را ترکش خمپاره بُرده.» دیگر اصرارش نکردیم.
به خودم بالیدم که چنین فرزندی دارم
همچنین پدرش میگوید: ازش میپرسیدم: «سیدمحمد! نمیخواهی بگویی توی جبهه چه کار میکنی؟ اصلاً جبهه چه جور جایی است؟» خنده میکرد و میگفت: «جای خوبی است بابا! نزدیک کربلا، زیر سایه امام حسین(ع)». یک بار رفتم جبهه ببینمش. با یکی از همرزمهایش حرف میزدم. گفت:«آقا سید! خدا سرتان را بوسیده که پسری مثل سید محمد دارید».نمیدانستم کجاست و توی جبهه چه کاره است. کارهایش را هم از ما پنهان میکرد. اما از داشتنش حسابی به خودم می بالیدم.
او ادامه میدهد: هر وقت حرف از اطلاعات نظامی میآمد وسط، سید فاتحهای میخواند و صلوات میفرستاد. بعدش هم خاطره شهادت یکی از بچهها را میگفت که توی کردستان قبل از شهادتش، هرچه عکس و خاطره و یادداشت از جنگ داشته را از بین برده و بعدش شهید شده. این خاطره را چند بار از سید شنیده بودیم، اما هر بار نصفه و نیمه کاره. اما حکمتش را نمیدانستم.
همیشه از بقیه حرف میزد. بچهها که ازش میپرسیدند: «داداش! دایی!خودتان چی؟ از جبهه خاطره ندارید؟» می بوسیدشان و با خنده میگفت:«من خاطره هایم را از دست داده ام. من کاری نکردم که خاطره باشد».
پیام امام نظرش را درباره ازدواج تغییر داد
پسر بزرگ خانواده بود. پدر و مادرش دوست داشتند او را در لباس دامادی ببینند. هر وقت از مرخصی میآمد لیستی از دخترهای فامیل و در و همسایه را برایش قطار میکردند. اما تلاشها و اصرارهایشان بی فایده بود. هر بار میگفته است: الان جنگ است. سرنوشت ما به جنگ بسته است. هنوز وقتش نرسیده که زن بگیرم. آمادگیش را پیدا کردم خودم خبرتان میکنم.
روزی امام پیام میدهند که باید نسلی از رزمندهها برای همیشه بماند. همین پیام امام کافی بود تا نظرش برگردد و به خانه زنگ بزند و به مادرش بگوید: وقتش است. میگوید: سراغ هر کسی که میروید بگویید او در جبهه است و آنجا آتش و خمپاره است. آن جا همه وصیتنامههایشان را نوشتهاند و گذاشتهاند جیب پیراهنشان. این را هم بگویید که همرزمانش شهید شدهاند و از خدا خجالت میکشد که هنوز زنده است.
پیشانی نورانی سید
همرزم شهید میگوید: سیدمحمد صبحِ هشتمِ بهمن، آمد سراغم. بهم گفت: «یک زحمتی برایت دارم!» و هرچه داشت، امانت سپرد دستم. حتی دعاهایی که خانمش برایش نوشته بود تا همیشه همراهش باشد. بهش گفتم:«آقا سید! مگر کجا میخواهی بروی؟» دعاها را گرفتم جلویش و گفتم:«لا اقل این دعاها را باخودت بردار. چیز سنگینی نیست که!» انگار دلش پُرِ غم بود، گفت: «ارتباط بیسیم سنگر فرماندهی با نیروها قطع شده. نگران بچههای مردمم. بروم ببینم چه شده!» خداحافظی کرد و رفت. آنقدر سریع که فراموش کردم خواب دیشبم را برایش بگویم. توی خواب دیده بودم از پیشانی سیدمحمد نور میبارد.
سردار شهید "سیدمحمد ابراهیمی سریزدی"سرانجام پس از شرکت در دهها عملیات در جبهههای غرب و جنوب و دو بار مجروحیت، در تاریخ 8 بهمن 1365 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره در ساعت 9:10 صبح به شهادت رسید.
تنها فرزند وی بنام سید علی محمد، 20 روز پس از شهادت پدر به دنیا آمد.
جنازه این شهید سرافزار، پس از ده سال حضور در مشهد شلمچه، به یزد آورده شد و در تاریخ 21 تیر 1375 در جوار شهدای گرانقدر انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در خلدبرین بخاک سپرده شد.
منبع:مشرق