۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۸ : ۰۰
عقیق:در ایام میلاد سراسر نور و سرور هشتمین آفتاب آسمان امامت و ولایت حضرت علی بن موسی الرضا(ع) روایت زندگی سردار شهید «محمد تیموریان»، شهیدی که سراسر زندگیش با امام رضا(ع) پیوند داشت، در ادامه میآید:
هر چه بیشتر از سردار شهید محمد تیموریان میشنیدم اشتیاقم برای خواندن پروندهی این شهید بیشتر میشد. وقتی ورق به ورق پرونده را میخواندم بوی خوش صحن و سرای حرم و بارگاه رضوی را حس میکردم. استشمام بوی حرم امام رضا(ع) از لابهلای پروندهای که متعلق به شهیدی از جنس کبوتران حرم است، بسیار لذت بخش بود.
شاید بارها و بارها دست نوشتهها، خاطرات و گزارشات لحظه به لحظهی محمد را مرور کردم و با هر بار خواندن احساس میکردم شاید همین چند لحظهی پیش نوشته شد و هنوز جوهر آن خشک نشده، هنوز تازگی کلماتی که میخوانی احساس میشود.
اما این پروندهی زیبا و خواندنی یک چیز کم داشت و آن هم شرح حال و زندگی نامهای از دلاور جبهههای غرب و جنوب سردار شهید محمد تیموریان بود. تصمیم گرفتم از قلم ناتوان و اندیشهی ناقصم کمک بگیرم و شرحی از زندگی این سردار شهید بنویسم.
اما در نگارش هر چند کوتاه از زندگی سردارشهید «محمد تیموریان» حال عجیبی به من دست میداد نوشتن یک زندگینامه آن هم برای یک شهید در نوع خود زیباست.
توی ذهنم سال 1344 هجری شمسی را میدیدم، شهرستان آمل، با کوچه پس کوچههای قدیمی و کم عرض و باریک، و خانههای کاهگلی که در آن صفا و صمیمت موج میزند.
محلهی شهید تیموریان را نیز لبریز صفا و صمیمت روستایی میدیدم. به خانهی «حسن تیموریان» میرسم. اهل خانه منتظر تولد نوزادی هستند از جنس خوبیها و مهربانیها، لحظهها به کندی میگذرد، اندکی بعد موجی از شادی و سرور فضای صمیمی خانه را پر میکند، کودکی پابه عرصهی هستی مینهد، پدر بزرگ نامش را فریدون میگذارد، همان کودکی که با توسل مادرش به امام رضا(ع) شیرینی را به این خانه آورد.
با خودم خوابهای مادر محمد را مرور میکنم «خواب دیدم امام رضا(ع) نوزادی را که در پارچهی سرخ رنگی پیچیده شده به سوی من میفرستد. و چندی بعد خوابی دیگر، دوباره خواب میبینم کنار رودخانهی آبی ایستادهام و سنگ گرانبهایی از دستم به داخل آب میافتد، با خودم میگویم این سنگ چقدر برایم با ارزش بود...» شاید آن روز سید هاجر حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که تعبیر این دو رؤیا «محمد و شهادت محمد» باشد.
همان کودکی که در یک سالگی وقتی که چشمان ناامید پدر و مادرش به گلدستههای طلایی رنگ حرم آقا امام رضا(ع)دوخته شده بود، با یک نگاه آقا شفا میگیرد.
گویا قرار است عنایت آقا لحظه به لحظه شامل حالش شود. روزها می گذرد، فریدون در دامن پاک مادری سیده بزرگ می شود و قد می کشد. او در کنار خود پدری دارد مهربان و صمیمی، که پابه پای او به مکتب می رود، قرآن یاد می گیرد، در مجالس مذهبی شرکت می کند.
هفت سالگی دست در دست پدر پا به مدرسه می گذارد. سال های مدرسه از پی هم می گذرد و «فریدون تیموریان» یا همان«محمد تیموریان» دانش آموز موفق رشته ی ریاضی دبیرستانی می شود که دانش آموزان اش او را چون معلمی در کنار خود می دیدند. و او خود را دانش آموزی در مدرسه ی انقلاب می دانست و هر روز خود را به صف انقلابیونی می رساند که به خیابان ها می آمدند و برعلیه رژیم منحوس پهلوی فریاد می زدند.
بهمن 57 که از راه می رسد این بوی خوش پیروزی انقلاب است که همه جا را فرا می گیرد و جشن پیروزی درگوشه گوشه ی ایران اسلامی برپا می شود.
با تشکیل بسیج به فرمان حضرت امام خمینی (ره) فریدون دراین نهاد مقدس ثبت نام و فعالیت هایش را آغاز می کند.
شهریور 59 که طبل جنگ نواخته می شود درس و مدرسه را رها می کند و با چند تن از دوستان خود راهی دانشگاه جبهه می شود. آنچه که خود از جبهه رفتنش می گوید شیرین و خواندنی است:
«مهر ماه 59 بود که جنگ شروع شده بود و ما همه عاشق جهاد در را ه خدا و جنگ با بعثیون، اما به علت کارهای درون شهری و تحصیل نتوانستیم برویم . حدود یک ماه قبل از عید همان سال به همراه عده ای از بچه های محله ی ملت آباد، تصمیم گرفتیم که 15 روز مرخصی عید را با 15 روز هم روی آن گذاشته ، به جبهه برویم. با سپاه صحبت کردیم و آنها قبول کردند. از آن طرف خانواده مان راهی سفر شیراز بودند برای دیدن یکی از آشنایان که چند سال بود که ندیده بودیم و بسیار بسیار اصرار می کردند که من از رفتن به جبهه منصرف شوم و همراه آنها راهی شیراز شوم. اما عشق به جبهه و جهاد به قدری بود که این سفر را هیچ شمردم ,گفتم من باید بروم جبهه ...»
و حالا که فریدون جبهه ای می شود نام "محمد" بر خود می نهد. راستی چه زیباست که انسان نام خود را به انتخاب خود برگزیند. و حالا این محمد بود که آمده بود تا نگذارد ذره ای از خاک وطن به دست بیگانه بیفتد. او محمد بود که فریدونش می گفتند. او فقط فریدون نبود، فقط فرمانده ی گردان نبود! فقط یک سرباز نبود! فقط یک پاسدار نبود. نه! همه ی اینها بود به اضافه ی این که او یک عارف عاشق بود که ماندن در جبهه را یک عشق می دانست، عشق به جهاد، عشق به وطن... و بچه های جبهه برایش عزیز و دوست داشتنی بودند.
محمد بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا(ع) می رفت و بعد از آن که روح و جان در فضای معنوی حرم صیقل می داد برای دیدار با خانواده به آمل می رفت.
راستی کسی نمی داند بین او و آقا امام رضا چه گذشته بود! شاید محمد می رفت برای تجدید عهدی که از کودکی با آقا بسته بود. برای محمد شرکت در عملیات های مختلف شیرین و جذاب بود طوری که بعد از هر عملیات گزارش لحظه به لحظه ی آن عملیات را در دفتر خاطرات خود به ثبت می رساند. همان دفتری که امروز چون گنج گرانبهابی در دستان ماست.
محمد بعد از عملیات محرم لباس مقدس پاسداری را از عالم و عارف وفقیه بزرگوار حضرت آیت الله حسن زاده ی آملی تحویل می گیرد. وقتی تیپ کربلا تبدیل به لشکر25 کربلا می شود به فرماندهی گردان شهید دستغیب منصوب می شود. سردارشهید تیموریان فرماندهی گردان در عملیات های والفجر4، والفجر6، رمضان، بیت المقدس، محرم ، بدر و محمدرسول الله و... را طی سال های دفاع مقدس عهده دار بود. محمد در عملیات والفجر 4به فرماندهی گردان یارسول منصوب می گردد که گردان خط شکن بود و با همین گردان در عملیات والفجر 6 به جنگ دشمن می رود.
محمد در یادداشت هایش از عملیات والفجر6 این گونه می نویسد:
«خدایا! روزی که عملیات والفجر6 تمام شده بود، چه عملیاتی؟! خیلی حرف ها داشت و خیلی کارها وآنجاباز هم خود را نشناختم. عجب نیروهایی داشتم ، اکثرا شهید شدند، البته نیروهای ارگانی نه نیروهای عمومی. باهم بودیم، با هم زندگی می کردیم، می گفتیم، می خندیدیم، در غم هم شریک بودیم، بعد از عملیات آنها...»
و محمد که در یکی از عملیات ها مجروح می شود برای درمان به مشهد مقدس منتقل و بعد از سه روز به جبهه برمی گردد. شاید این آخرین باری بود که به پابوس آقا می رفت. اما نه! او یک بار دیگر نیز به مشهد می رود آن هم بعد از شهادتش! شهادتی که در تاریخ 23/12/1363 قسمت اش می شود و روح عرشی و ملکوتی اش در آسمان ها به پرواز در می آید.
پیکر پاک محمد را که اشتباها با شهدای لشکر 5نصر به مشهد می برند.آری! قسمت محمد بود که برای آخرین بار با شهدای مشهد دور حرم آقا طواف داده شود و این گونه به «آخرین زیارت » مشرف می شود و بعد از سه هفته به آمل برمی گردد تا روی دست های مردم انقلابی و مؤمن آمل تشییع و در جوار امام زاده ابراهیم (ع) این شهر آرام بگیرد.
نحوه ی شهادت سردار شهید محمد تیموریان آن چنان بود که خود بارها گفته بود و حتی در نوشته هایش نیز آمده است که:
«صدام لعنتی هنوز تیر و ترکشی نساخته که با آن مرا بکشد...»
با کمی دقت در نحوه ی شهادتش می بینم پیکر شهید سالم به خانواه اش می رسد. شهید تیموریان در عملیات بدر در هور الهویزه در حالی که شهدا و مجروحان عملیات بدر را از آب بیرون می آورد بر اثر انفجار یک گلوله در داخل آب به شهادت رسید و این چنین بود که خواب مادرش بعد از 19 سال تعبیر می شود.
منبع:دفاع پرس
211008