۰۶ آذر ۱۴۰۳ ۲۵ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۰ : ۰۷
عقیق: شاید در غربیترین روستای کشور، خانهای خشتی وجود دارد که
سالها به خانه عزا و ماتم تبدیل شده بود، این خانه روزی پر از نشاط بود و به دور
از هرگونه اندوه و صدای خنده و شادمانی در جای جای آن وجود داشت.
در این خانه حتی دیوارها شاد بودند و از در کنار اعضای
خانواده بودن لذت میبردند، شاید 10 سال پیش بود که زوج جوان با کلی آرزو و امید
وارد خانه شدند و با پیمانی آسمانی خود را برای یک زندگی مشترک آماده ساختند.
چند سال گذشت زندگی خوب و زمان به سرعت سپری میشد، این
زوج یک چیز در خانه کم داشتند آن هم یک فرشته آسمانی بود تا برکت عمرشان را اضافه
کند و با خندههایش شادی مضاعفی را به خانهشان هدیه دهد.
این آرزو مستجاب شد و طفل معصوم به دنیا آمد، نامش شد علی!
آنقدر زیبا که همه اهل روستا شیفته او شده بودند و علی بزرگتر شد و توانست کم کم
روی پایش راه برود و در کوچههای روستا بدود و بازی کند، به خاطر مرام و معترفش
دوستان زیادی داشت و همه به خاطر ادبش احترام او را داشتند.
در طرف دیگر اقوام بودند، پدربزرگ و مادربزرگ که از خوش
زبانی کودکشان قند در دلشان آب میشد و برای سلامتی جگر گوشهشان دائما صدقه میدادند
و اسپند دود میکردند. میگفتند علی تک است هم در اخلاق و هم در زیبایی . . .
پیش دبستانی علی تمام شد و فصل تابستان رسید، علی هم مثل
سایر کودکان بیشتر وقتش را مشغول بازی کردن بود و اصلا نمیشد که لحظهای یک جا
بماند و استراحت کند .
این روال ادامه داشت تا یک روز که خورشید کم نورتر از
همیشه میتابید و انگار قرار بود که اتفاقی بیافتند، از صبح که علی رفته بود با
دوستانش بازی کند مادر دلش شور افتاد و دائم میرفت و به فرشته زندگیش سر میزد.
مادر بزرگ میگفت: بیخود دلت شور نزند امروز هم مثل سایر
روزها رفته بازی کند تا قبل از غروب خورشید هم به خانه باز میگردد ولی مادر بازهم
دلش آرام نمیشد، آن روز زود تر از همیشه برای استفبال از کودکش به جلوی درب خانه رفت
و منتظر ماند.
خورشید لحظه به لحظه کم نورتر میشد و در افق روبه ناپدید
شدن بود ولی از علی خبری نبود، مادر که از صبح دلواپس بود، چادر را دور کمر بست و
تا اواسط کوچه پیش رفت ولی بازهم ردی از فرزندش ندید، دیگر نه نوری بود نه خورشیدی
و نه علی که مثل هر روز به سمت آغوشش بدود و دستان مادر را از اعماق وجود بوسه بزند.
مادر به راه افتاد و به درب خانه دوستان علی رفت، کودکان
که همگی در یک جا جمع شده بودند با دیدن مادر علی به گریه افتادند و با هم شروع
کردند به توضیح دادن ماجرا ...
مادر که دیگر مطمئن شده بود برای فرزندش اتفاقی افتاده بچهها
را آرام کرد و با صدایی که از بغض میلرزید گفت: الان علی کجاست؟ بچه ها راه را
نشان دادند و به دنبال مادر به راه افتادند...
کمی خارج از روستا منطقهای هموار با چند درخت کهن که شاید
بهترین محل برای بازی کودکان بود ، مادر علی در تاریکی هیچ نمیدید و تنها توانست
از روی صدای ناله، فرزندش را پیدا کند.
علی با دیدن مادر روحیه گرفت ولی نمیتوانست از جایش بلند
شود تا به مادرش خوش آمد گویی کند چونکه پا و کمرش به دلیل افتادن از بالای درخت دچار
آسیب شده بودند و از شدت درد اجازه بلند شدن را به علی را نمیدادند.
کودکان رفتند کمک بیاورند و مادر چادرش را دور کمر علی گره
زد و شروع کرد به گریه کردن. اهالی روستا میگفتند با این حال که علی برای مداوا
به بیمارستان رفته بود ولی بازهم مادر علی تا صبح گریه کرد و ناله سر داد به طوری
که تمامی اهالی روستا هم نتوانستند لحظهای او را آرام کنند.
خورشید طلوع کرد و مادر به سمت بیمارستان به راه افتاد،
پرستاران و پرسنل بیمارستان با مشاهده او فهیمدند که مادر علی آمده به خاطر همین
پراکنده شدند تا کسی نباشد تا به این مادر جگر سوخته توضیح دهد.
در نهایت چارهای نبود پزشک معالج علی مجبور شد این بار
گران را به عهده بگیرد و به مادرش بگوید که علی به دلیل شدت ضربه نمیتواند راه
برود و تنها معجزه میتواند آن را دوباره به روی پایش بازگرداند.
این جملات دکتر همچنون طوفانی بدون توقف روستا را به ویژه
آن خانه پر از نشاط را با اندوه و گریه ویران کرد و ماتم بر تمام روستا فرش پهن
نمود، همه از خاطرات علی میگفتند که یادت میآد زمانی که علی راه میرفت... مادر
بزرگها دیگر نگران حمل بارشان نبودند، یادت میآد زمانی که علی میتوانست بدود
سریع پیغامهای مهم را به اهالی میرساند و آنان را از خطر و یا اتفاقی آگاه میکرد... اما صد حیف...
علی در گوشهای از اتاق بود و از روی زمین تنها سقف کاه
گلی را میدید و گوش هایش مدام صدای گریه میشنید، دوستان علی هر روز دور علی را
میگرفتند تا شاید بتوانند اندوه علی را کم کنند و با لبخند علی مادرش را شاد کنند .ولی
هرچه میکوشیدند بی فایده بود.
روزی نمیشد که مادر بزرگ و پدر بزرگ، مادر علی را که از
مصبیت فرزندش گریه میکرد و از هوش میرفت به درمانگاه نبرند. مادر آنقدر گریه
کرده بود که همه حتی آدمهای غریبه هم که یک بار بیشتر او را میدیدند به گریه میافتادند.
در درمانگاه در شهر در هر جا که فکر کنی هرکه مادر علی میدید
و داستان علی را میشنید بیاختیار به گریه میافتاد و برای شفای این کودک که کمک
دست تمامی اهالی روستا بود دعا میکرد.
علی در گوشه اتقاق هم دائما زندگی آیندهاش و اینکه دیگر
نمیتواند عصای دست پدر و مادرش باشد در ذهنش تصور میکرد و یادش میآمد که مادرش
شبها در کنار بالینش مینشست و آنقدر با موهایش بازی میکرد تا خوابش ببرد و یک
بار نمیشد که اگر جایی کمک میخواست مادرش در همان لحظه در همان جا حضور نداشته
باشد و از آبرویش و حتی جانش بگذرد تا او آسیب نرسد.
علی یادش میآمد همه چیز را و میفهمید معنی تنها شدن مادرش
را و درک میکرد مادری که با تب کردنش عذاب میکشید و شهر را بهم میریخت تا او را
خوب کند الان چقدر خراب است.
اهالی روستا نمیگذاشتند مادر علی به خانه برود، چونکه میترسند
با دیدن فرزندش که یک دانه روستا بود کاری دست خودش بدود. پدر هم داغان بود ولی
باید تحمل میکرد تا همسرش را از مرگ نجات دهد، چونکه میدانست مادر علی بی علی
زنده نخواهد ماند.
دو ماه از این اتفاق تلخ میگذشت البته به زمان جبری ولی
برای اهالی روستا هر یک روز 100 روز طول میکشید، شبها صبح نمیشد و به سختی روزها
جایش را به شب میداد، دیگر در کوچه پس کوچهها صدایی نمیرسید، بچهها روستا در حیات
خانه علی نشسته بودند تا رفیق با معرفتشان از جا بلند شود و به همراه آنان به بازی
بیاید.
این ماتم با ماتم رسیدن کاروان عزای محرم به هم گره خورد و
مردم با غم اندوه به عزای حسین(ع) لبیک گفتند و خیمهها را بر پا کردند و این
مصیبت مادر را دو چندان کرد چرا که هر سال علی بود که گفش سینه زنهای امام مظلوم
را جفت و برای آنان چایی میچرخاند.
علی هم در گوشه اتاق به فکر مسجد و تکیه بود و غصهاش شده
بود که مقامش را در مسجد از دست ندهد و کسی دیگری را برای انجام این کار نگذارند.
علی به کسی نگفته بود ولی امام مظلوم را خیلی دوست داشت و
هرچه از وفا در وجودش بود از داستانهایی یاد گرفته بود که پیر روستا از امام
حسین(ع) خوانده بود. هر لحظه زمان میگذشت و به عاشورای حسینی نزدیکتر میشد و علی
در رویایش داشت قدم میزد و تند تند در حیاط مسجد میدوید و کفش عزادارن را مرتب
در کنار هم جفت میکرد.
شب هفتم محرم گذشت و دیگر خبری از مادر علی نشد همه گفتند
خانه نشین شده و قصد ندارد به هیات بیاید، مردم هم او را تنها گذاشتند تا شاید
بهتر شود و درد سنگین فرزندش را به فراموشی بسپارد.
شب تاسوعا شد و همه غرق شور حسینی و همه با چشمهای گریان
از امام مظلوم میخواستند تا علی بر روی پایش بایستد و این مادر دلسوخته را از رنج
و غم نجات دهد.
دربهای مسجد از شدت سرما بسته شده بود و مردم همه داخل
مسجد در حال عزاداری بودند و آخر غذاها پخش شد و مردم کم کم از جا بلند شدند تا از
مسجد بیرون بروند، که ناگهان در عین ناباوری دیدند کفشهایشان مثل هرسال مرتب کنار
هم جفت شده، همه سرگردان و متعجب بودند که ناگهان علی را در گوشه حیاط مسجد در حال
چایی ریختن دیدند و از این معجزه که به خاطر برکت تاسوعای حسینی به وجود آمده بود،
سجده شکر در مقابل خداوند به جای آوردند.
همه به راه افتادند تا این معجزه را به مادر علی بگویند و
آن را از غم و اندوه چند ماهه نجات دهند، همه یاحسین میگفتند تا به درب خانهای رسیدند
که مادر علی چند روز بود از آنجا بیرون نیامده بود.
درب را به آرامی باز کردند یا الله گفتند وارد شدند، صدایی
نمیآمد زنان روستا دیدند تنها چراغ یکی از اتاقها روشن است به سمت اتاق رفته و
دیدند که مادر علی با لباس عزا در حال عزاداری برای امام مظلوم است.
زنان روستا میگفتند که مادر علی، در آن شب تنها برای
مادری گریه میکرد که فرزندش را به نامردی کشتند و فرزندان زیبا و با وفایش را
به اسارت گرفتند...
منبع:باشگاه خبرنگاران