۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۷ : ۰۵
عقیق: به مناسبت سالروز صلح امام حسن مجتبی(ع) مناسب دیدیم به نقل مناظره ای تاریخی بین امام حسن(ع) و اصحاب معاویه بپردازیم.
در كتاب شریف «بحار الانوار» از «أبی مخنف» نقل شده كه: روزی «عمرو بن عثمان» و «عمرو بن العاص» و «عتبه بن ابی سفیان» و «ولید بن عقبه» و «مغیره بن شعبه» نزد معاویه بن ابی سفیان آمدند و اظهار داشتند: «دستور بده تا حسن بن علی را در حضور تو آورند تا ما با او مناظره كنیم و خلافت تو را اثبات و خلافت پدرش علی را با دلائل قوی غیر شرعی و مردود اعلام نماییم و اخباری كه در مذمّت علی بن ابیطالب میدانیم به او بگوئیم و آن گاه در حضور حسن بن علی و اهل مجلس علی را سبّ كنیم. بدین طریق از عظمت حسن كاسته خواهد شد و اگر بعضی از نادانان او را سزاوار خلافت میدانند و تو را غاصب حق او میشمارند از عقیده خویش رفع ید خواهند كرد.»
معاویه گفت: «از این تقاضا بگذرید وهرگز به
طرف حریم او پا دراز نكنید. زیرا اگر او را در جلسه عمومی دعوت نمایم و به او
اجازه سخن دهم، من و شما را قطعاً مفتضح و رسوا خواهد نمود، و به عكسِ آنچه شما خیال
كردهاید، محبت خود را زیادتر در قلوب مردم جایگزین خواهد كرد.»
آنها گفتند: «چطور ممكن است او به تنهائی بر
ما پنج نفر كه همگی از خطباء آل امیه میباشیم غلبه
كند و با اینكه ما به حق سخن میگوییم و او بر باطل و اكنون كه چنین
گمانی را در حق ما، روا داشتی، حتماً باید امر به احضار او نمائی تا اینكه ما غلبه
خویش را بر او به خلیفه و تمام اهل مجلس ثابت كنیم.»
معاویه گفت: «بسیار خوب! من او را احضار میكنم، لكن
مطمئنم كه این جلسه یقیناً بر ضد ما تمام خواهد شد.»
پس معاویه شخصی را حضور امام حسن مجتبی ـ علیه
السلام ـ فرستاد و پیغام داد كه: «امروز بعضی از بزرگان در حضور من شركت نمودهاند. مناسب
است، شما هم در جلسه ما شركت فرموده و همگان را به فیض حضور خویش مستفیض فرمائید.»
حضرت ـ علیه السلام ـ به فوریّت لباس عزت در
بر نمود و این دعا را خواند و از منزل بیرون آمد: «اَلّلهْم إنّی اَعوذُ بِكُ مِن
شُرُورِهِم، و اَستَعینُ بِكُ یا اَرحَمَ الرّاحمین.» و چون وارد مجلس گردید، معاویه
از او استقبال كرد و حضرت را در كنار خویش نشانید و عرض كرد: «این گروه كه از آل
امیّه میباشند، میل دارند در موضوعاتی با شما مباحثه نمایند. از جمله
ادعاهای آنان این است كه میگویند به تحریك پدر تو، عثمان را مظلومانه
كشتند و پس از كشته شدنش، تا سه روز نگذاشتند بدن او را بردارند و به این هم اكتفا
نكردند و نگذاشتند بدن آن مظلوم را قبرستان مسلمانها دفن نمایند و لذا او را در
قبرستان یهودیها مدفون ساختند، چنان كه ملاحظه میفرمائید. و
لكن عظمت من مانع تو نشود كه سخنان آنها را به نحو حقیقت جواب گویی!»
حضرت ـ علیه السلام ـ فرمودند: «اوّلاً من
از موضوع جلسه خبر نداشتم و الّا جمعی از آل هاشم را به همراه خویش میآوردم و
ثانیاً قبل از بحث باید به یك شرط پایبند شوند و آن این است كه اكنون كه این جمعیت
میخواهند با منِ تنها مناظره نمایند ابتدا من به سخنان آنها كاملاً
گوش میدهم و منتظر میمانم تا هر چه و از هر باب كه میخواهند سخن
بگویند، لكن چون نوبت سخن به من رسید كسی از مجلس بیرون نرود و كسی در میان سخنان
من تكلم نكند. آیا این شرایط را قبول دارند؟»
معاویه از طرف آنها، شروط را قبول نمود و
آنها ابتداءً شروع به مباحثه نمودند.
عمرو بن عثمان گفت: «سخن من این است كه
عثمان بدون جرم و گناه كشته میشود و یكی از قاتلین او كه حسن بن علی
است تا به امروز زنده میماند و در كمال آزادی و در مجلسی كه
بزرگان از آل امیه نشستهاند حاضر میشود و كسی
متعرض او نمیشود. ای اهل مجلس! ما نه تنها خون عثمان
را از حسن بن علی مطالبه میكنیم، بلكه تمام خونهایی كه
پدرش علی در جنگ بدر و جنگهای دیگر از پدران ما بر روی زمین ریخته
است را از او مؤاخذه مینمائیم. بدین جهت كشتن او از برایِ
ما به حكم شرع و از باب اینكه ما، ولیّ دم آنها میباشیم هیچ
اشكالی ندارد و فقط باید حاكم وقت و سلطان مسلمین، معاویه كه در مجلس شرف حضور
دارند اجازه فرمایند تا اینكه حسن بن علی را در عوض آن خونهای به
ناحق ریخته قصاص نمائیم.»
عمرو بن عاص گفت: «خود حسن بن علی میداند كه
پدرش علی، ابابكر را زهر داد و شهید كرد و پس از آن «ابولؤلؤ» آن مردم عجمی را تحریك
كرد تا اینكه شكم خلیفه دوم (عمر) را در هم درید و سپس تحریك به قتل عثمان نمود،
به طوری كه پس از سه روز محاصره، عاقبت در حضور زن و فرزندانش، تشنه و گرسنه او را
كشتند ولذا اگر امروز خلیفه مسلمین، معاویه، اجازه دهند تا ما او را در عوض آن
خونها كه پدرش ریخته قصاص كنیم، حكم به عدالت و دادگستری نموده است و تو ای حسن بن
علی، عقل و تدبیر كافی برای سلطنت و خلافت مسلمین را نداری و نخواهی داشت. چنانچه
خود، چون به این موضوع واقف بودی خلافت را به اهلش كه معاویه باشد واگذار نمودی و
این را هم بدان كه آن شرائطی كه در صلح نامه قید نمودی كه یكی از آنها سبّ نكردن
علی باشد، هرگز ما به آن عمل نخواهیم كرد، چنان چه خود معاویه هم در منبرِ اول
خود، این مطلب را تذكر داد كه من هرگز به مضمون صلح نامه حسن عمل نخواهم كرد و صلح
نامه زیر پاهای من است و همانطور كه جناب معاویه در حضور تمام مردم در بالای منبر،
سبّ علی نمود، من هم در این مجلس علی را سبّ میكنم.»
آنگاه شروع به سبّ و بدگویی امیرالمؤمنین علی
بن ابی طالب ـ علیه السلام ـ كرد و سپس نشست.
عتبه بن ابی سفیان گفت: «ای حسن بن علی! پدرت
بدترین خلق خدا بر روی زمین است و لذا این همه خونها را بر روی زمین ریخت كه سرآمد
آنها خون عثمان مظلوم بود و لذا اگر ما، در همین مجلس با اجازه معاویه خون تو را
بریزیم، ابداً گناهی نكردهایم، بلكه مثاب و مأجود هم میباشیم. زیرا
قصاص نمودن یكی از دستوراتی است كه خداوند در قرآن مجید به آن اشاره فرموده است.»
ولید بن عقبه گفت: «با اینكه عثمان خوب
دامادی بود از برای شما و كوچكترین پرونده خلافی از برای او نبود، پدرت به جهت حرصی
كه به این دنیای فانی داشت، مردم نادان را تحریك نمود تا اینكه او را كشتند و
آنگاه خلافت را در قبضه قدرت خویش در آورد و لكن خداوند برانگیخت مثل معاویه را تا
اینكه با قدرت تمام با او نبرد نماید و خلافت را از او بگیرد و بر سر شما مصیبت از
هر طرف حمله ور گردد چنان چه ملاحظه میكنید.
مغیره بن شعبه گفت: «پدرت علی نه فقط ابوبكر
و عمر و عثمان را شهید كرد، بلكه درصدد قتل پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ هم
بود و لكن خداوند متعال او را حفظ كرد و الا قطعاً پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله
ـ هم شهید میشد. شما میخواستید
نبوت و سلطنت را در یك خانواده جمع كنید و لكن خداوند نخواست و لذا سلطنت را از
شما گرفت و امروز كه معاویه بر سر سلطنت و خلافت نشسته است، سزاوار است كه امر كند
تو و برادرت حسین را در عوض آن خونهایی كه پدرت به ناحق بر روی زمین ریخته است
قصاص نماید.»
سخنان آن پنج نفر تمام شد و چون نوبت سخن به
امام مجتبی ـ علیه السلام ـ رسید، آن چناب در كمال فصاحت و بلاغت و بدون خوف و ترس
فرمود: «الحمدْللهِ الّذی هُدی اَوَّلَكُم بِأوَّلِنا وَ آخِرِكُم بآخِرنا و صلی
اللهُ علی سَیّدِنا مُحَمَّدٍ و آله وَ سَلَّمُ» سپس رو به معاویه نمود و فرمود: «تمام
این سخنان را من از ناحیه شما میبینم. زیرا اگر تو اجازه نمیدادی یا
راضی نبودی، كسی جرأت نمیكرد تا در حضور تو پدرم علی ـ علیه
السلام ـ را دشنام گوید و لذا صلاح چنان میبینم كه
ابتدا، نواقص و مذمّتی كه درباره تو و پدرت ابوسفیان از پیغمبر اكرم ـ صلّی الله
علیه و آله ـ به ما رسیده است را عنوان كنم و نیز فضائلی كه درباره پدرم علی ـ علیه
السلام ـ ثابت است تذكر دهم و آنگاه در جواب اصحاب تو شروع سخن خواهم كرد.
اما فضایل پدرم: به اتفاق تمام مسلمین اول
مردی بود كه دست بیعت به پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ داد و تا آخر عمر در زیر
پرچم دین بود و از پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ حمایت میكرد، در
حالی كه تو و پدرت كافر بودید و از مرام بت پرستی و شرك حمایت مینمودید.
دیگر آن كه چون پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه
و آله ـ دید، دیگر امكان ماندن در مكه برایش فراهم نیست، شبانه از مكه به مدینه
هجرت كرد و برای اینكه مشركین را مشغول سازد، پدرم علی ـ علیه السلام ـ را در جای
خود خوابانید و با فداكاریِ پدرم، پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به سلامت جان
خویش را از دست كفار نجات داد و اگر آن شب پدرم آن جان نثاری را ننموده بود، هرگز
جان پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ حفظ نمیشد.
دیگر آن كه در جنگ بدر، پدرم اول كسی بود كه
قدم در میدان نبرد با كفّار نهاد و اول خونی كه از كفّار به روی زمین ریخته شد به
شمشیر پدرم علی ـ علیه السلام ـ بود و آن روز تو و پدرت در صف كفّار شركت داشتید و
به جنگ پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ و مسلمین آمده بودید.
دیگر آن كه در روز جنگ احد كه تمام مسلمین
فرار كردند، پدرم با این كه نود زخم كاری بر بدنش وارد آمده بود، در جلوی پیغمبر ـ
صلّی الله علیه و آله ـ ایستاده بود و از آن وجود مبارك با تمام وجود دفاع میكرد و اگر
جان نثاری پدرم نبود هرگز حفظ جان پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ نمیشد و آن
روز پدرت ابوسفیان «هُبَل» كه بت بزرگ شما بود و او را میپرستید بر
روی شتر بسته بود و مردم را تحریك به جنگ با پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ می
نمود و دستور شعار «اُعلُ هُبَل»میداد.
دیگر آنكه در جنگ بنی قریظه و بنی نضیر، پیغمبر
اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ ، روز اول پرچم اسلام را بدست «سعد بن معاذ» داد و
او را به میدان جنگ فرستاد و پس از ساعتی بدن او را مجروح از میدان آوردند و در
روز بعد پرچم را به دست (ابوبكر)، عمر و (عثمان) داد و ایشان را به میدان فرستاد
ولی ایشان بدون جنگ برگشتند در حالی كه بدنشان از ترس میلرزید و
عمر گفت: «یا رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ ! مردمی كه غرق در زره پولادین میباشند و در
شجاعت معروف هستند در میدان جنگ شركت میكند، لذا
نبرد با آنها اصلاً صلاح نیست و قطعاً كسی در نبرد بر ایشان فائق نخواهد آمد.»
سخنان عمر، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ
را برآشفت. پس حضرت فرمود: «الاُعطَینَّ الرّآیَهَ غَدّاً رَجُلاً یحبُّ اللهَ وَ
رَسُولَهُ و یُحِبُّه اللهُ و رُسولُهُ كَرّارٍ غَیرَ فَرّارٍ، لا یَرْجِعُ حَتّی یَفتَحَ
اللهُ علی یَدَیهِ.»
چون مردم این گونه سخنان و فضائل را از پیغمبر
ـ صلّی الله علیه و آله ـ شنیدند، به امید اینكه شاید این خصال و فضائل درباره
آنها باشد، شب را به بیداری به سر بردند و صبح به گرد خیمه پیغمبر ـ صلّی الله علیه
و آله ـ صف كشیدند تا اینكه ببینند چه كسی مشمول چنین فضائل و مناقبی خواهد گردید؛
تا اینكه چون آفتاب به نور خود دشت و صحرا را روشن نمود، ناگاه دیدند خورشید جمال
حضرت خاتم النّبییّن ـ صلّی الله علیه و آله ـ هم از افق خیمه طلوع كرد و به مردمی
كه در گرد خیمه صف بسته بودند توجهی نمود و فرمود: «چطور علی ـ علیه السلام ـ ،
پسر عم خود را در بین شما نمیبینم؟»
عرض كردند: «او به چشم درد سختی مبتلا گردیده
است.»
فرمود: «بروید و دست او را بگرفته و به حضور
من آورید.»
چون او را حضور پیغمبر ـ صلّی الله علیه و
آله ـ آوردند، آب دهان به چشمان علی ـ علیه السلام ـ كشید و بالفور چشمهای پدرم
علی ـ علیه السلام ـ شفا یافت و پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ او را روانه میدان
كرد و طولی نكشید كه لشگر كفار را شكست داد و منحدم نمود كه از جمله فراریها خود تو،
ای معاویه، بودی و چون حضور پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ مشرف شد و مژده فتح
را داد، حضرت رسول ـ صلّی الله علیه و آله ـ لبخندی زده و فرمودند: «اسلامی كه پشتیبان
او تو باشی همه وقت عزیز است.»
چه غم دیوار امّت را كه دارد چون تو پشتیبان
چه باك از بیم موج آنرا كه باشد نوح كشتیبان
دیگر آنكه در جنگ تبوك، چون پیغمبر اكرم ـ
صلّی الله علیه و آله ـ مسبوق شد، از آنجا كه جمعی از منافقین از شركت در جنگ تخلف
ورزیدند، به منظور اینكه چون مدینه خلوت شود، نسبت به حرم پیغمبر اكرم ـ صلّی الله
علیه و آله ـ اهانت نمایند و دست به خرابكاری بزنند، لذا پدرم علی ـ علیه السلام ـ
از طرف پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ در مدینه جانشین حضرت شد. منافقین برای اینكه
شاید بتوانند علی ـ علیه السلام ـ را از مدینه بیروت كنند تا مقصود خویش را عملی
نمایند به او گفتند: «نمیدانیم كه پیامبر ـ صلّی الله علیه و
آله ـ چه مدتی از تو به دل گرفته است كه دیگر حاضر نیست، شما را با خود همراه سازد.
لیكن چون پدرم این موضوع را حضوراً به پیامبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ تذكر
داد، آن جناب فرمودند: «یا علی! أنتَ وصیّی و خلیفتی فی أهلی» سپس رو به مردم مدینه
كرد و فرمود: «أیُّها النّاس! مَنْ اَطاعَ عَلِیّاً فَقَد أطاعَنی وَ مَن اَحَبَّ
عَلِیّاً فَقَد اَحَبَّنی».
دیگر آنكه تو خود در مرض الموت پیامبر ـ صلّی
الله علیه و آله ـ در بالین آن حضرت حاضر بودی كه آن جناب شروع كرد به گریه كردن و
اشك ریختن. چون پدرم سبب گریه او را پرسید، فرمود: «من میدانم كه
دلها از بغض و عداوت تو پر است و انتظار آن را میبرند كه من
از دنیا بروم و با تو شروع به دشمنی و ابراز مخالفت نمایند.»
پدرم عرض كرد: «یا رسول الله! شما متأثّر
نباشید. من هر چه در راه دین بر سرم آید، برای حفظ كیان اسلام ـ صبر خواهم كرد.»
دیگر آن كه پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و
آله ـ درباره پدرم علی ـ علیه السلام ـ و اولاد او فرمودند: «اَِّنما مَثَلَ اَهلَ
بیتی فیكُم كَسَفینهِ نوحٍ؛ مَن دَخَلَ فیها نَجی و مَن تَخَلَّفَ عَنها غَرِقَ»
اما آن چه درباره مذمت تو و پدرت ابوسفیان
رسیده است آنكه: در جنگ احزاب، پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ روزی در سایه
خیمه خود نشسته بودند. دیدند پدرت ابوسفیان سوار بر شتری است و تو شتر را گرفته و
میكشی و برادرت «عُتبه» كه در مجلس حاضر است، شترها را از عقب،
هدایت میكند و میراند. چون پیغمبر ـ صلّی الله علیه و
آله ـ این منظره مشاهده كردند، فرمودند: «اللّهُمّ الْعَن الرّاكِبَ و السائِقَ و
القائِدَ» یعنی: خداوندا، ابوسفیان را كه سوار است و معاویه كه شتر را به دنبال
خود میكشد و عتبه كه شتر را میراند، هر سه
نفرشان را لعنت كن. و اتفاقاً اكثر حضار مجلس ما، آنجا حاضر بودند و این سخن را از
پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ درباره شما شنیدند. بنابراین خانوادهای كه مورد
لعن پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ بودهاند با
خانوادهای كه مورد مدح و ستایش آن حضرت بودهاند، بلكه
به منزله جان پیغمبر بودهاند مبارزه و مناظره نمیكنند.
دیگر آنكه چون در فتح مكه معظّمه، عباس عموی
پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ ، پدرت ابوسفیان را در ردیف خود سوار كرد و مخفیانه
ـ برای حفظ جانش ـ او را در حضور پیامبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ آورد، پدرت
به او گفت: «آیا باید اسلام اختیار كنم؟» عباس گفت: «چارهای نداری
جز آنكه اسلام اختیار كنی و الّا كشته خواهی شد.» پدرت گفت: «اگر مسلمان شوم با
هُبَل چه كنم كه مدت هفتاد سال او را پرستیدهام؟» عباس
فرمود: «بر او تَغوَُّط كن.» پس او از روی ترس و به زبان اظهار اسلامیّت نمود. بنابراین
تو فرزند كسی هستی كه به اقرار خودش هفتاد سال بت پرستیده و من فرزند كسی هستم كه
حتی به اندازه یك چشم برهم زدن، كافر به خدا نبوده است.
دیگر آنكه چون پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه
و آله ـ «خالد بن ولید» را فرستاد تا از طایفه «بنی خزیمه» زكات بگیرد و او به
واسطه دشمنی كه با آنها داشت، بسیاری از مردان و زنان و كودكان ایشان را بكشت. چون
این خبر به پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ رسید بسیار ناراحت گشت لذا نماینده
خود را در عقب تو فرستاد و تو در آن هنگام مشغول خوردن غذا بودی و گفتی: «به آن
جناب بگوئید معاویه فعلاً بر سر سفره غذاست. السّاعه غذا میخورد و شرفیاب
میشود.» فرستاده چون این خبر را به پیامبر اكرم ـ صلّی الله علیه
و آله ـ رسانید، پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ برآشفت و فرمود: «زود به معاویه
بگویید بیاید چرا كه امر لازمی با او دارم.» باز فرستاده پیغمبر ـ صلّی الله علیه
و آله ـ نزد تو آمد ولی تو همچنان مشغول خوردن غذا بودی و باز اجابت دعوت پیغمبر ـ
صلّی الله علیه و آله ـ را ننمودی. چون این عمل سه مرتبه بین تو و پیغمبر ـ صلّی
الله علیه و آله ـ تكرار شد و حضور آن جناب نیامدی، پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله
ـ درباره تو نفرین كرده و فرمود: «اللّهمّ لا تَشْبَعُ بَطْنَهُ» یعنی: خداوندا! هرگز
شكم او را سیر مگردان.» و تو خود بارها در حضور اغلب این مردم كه در مجلس حاضرند
گفتهای: «من به نفرین پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ مبتلا شدهام و لذا
هر چه غذا میخورم سیر نمیشوم؛ حتی
گاهی چانهام به درد میآید ولی با
میل به غذا دارم.» پس كسی كه مشمول نفرین پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ
است با نور دیده او «حسن» كه فرزند دلبند زهرا ـ سلام الله علیها ـ است طرف نمیشود.»
معاویه با قیافهای ناراحت
و عصبانی گفت: «خدا شاهد است من راضی نبودم شما را در این مجلس بطلبم و لذا تقاضا
دارم بیش از این متعرّض من نشوید وهتك احترام مرا در نزد مردم و اهل مجلس ننمایید.»
پس حضرت در مورد معاویه به همین مقدار اكتفا
كرد و آن گاه فرمود: «اما مذمت اصحاب تو ای معاویه!» و رو به جانب عمرو بن عثمان
كرد و فرمود: «عجب است از تو كه در بلاهت و حماقت معروف جهانی و در بلاهت، نزد
مردم ضرب المثل میباشی معذلك برای مباحثه با من حاضر
شدهای! تو روزی كه مُحِبّ ما بودی، محبت تو نفعی از برای ما
نداشت و امروز كه دشمن ما گشتهای، از تو ضرری به ما متوجه نیست و
مَثَل تو مَثَل پشهای است كه بر روی درخت خرما نشسته
بود و چون میخواست برخیزد، به درخت خرما گفت: «خود
را محكم نگاه دار كه از باد شه پرهای من در وقت پرواز از ریشه كنده نشوی!» درخت
خرما به او گفت: «من اصلاً ملتفت و آگاه نشدم كه تو چه موقع بر روی من نشستی تا این
كه امروز كه میخواهی بروی متوجه شوم. پس تو ای عمرو
بن عثمان! با من دوست یا دشمن باشی اثری ندارد و اما اینكه میگوئی پدرم
علی ـ علیه السلام ـ در روز جنگ بدر هفده نفر از شما را كشت؛ هفده كه چیزی نیست،
پدرم در یك روز هفتصد نفر یهودی را از دم شمشیر گذرانید و اگر پدر من خون پدران
كافر شما و یهودیها را نمیریخت و
پرچم اسلام به اهتزاز در نمیآمد، شما امروز نمیتوانستید
در زیر آن پرچم میدان داری نمائید و بتوانید با سپر آن كس كه پرچم اسلام بر سبب
زحمات طاقت فرسای او افراشته شده مباحثه كنید و او را در مجلس شوم خود اهانت نمایید.
و اما این را هم بدان خلافت را شما از ما
گرفتید و این موضوع در عالم بی سابقه نیست بله در اغلب ازمنه، خلفا، جور و كفر
شما، حقّ مردان دین را غصب كردند و آنها را خانه نشین نموده و آخر الأمر آنها را
مظلومانه كشتند و یا به زندان بلا انداختند. مگر خود شما از پیغمبر اكرم ـ صلّی
الله علیه و آله ـ نشنیدید كه فرمود: «روزی در خواب دیدم، بوزینههای زیادی
از منبر من بالا رفته و مشغول جست و خیزند پس در كمال تأثر از خواب بیدار شدم. جبرئیل
نازل شد و عرض كرد: «خداوند میفرماید: در حدود هزار ماه منبر تو را
آل امیه غصب خواهند كرد و چون عدد آنها به سی نفر برسد بر مردم استیلا پیدا كنند و
اموال مردم را به غصب تصرف نمایند. پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ از این
موضوع بسیار متأثر گردید. سپس خداوند برای تسلیت خاطر او سوره قدر را فرستاد كه: «دل
غمین مكن. اگر هزار ماه سلطنت را آل امیه بربایند در عوض، یك شب را از برای تو به
نام شب قدر قرار دادیم كه از برای تو و امت تو از هزار ماهی كه بنی امیه سلطنت و
خلافت را از اهل بیت تو غصب میكنند بهتر است.»
بنابراین، مسئله غصب خلافت را (اكنون در دست
شماست) خداوند به رسولش خبر داده بود و پیغمبرش را تسلیت و دلداری به سوره قدر داد
و ما هم در صبر و تسلیت به آن جناب اقتدا میكنیم.»
آنگاه حضرت متوجه عمرو بن عاص شد و فرمود: «تو
پسر آن كسی هستی كه پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ اسلام را سرزنش میكرد و میگفت: «چون
محمد از دنیا برود درب خانهاش بسته میشود. چون
او اولاد ذكور ندارد.» پس خداوند در مذمت پدرت عاص، این آیه را فرستاد: «إِنَّ شانِئَكَ
هُوَ الْأَبْتَرُ» یعنی به تحقیق عاص بن وائل كه تو را سرزنش میكند به
نداشتن اولاد ذكور، خودش ابتر و دنبال بریده و بِلاعقب است. زیرا نسل تو یا رسول
الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ به واسطه دخترت زهرا ـ سلام الله علیها ـ تا قیامت
پابرجاست و این عاص بن وائل است كه بینشان و ابتر خواهد شد.
این هویت پدرت عاص بود. اما اكنون از هویت
مادرت سخن میگویم: مادر تو از، زنان معروفه در
زنا بوده و لذا چون تو را زائید، پنج نفر بر سر تو مرافعه داشتند و هر یك میگفت این
طفل از آن من است و چون حال تو را از مادرت پرسیدند، گفت: من نمیدانم این
طفل از چه كسی است؛ فقط میدانم كه ابوسفیان، ولید بن مغیره،
عثمان بن عارث، نضر بن حارث و عاص بن وائل، همگی در این طفل شریك میباشند.» آخر
الأمر عاص بر آنها غالب آمد و تو را به خود نسبت داد. پس تو قطعاً ولدالزّنا هستی
و لذا سزاوار نیست مثل توئی با مثل من كه پدری چون علی ـ علیه السلام ـ و مادری
مثل فاطمه دارم طرف صحبت شود آری. اكنون ادعای اسلام میكنی ولی
سابقاً دشمن پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ بودی. تو همان كسی هستی كه هفتاد بیت
شعر در هجو پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ گفتی و چون آن جناب از این موضوع با
خبر گشت دست به درگاه الهی بلند كرد و فرمود: «اللهم العَن عمرو بن عاصِ بِكُلِّ
بَیتِ شِعرِ لَعنَهً» پس تو مشمول هفتاد لعن پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ بودهای و كسی
كه به كلّ مورد لعن پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ باشد، تعجبی ندارد كه با پسر
پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ حسن و با داماد پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ
، علی ـ علیه السلام ـ دشمنی نماید.»
آنگاه رو به جانب ولید بن عقبه كرد و فرمود:
«از تو تعجبی نیست كه سبّ به علی ـ علیه السلام ـ كنی زیرا او به تو هشتاد تازیانه
حدّ شراب زده و در جنگ بدر به سختترین وضعی، پدرت را كشت و تو آن كسی
هستی كه خداوند، در كلام مجیدش به فسق تو خبر داده است. زیرا همه اهل مجلس میدانند كه این
آیه در مذمت تو وارد شده است: «إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أَنْ
تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَهٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِینَ.» و نیز
درباره ایمان پدر من و فسق تو این آیه شریفه نازل شده است: «أَ فَمَنْ كانَ
مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ».
ولید! تو در این مجلس اظهار شجاعت میكنی، لكن
تو مردی ترسو و بُزدل هستی. اگر تو مرد شجاعی میبودی در
فلان روز كه وارد خانه خود شدی و دیدی فلان كس با عیال تو مشغول زنا است؛ میبایست او
را میكشتی. چرا كه هیچ گونه مسؤولیتی شرعاً و عرفاً نداشتی. پس چرا
از ترس جان خود آن موضوع ننگ آور را ندیده انگاشتی تا آنكه او بار دیگر به سراغ عیال
تو بیاید و هتك حرمت ناموس تو كند؟!»
آنگاه حضرت نظر به جانب «عتبه بن ابی سفیان»،
نموده و فرمود: «ای عتبه! تو در چنین مجلسی كه برادرت معاویه هم حضور دارد به دروغ
میگوئی پدر من علی ـ علیه السلام ـ عثمان را كشت و حال آن كه
خود معاویه و اغلب اهل مجلس كشندگان عثمان را میشناسند، زیرا
اغلب مسلمانان چون از خلافت او ناراضی بودند، اقدام بر قتل او كردند و چون آب را
از او منع كردند، پدرم به توسط من چند مشك آب از برای او فرستاد تا تشنه كشته نشود
و همانهایی كه او را كشتند، نگذاشتند او را در قبرستان مسلمین به
خاك بسپارند و بعلاوه ای عتبه! تو چه قدر به احكام خدا و قرآن جاهل میباشی كه میگوئی در
عوض آن كه علی ـ علیه السلام ـ ، عثمان را كشت، ما باید خون حسن بن علی را بریزیم!
آیا در قرآن شریف از طرف پیغمبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ اشاره به چنین حكمی
شده كه هر گاه، پدر كسی را بكشد، فرزند او را در عوض قصاص كنند! و بنابر قول تو باید
تمام فرزندان علی ـ علیه السلام ـ در مقابل خون عثمان كشته شوند. زیرا من خصوصیتی
ندارم كه به تنهائی به جای پدرم قصاص شوم ولی آیا تا به حال كسی شنیده است كه در
عوض یك نفر، چند نفر قصاص شوند؟! پس بهتر آن است كه تو لب فروبندی و بیش از این
اهل مجلس را به جهل و نادانی خود متوجه نسازی. آنگاه رو به جانب مغیره بن شعبه
نمود و فرمود: «تو آن كسی هستی كه زنای محصنه مرتكب گشتی و عثمان در اثر نسبتی كه
با تو داشت، حدّ زنا را بر تو جاری نكرد و هر روزی كه حكومت اسلامی به دست اهلش
افتاد، باید تو را فوراً به قتل رساند، زیرا خون تو به حكم شارع مقدس اسلام، مباح
و هدر است. ای مغیره! تو در اثر خبث سریرهای كه داشتی،
با اینكه فضائل مادرم زهرا ـ سلام الله علیها ـ را مكرر از پیغمبر اكرم ـ صلّی
الله علیه و آله ـ شنیده بودی، با این وجود روزی كه معاندین به خانه مادرم ریختند
تا پدرم را به قهر برای بیعت با ابی بكر ببرند و مادرم برخاست تا از شوهرش كه پیغمبر
ـ صلّی الله علیه و آله ـ سفارش او را كرده بود دفاع نماید، تو جلوی مادرم را سد
كردی و به قدری تازیه به بدن مادرم زدی كه بدن آن مظلومه از ضرب تازیانه تو خون
آلوده گشت. پس كسی كه با پاره تن پیغمبر ـ ـ صلّی الله علیه و آله ـ چنین معامهای نماید،
آیا جای آن هست كه با فرزند او دشمنی نكند و در ایذاء او كوتاهی نماید؟!»
چون حضرت از پاسخ همگان فراغت یافت و به هر یك
به نحو وافی پاسخ داد، رو به جانب معاویه كرد و فرمود: «به خدا قسم آیه شریفه «الْخَبِیثاتُ
لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثاتِ.» درباره تو و اصحاب تو میباشد و آیه
شریفه «وَ الطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّباتِ أُولئِكَ
مُبَرَّؤُنَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُمْ مَغْفِرَهٌ وَ رِزْقٌ كَرِیمٌ»درباره پدرم
علی ـ علیه السلام ـ و شیعیان او نازل گردیده است.
چون سخنان آن حضرت خاتمه یافت از مجلس
برخاست و به طرف منزل حركت كرد در حالی كه نگاههای تحسین
آمیز اهل مجلس، حضرتش را بدرقه میكرد.
معاویه كه رنگ باخته بود با نگرانی و اضطراب
رو به اصحابش كرده و گفت:
«به خدا سوگند! از سخنان حسن بن علی ـ علیه السلام ـ عالم به نظرم تاریك شده و من یقین داشتم كه شما از عهده مبارزه و مباحثه با او بر نمیآیید. زیرا آنان علم و فصاحت و شجاعت را از یكدیگر به ارث بردهاند و هرگز محكوم نمیشوند.
...