زندگی به سبک شهدا/ حتی یک کلمه!
خودکار و کاغذها را برداشتم تا چیزهایی را که لازم داشتم، برایش بنویسم.
عقیق: میخواست از خونه بره بیرون. بهش گفتم: وقتی برمیگردی، بی زحمت یه خورده کاهو و سبزی بخر.گفت: من سرم خیلی شلوغه، میترسم یادم بره. روی یک تیکه کاغذ هرچی میخواهی بنویس بهم بده.همان موقع داشت جیب لباسشو خالی میکرد. یک دفترچه یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین.خودکار و کاغذها را برداشتم تا چیزهایی را که لازم داشتم، برایش بنویسم.یکه دفعه بهم گفت:ننویسیها!خیلی جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود! گفتم: مگه چی شده؟گفت: اون خودکاری که دستته، مال بیت الماله...گفتم: من که نمیخوام باهاش کتاب بنویسم! دو سه تا کلمه بیشتر نیست.گفت: نه! حتی یک کلمه. پی نوشت:خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهیدمنبع:سبک زندگی211008